مولوي و شيخ صنعان در مکتب عشق(1)

حکايت نغز و دلپذير شيخ صنعان که يکي از داستان هاي رمزي و تمثيلي منطق الطير، اثر عارف بزرگ قرن ششم و اوايل قرن هفتم عطار نيشابوري (537؟-627؟ق)است؛چه به لحاظ ماهيّت و چه از ديدگاه شيوه ي سلوک، شباهتي تام به ماجراي ديدار مولانا و شمس دارد. نگارنده برآن است تا اين وجوه شباهت را در سرگذشت آن دو باز نمايد.
پنجشنبه، 9 دی 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مولوي و شيخ صنعان در مکتب عشق(1)

مولوي و شيخ صنعان در مکتب عشق(1
مولوي و شيخ صنعان در مکتب عشق(1)


 

نويسنده: محمد قادري مقدّم*




 

چکيده
حکايت نغز و دلپذير شيخ صنعان که يکي از داستان هاي رمزي و تمثيلي منطق الطير، اثر عارف بزرگ قرن ششم و اوايل قرن هفتم عطار نيشابوري (537؟-627؟ق)است؛چه به لحاظ ماهيّت و چه از ديدگاه شيوه ي سلوک، شباهتي تام به ماجراي ديدار مولانا و شمس دارد. نگارنده برآن است تا اين وجوه شباهت را در سرگذشت آن دو باز نمايد.
عشق و دلدادگي ، محور اصلي اين شباهت است و در هر دو ماجرا، عشق مهم ترين شيوه سلوکي است که عاشق پاک باز در کسب آن قمار مي کند. از وجوه ديگر اين تشابه مي توان به ملاقات به ظاهر غير منتظره ي مولانا و شمس و از سوي ديگر شيخ و ترسازاده اشاره کرد؛ که براي هر دو زندگي تازه اي رقم مي زند و خلوت ملاقات آغازين، هر دو را از دوستي هايي که مانع عروج و سلوک بوده، رهايي مي بخشد و در اين هم نشيني وارد دنيايي مي شوند که از دنياي مريدان و اطرافيان بسيار فاصله دارد و در نزد آن غريبه ها مشق عشق مي کنند و همه چيزهايي را که تا آن روز در اثر زهد و مجاهدت کسب کرده بودند يک باره فراموش مي کنند (درس، وعظ، جاه، شهرت و حتّي وقار و هيبت). بروز و ظهور عشق در وجود مولانا و شيخ يک طغيان عظيم و مقاومت ناپذير روح بود بر ضد عقل و آداب مصلحت جويي هاي عاقلانه.
قرار گرفتن مولانا و شيخ در برابر خواست هاي غافل گيرانه و غير قابل قبول شمس(زن خوب روي، پسر شاهد و سبوي شراب)و ترسازاده (سجده بر بت، قرآن سوزي، خمر نوشي، ديده از ايمان دوختن و خوک چراني)آخرين ندبي بود که مولانا و شيخ را به عذرا رسانيد. سرانجام پس از کام روايي ديري نکشيد که دوران فراق آغاز گرديد تا اين دو عارف بزرگ در انس عاشقانه اي که ممکن بود حجاب راه شود، باقي نمانند و از مقام تبتل که رهايي از جاه و حشمت فقيهانه بود، فراتر روند و عروج خود را ادامه دهند.
به هر روي اين دو ماجرا، عرفان عاشقانه را در برابر تصوّف عابدانه و زاهدانه مستقيم ترين و اصيل ترين راه وصول به حقيقت مي داند و عشق را برترين شيوه ي سلوک.
واژه هاي کليدي:
مولانا، شمس، شيخ صنعان، عطّار، عرفان عاشقانه، عرفان زاهدانه.
حکايت نغر و دلپذير شيخ صنعان يکي از داستان هاي رمزي و تمثيلي منطق الطير فريد الدين محمد عطار نيشابوري(537؟-627)، عارف بزرگ قرن ششم و اوايل قرن هفتم است، شيوه ي سلوک و چگونگي (چندي و چوني رفتارهاي آن)شباهتي تام به ماجراي ديدار مولانا و شمس دارد.
صرف نظر از پيشينه (1) آن، آنچه امروز در دسترس ماست، داستاني است زاييده ي ابتکار و تخيّل شاعرانه و ذوق عارفانه ي عطار نيشابوري که تار و پودش به نگاره هاي عرفان و فلسفه و اشاره هاي دلرباي رمز و مثل رنگين و سنگين شده است.
حکايت شيخ صنعان که داستاني است سرشار از شگفتي هاي دين و عرفان، هنر و ادب، شعر و رمز، زيبايي و اخلاص، ايثار و قرباني، درد و شکنجه، بيم و اميد و دين و دنيا، عشق و ايمان، تن و روان، عقل و عاطفه، حکمت و تقوي(2)و...همچون شخصيّت حسين بن منصور حلاج سمبل و مظهر مکتب پيشوايان عرفان عاشقانه، که عطار بنيان گذار اين مکتب ممتاز در شعر فارسي محسوب مي گردد.(3)
آنچه در اين داستان رمزي علاوه بر اهداف و (4) نتايج مورد توجّه تحليل گران، مهم به نظر مي رسد عشق و اهميّت آن است. عشق کيميايي است که باعث پاکيزگي و تهذيب نفس و باز شدن چشم حقيقت بين و رهايي از خودبيني و خودپرستي مي شود. مهم ترين واصلي ترين عنصري که زندگي مولانا را همانند ماجراي شيخ صنعان جلوه مي دهد عشق و دلدادگي است. مولوي(604-672)«پيش از آن که صبح معرفت از مشرق سرش بردمد و شمس عشق در افق اقبالش طالع شود زاهدي با ترس و سجاده نشيني با وقار و شيخي زيرک بود (5)»و در مکتب سيد بهاالدين محقّق ترمذي در مرحله تصوّف عابدانه سير مي کرد و رفتاري زاهد مآبانه و فقيهانه از خود نشان مي داد با افتادن «در چنگال شيري شيخ گير»دولت عشق نصيبش شد و در قماري عاشقانه پاي نهاد . شرح شنيدني و خاطر نواز اين قمار باختگي را در بيان نيکو و دلنشين بسياري از محقّقان اين معنا مي توان يافت.(6)
اين مقاله برآن است تا شيوايي و دلدادگي ملاي روم و شيوه سلوک او را در آينه جمال نماي شيخ صنعان که مظهر و سمبل تصوّف عاشقانه است باز نمايد؛ بدين منظوربه بررسي عناصر کليدي و مشترک اين دو ماجرا که در تحوّل مکتبي و روحي شيخ و مولانا مؤثر بوده است مي پردازيم.
در جستار به عشق به عنوان اصلي ترين عنصر و به معشوق، سفر(روم)،قرآن سوختن /کتاب سوختن، خرقه سوزي/خرقه اندازي؛ به عنوان بخش ديگري از خصيصه هاي مشترک اين دو ماجرا که معناساز و معنا پردازند ، توجّه شده است.
1ـ عشق و شيدايي
عشق اصلي ترين و مهم ترين مفهوم وکليد واژه اين دوحکايت است. دختر ترسا و شمس از شيخ و مولانا براي کسب گوهر عشق دعوت به قمار مي کنند. قماري که به ظاهر هيچ اميدي به برد و پيروزيش نيست؛ گر چه در بازي عشق برد نهايي در جان بازي و باخت و فناي نهايي و آرزوي تسلسل آن است:

خنک آن قمار بازي که باخت هر چه بودش
بنماند هيچش الا هوس قمار ديگر

و کمترين وجه اين داو جان شکار، دست شستن از حشمت و جاه فقيهانه و ترک تعلّقات و تمتّعات دنيوي است و مهمتر از همه، دست کشيدن از عقل عرفي و سرکشي بر ضدّ آداب و مصلحت جويي هاي عادي . پذيرش اين قمار در آغاز براي شيخ که پير و يگانه عهد خويش بود دور از انتظار مي نمود، از سوي ديگر براي مولانا که واعظي منبري و زاهدي بنام و سرمست از تحسين و اعجاب شاگردان و عوام بود و مفتي و واعظ پرآوازه در روم محسوب مي شود، غافلگيرانه.
شرح دلدادگي اين دو عاشق را در سه مرحله باز مي نماييم:(7)
مرحله نخست، تحقّق صفت عاشقي و معشوقي: در اين مرحله، عاشق همه ي عرض و نياز است و معشوق جلوه و ناز، که ابتدايي ترين مراحل عشق و عرفان است.
عطار شرح عشق و نياز شيخ را در ديدار ترسازاده اين گونه بيان مي کند:

يا رب امشب را نخواهد بود روز
شمع گردون را نخواهد بود سوز

يا رب اين چندين علامت امشب است
يا مگر روز قيامت امشب است

يا زآهم شمع گردون مرده شد
يا زشرم دلبرم در پرده شد

مي بسوزم امشب از سوداي عشق
مي ندارم طاقت غوغاي عشق

عمر کوتا وصف غم خواري کنم
يا به کام خويشتن زاري کنم

صبر کو تا پاي در دامن کشم؟
يا چو مردان رطل مرد افکن کشم

بخت کوتا عزم بيداري کند؟
يا مرا در عشق او ياري کند

يار کو تا دل دهد در يک غمم
دوست کو تا دست گيرد يک دمم

روز کو تا ناله و زاري کنم
هوش کو تا ساز هوشياري کنم

رفت عقل و رفت صبر و رفت يار
اين چه عشق است اين چه درد است اين چه کار(8)

مولانا نيز پس از ديدار با آن مهمان غيبي، دل به عشق او مي سپارد و به زبان حال اين گونه مي سرايد:

اين نيمه شبان کيست چو مهتاب رسيده
پيغمبرعشق است زمحراب رسيده

اين کيست چنين غلغله در شهر فکنده
بر خرمن درويش چو سيلاب رسيده

يک دسته کليد است به زير بغل عشق
از بهر گشاييدن ابواب رسيده(9)

و گاه با خيال معشوق عشقبازي مي کند و چون آهويي بر بام ها مي رود و در دام ها مي افتد، مگر از معشوق نشاني بجويد:

دل من را راي تو دارد سر سوداي تو دارد
رخ فرسوده زردم غم صفراي تو دارد

زتو هر هديه که بردم به خيال تو سپردم
که خيال شکرينت فرو سيماي تو دارد

به دو صد بام برآيم به دو صد دام در آيم
چه کنم آهوي جانم سر صحراي تو دارد

اگر در نگشايي ز ره بام برآيم
که زهي جان لطيفي که تماشاي تو دارد(10)

مرحله دوم، اتّحاد عاشق و معشوق : در اين مرحله، عاشق و معشوق را در خود و خود را فاني در معشوق مي يابد و در نظر عاشق آنچه هست ، آينه نمود معشوق است.
شايد در داستان شيخ صنعان بهترين شکل اين نوع دلدادگي را در پاسخ و پرسش هاي پير با مريدان بتوان باز نمود؛آنجا که مريدي از شيخ مي خواهد:خيز و اين وسواس را غسلي برآر.

شيخ گفتش امشب از خون جگر
کرده ام صد بار غسل اي بي خبر

آن دگر يک گفت اي پير کهن
گر خطايي رفت بر تو توبه کن

گفت کردم توبه از ناموس و حال
تايبم از شيخي و حال و محال

آن دگر يک گفت اي داناي راز
خيز و خود را جمع کن اندر نماز

گفت کو محراب روي آن نگار
تا نباشد جز نمازم هيچ کار

آن دگر يک گفت تا کي زين سخن
خيز در خلوت خدا را سجده کن

گفت اگر بت روي من اينجا ستي
سجده پيش روي او زيبا ستي

آن دگر گفتش پشيمانيت نيست
يک نفس درد مسلمانيت نيست

گفت کس نبود پشيمان بيش از اين
تا چرا عاشق نبودم پيش از اين (11)

مولانا نيز به خجستگي ورود عشق، همه ي روشنايي هاي گذرا را در خود خاموش مي کند تا در تاريک خانه ي وجود، عکس شمس ظاهر شود، آن گاه در بيگانگي با عقل پاي بند و يگانگي با عشق سرکش مي گويد:

گفت گر چه به من از او دوريم
بي تن و روح هر دو يک نوريم

خواه او را بين و خواه مرا
من و يم او منست اي جويا

گفت چون من ويم چه مي جويم
عين اويم کنون ز خود گويم

در يگانگي ، چنان چابک و چالاک گام برمي دارد که واژه ها در پي او مي دوند و بين مروه ي وجود و صفاي ديدار، سعي شيريني مي کنند. آيين او پس از اين گم شدن و نيست شدن پيوسته در امواج پياپي حضور است و چنان مغلوب هستي عظيم معشوق شده است که از خود نشاني نمي يابد:

گم شدن در گم شدن دين من است
نيستي در هست، آئين من است

من چرا گرد جهان گردم؟چو دوست
در ميان جان شيرين من است(12)

مرحله سوم ، قلب عاشقي و معشوقي:در اين مرحله، از کمال عشقِ عاشق و شدّت احتياج معشوق به آن، عشق کامل پديد مي آيد.
در حکايت عطار، پس از آنکه شيخ غسلي کرد و با اصحاب خود به سوي حجاز بازگشت دختر ترسا در خواب مي بيند که آفتابي در کنارش افتاد و از او خواست تا پير را همراهي کند، چون از خواب بيدار مي شود:

در دلش دردي پديد آمد عجب
بي قرارش کرد آن درد از طلب

آتشي در جان سرمستش فتاد
دست در دل زد دل از دستش فتاد

نعره زد جامه دران بيرون دويد
خاک برسر، در ميان خون دويد

با دل پر درد و شخص ناتوان
در پي شيخ و مريدان شد دوان (13)

مولانا نيز «چنان در عشق دوست ورزيده شد و آن چنان در عالم وحدت پيش راند که غم ها و دردها و ناله ها و طلب ها که همه نمودار دوري و مهجوري است در وجود نورانيش به استغنايي با شکوه مبدل گشت و بجايي رسيد که ميان او و معشوق من و تويي و عاشقي و معشوقي نماند و چه بسا که شمس عاشق بود و مولوي معشوق.(14)»

شمس تبريزي که شاه دلبرست
با همه شاهنشهي جاندار ماست

در دل معشوق، جمله عاشقي است
در دل عذرا، هميشه وامق است(15)

در اين مرحله، فرق از ميان عاشق و معشوق بر مي خيزد:

هر که عاشق ديديش معشوق دان
کاو به نسبت هست هم اين و هم آن

تشنگان گر آب جويند ازجهان
آب هم جويد به عالم تشنگان (16)

مولانا از زبان مجنون در اتّحاد عاشق و معشوق مي گويد:

من کيم ليلي و ليلي کيست من
ما يکي روحيم اندر دو بدن (17)

و از اينجاست که:

عشق مي گويد به گوشم پست پست
صيد بودن خوشتر از صيادي است(18)

مرحوم دکتر شريعتي در تحليل نمادين عشق شيخ و ترسا زاده مي نويسد:
«در داستان شيخ و دختر ترسا، اوّل ايمان است که در راه عشق به باد مي رود و پس از آن که از آن هيچ برجا نمي ماند و سلطنت پرشکوه سزار عشق بي رقيب بر امپراتوري شرق خيمه مي زند ناگهان معجزه اي شگفت و غير منتظره رخ مي دهد، عشق باز قرباني ايمان مي گردد.
در اين جا اين حقيقت بديع و زيبا و سرشار از معني را مي بينيم که ايمان پيش از عشق، به چيزي نمي ارزد و جز به کار همان چارصد مريد نمي آيد ...اما ايماني که پيش از عشق اين چنين بايد نه تنها بميرد که لجن مال گردد و با رسوايي خوک چراني زايل شود، پس از طلوع آفتاب عشق گويي مس است که زر مي گردد و سنگي که لعل و چنان دگرگون مي شود و عزيز که عشق نيز در برابر شکوه و زيبايي و جلالش زانو مي زند و به سجده مي افتد تا يادآور شود که ايمان از عشق برتر است که عشق بي ايمان يک جوشش غريزي کور است، کشش نيازي که طبيعت در ساختمان آدمي تحميل کرده است...ايمان بي عشق اسارت در ديگران است و عشق بي ايمان اسارت در خود؛ ايمان بي عشق تعصّبي کور است و عشق بي ايمان کوري متعصّب . عشق بي ايمان، هاي و هويي است براي هيچ، و عطشي است به سوي سراب...عشق بي ايمان تا هنگامي است که معشوق نيست و چون هست شد نيست مي گردد . اين عشق با وصال پايان مي گردد،آن عشق با وصال آغاز .»(19)


پی نوشت:
 

* عضو هيأت علمي دانشگاه آزاد اسلامي واحد شيروان

ادامه دارد...



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط