بر محمل نياز
فرازهايي از مناجات نامه خواجه عبدا... انصاري
الهي! عمرم به باد کردم و بر تن خود بيداد کردم. گفتي و فرمان نکردم، درماندم و درمان نکردم.
الهي! عاحز و سرگردانم؛ نه آن چه دارم، دانم و نه آن چه دانم، دارم.
الهي! اگر تو مرا خواستي، من آن خواستم که تو خواستي.
الهي! به بهشت و حور چه نازم، مرا ديده اي ده که از هر نظر، بهشتي سازم.
الهي! آتشِ يافت، با نور شناخت آميختي و از باغ وصال، نسيم قرب برانگيختي، با آتش دوستي، آب گل سوختي تا ديده ي عارف را ديدار خود آموختي.
خدايا! به هر صفت که هستم، برخواست تو موقوفم، به هر نام که مرا خوانند، به بندگي تو معروفم. تا جان دارم، رخت از اين کوي برندارم؛ هر کس که تو آنِ اويي، بهشت او را بنده است و آن کس که تو در زندگاني او هستي، زنده ي جاويد است.
الهي! عنايت تو کوه است و فضل تو دريا، کوه کي فسود و دريا کي کاست؟ عنايت تو کي جست و فضل تو کي واخواست؟ پس شادي يکي ست که دوست يکتاست.
بار خدايا! بنده را نه چون و چرا در کار تو دانشي و نه کس را بر تو فرمايشي، سزاها همه تو ساختي و نواها همه تو ساختي، نه از کس به تو و نه از تو به کس، همه از تو به تو، همه تويي وبس، خلايق فاني و حق يکتا به خود باقي ست.
خداوندا! گفتار تو راحت دل است و ديدار تو زندگاني جان، زبان به ياد تو نازد و دل به مهر و جان به اعيان.
الهي! من به قدر و شأن تو نادانم و سزاي تو را نتوانم، در بيچارگي خود گردانم، چشم بر روي تو دارم که تو ماني و من نمانم.
خدايا! اين دوستي و محبت، تعلق به خاک ندارد، بلکه تعلق به نظر ازلي دارد. اگر علت محبت، خاک بودي، در جهان، خاک بسيار است که نه جاي محبت است. لکن قرعه از قدرت خود بزد، ما برآمديم و فالي از حکمت بياورد و آن ما بوديم، پس خداوند به حکم ازل به تو نگرد نه به حکم حال.
الهي!در دل هاي ما جز تخم محبت مکار و بر جان هاي ما جز الطاف خود منگار و بر کشت هاي ما جز باران رحمت خود مبار، به لطف خود ما را دست گير.
الهي! به حرمت آن نام که تو خواني و به حرمت آن صفت که تو چناني، درياب که مي تواني.
الهي! از کرم تو همين چشم داريم و از لطف تو همين گوش داريم، بيامرز ما را که بس آلوده ايم به کردار خويش، بس درمانده ايم به وقت خويش، بس مغروريم به پندار خويش، بس محبوسيم در سراي خويش، بازخوان ما را به کرم خويش، باز ده ما را به احسان خويش.
منبع:نشريه شادکامي و موفقيت شماره 69
الهي! عمرم به باد کردم و بر تن خود بيداد کردم. گفتي و فرمان نکردم، درماندم و درمان نکردم.
الهي! عاحز و سرگردانم؛ نه آن چه دارم، دانم و نه آن چه دانم، دارم.
الهي! اگر تو مرا خواستي، من آن خواستم که تو خواستي.
الهي! به بهشت و حور چه نازم، مرا ديده اي ده که از هر نظر، بهشتي سازم.
الهي! آتشِ يافت، با نور شناخت آميختي و از باغ وصال، نسيم قرب برانگيختي، با آتش دوستي، آب گل سوختي تا ديده ي عارف را ديدار خود آموختي.
خدايا! به هر صفت که هستم، برخواست تو موقوفم، به هر نام که مرا خوانند، به بندگي تو معروفم. تا جان دارم، رخت از اين کوي برندارم؛ هر کس که تو آنِ اويي، بهشت او را بنده است و آن کس که تو در زندگاني او هستي، زنده ي جاويد است.
الهي! عنايت تو کوه است و فضل تو دريا، کوه کي فسود و دريا کي کاست؟ عنايت تو کي جست و فضل تو کي واخواست؟ پس شادي يکي ست که دوست يکتاست.
بار خدايا! بنده را نه چون و چرا در کار تو دانشي و نه کس را بر تو فرمايشي، سزاها همه تو ساختي و نواها همه تو ساختي، نه از کس به تو و نه از تو به کس، همه از تو به تو، همه تويي وبس، خلايق فاني و حق يکتا به خود باقي ست.
خداوندا! گفتار تو راحت دل است و ديدار تو زندگاني جان، زبان به ياد تو نازد و دل به مهر و جان به اعيان.
الهي! من به قدر و شأن تو نادانم و سزاي تو را نتوانم، در بيچارگي خود گردانم، چشم بر روي تو دارم که تو ماني و من نمانم.
خدايا! اين دوستي و محبت، تعلق به خاک ندارد، بلکه تعلق به نظر ازلي دارد. اگر علت محبت، خاک بودي، در جهان، خاک بسيار است که نه جاي محبت است. لکن قرعه از قدرت خود بزد، ما برآمديم و فالي از حکمت بياورد و آن ما بوديم، پس خداوند به حکم ازل به تو نگرد نه به حکم حال.
الهي!در دل هاي ما جز تخم محبت مکار و بر جان هاي ما جز الطاف خود منگار و بر کشت هاي ما جز باران رحمت خود مبار، به لطف خود ما را دست گير.
الهي! به حرمت آن نام که تو خواني و به حرمت آن صفت که تو چناني، درياب که مي تواني.
الهي! از کرم تو همين چشم داريم و از لطف تو همين گوش داريم، بيامرز ما را که بس آلوده ايم به کردار خويش، بس درمانده ايم به وقت خويش، بس مغروريم به پندار خويش، بس محبوسيم در سراي خويش، بازخوان ما را به کرم خويش، باز ده ما را به احسان خويش.
منبع:نشريه شادکامي و موفقيت شماره 69