نکته هاي دير ياب در متون ادبي(1)

در متون ادبي فارسي، گاهي مسايلي مطرح شده است که نياز به موشکافي و تحقيق بيشتر دارد، در اين گونه موارد، از آثارِ خودِ صاحب اثر، يا از متون مربوط و هم عصر آن اثر، مي توان مدد جُست و به نوعي به مفهومِ اصليِ آن مسأله يا ترکيب پي برد، از آن جمله مي توان به مواردي مانندِ«طالع»،«سمندر»،«چگونگي شکار کافور»،«الحمد خواندن بر بيمار»و...پرداخت و به مفهوم اصلِي آنها نزديک شد . اين مقاله، به بخشي از اين گونه مطالب پرداخته است.
پنجشنبه، 9 دی 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نکته هاي دير ياب در متون ادبي(1)

نکته هاي دير ياب در متون ادبي(1)
نکته هاي دير ياب در متون ادبي(1)


 

نويسنده: دکتر رضا اشرف زاده*




 

چکيده
در متون ادبي فارسي، گاهي مسايلي مطرح شده است که نياز به موشکافي و تحقيق بيشتر دارد، در اين گونه موارد، از آثارِ خودِ صاحب اثر، يا از متون مربوط و هم عصر آن اثر، مي توان مدد جُست و به نوعي به مفهومِ اصليِ آن مسأله يا ترکيب پي برد، از آن جمله مي توان به مواردي مانندِ«طالع»،«سمندر»،«چگونگي شکار کافور»،«الحمد خواندن بر بيمار»و...پرداخت و به مفهوم اصلِي آنها نزديک شد . اين مقاله، به بخشي از اين گونه مطالب پرداخته است.
واژه هاي کليدي:
طبيب راه نشين، کشتيِ عروس، «الحمد خواندن بر بيمار»،عَقد المُساقات، گلبانگ زدن و گلبانگ بستن، تابوغ.
مقدّمه
در متون فارسي، ترکيبات و مسايلي مربوط به زمان و مکانِ شاعر يا نويسنده، وجود داشته است که در زمانِ خود شاعر-بسته به جامعه اي که در آن مي زيسته ، يا علومي که باورِ ذهن ِ دانش پذيرِ آنان بوده است - مشکلِ چنداني در فهمِ آن نبوده و گوينده و نويسنده، به صورت عادي آن را به کار مي برده است، ولي با گذشت زمان و تغيير باورها و دگرگونيِ سنّتها، فهمِ آنها دشوار شده و در اين زمان، موردِ اختلافِ دانشمندان و محقّقان است.
عنوان کردنِ اين گونه مطالب و بحثي پيرامون آنها داشتن، لااقل اين حُسن را دارد که مطلب، دوباره زنده و موردِ تحقيق مجدّد قرار مي گيرد و از لابه لاي اين اظهار نظرها و برخورد آراءِ مختلف، بالاخره به نتيجه اي قابل اعتنا خواهد رسيد و موضوع براي محقّقان جوان- که شايد وقت کمتري را براي مطالعه و تحقيق اين گونه مسائل دارند - شکافته و روشن خواهد شد.

طبيبِ راه نشين

طبيب راه نشين درد عشق نشناسد
برو به دست کن اي مُرده دل، مسيح دمي

ديوان،غ459

در گذشته، بعضي از پزشکان و طبيبان در دکّان- سکويي-که معمولاً در پشت مساجد يا سکوهاي پل و در راهگذرها بوده مي نشستند و منتظر مي ماندند تا بيماري به آنان رجوع کند، يا کسي آنها را به بالين بيماري فراخواند، اين گونه طبيبان را طبيبانِ راه نشين مي ناميدند، همچنين به کولي ها و طبيب نماياني که در کناره ي خيابانها، بساط مي گستردند و انواع روغنها و داروهاي گياهي و اعضاء حيواناتي را که به باورِ بعضي عوام براي معالجه ي امراض روحي و جسمي - از قبيل غلبه بر ترس و باطل السحر و ...- مانند دندانِ خرس و پيشاني و پنجه ي گرگ و تخمّ لاک پشت و ...مي فروختند، نيز طبيبانِ راه نشين مي گفتند، و البتّه اين گونه طبيبان هميشه مورد شماتتِ پزشکان حقيقي و صاحب نام قرار مي گرفتند.
حسين بن اسحاق ، که به مجلس درس يوحنّا بن ماسويه -از طبيبان مشهور-حاضر مي شد، روزي از وي سؤالي کرد، يوحنّا خشمناک شده، او را گفت:
«اهلِ حيره را با طبّ چه نسبت ؟ برتو باد که بر سرِ راهها نشيني و به فروختنِ فلوس اشتغال کني.»(قفطي/239)
به رغم معنيِ عرفاني که از «طبيبِ راه نشين»در مقاله ي ممتّع مرحوم محمّد امين رياحي(حافظ شناسي،ج10/10)آمده است ، طبيبان راه نشين دو گونه بوده اند:
کولي هايي که در گوشه و کنار، بساط پهن مي کردند و انواع و اقسام عطريات و داروهاي تقلّبي و ناسالم را عرضه مي داشتند، هماناني که در تعليقاتِ مرصاد(رياحي/671)و در مقدّمه مرموزاتِ اسدي به صفت «ناکدهان»(ناک +ده+ان)ذکر شده است.
«در اين عهد ، که اهل حق چون مُشک در جهان پراگنده شدند و بلکه چون نافه به کلّي برکنده گشتند تا «ناک دهان»،جگرِ سوخته به مشکِ تبّتي، مي فروشند، لاجرم، صوفيان تتاري و علماي قفچاقي آغاز کردند، يکباره قحط سالِ مردان در روز بازارِ نامردان پديد آمد .»(همان،همان)
ـ توضيح اين که، ناک دهان، گاهي جگرِ سوخته را - جگر گوسفند يا گاو را - با مشک مي آميختند و آن را به عنوان مشکِ خالص مي فروختند، اين مشک ناخالص را «ناک»و فروشنده را «ناک دِه »مي گفتند. عطّار نيشابوري مي فرمايد:

گر چه عطّارم من و ترياک دِه
سوخته دارم جگر چون ناک دِه

منطق الطير/252

گروه ديگرِ«طبيبان راه نشين »، طبيباني بوده اند که در شهرهاي کوچک و قريه ها، معمولاً در رواقهاي پشتِ مساجد-که سکو مانند بود، بساط پهن مي کردند و گياهان دارويي به مشتريان -که اغلب عوام بودند -عرضه مي داشتند ، گاه گاهي بيماري را نيز مي ديدند و نبضي مي گرفتند و دارويي تجويز مي کردند، و زماني هم که مشتري نداشتند، خريطه ي دارو را به پشت مي گرفتند و به صورت طبيب دوره گرد، در کوچه ها آواز مي دادند و بيمار مي طلبيدند، که اين گونه طبيبان را «طبيبانِ دوّار»نيز مي گفتند.
در کتاب عجايب المخلوقات ، داستاني را نقل مي کند که طبيبي، در کوچه ها به دنبال بيمار مي گشت:
«...تا يک روز طبيبي از «دروب»، مي رفت و آواز مي کرد که :هر که محتاجِ طبيب است من او را معالجه کنم...»(قزويني /352)
سعدي شيرازي نيز به اين گونه طبيبان، اشارتي دارد:

متاع من، که خرد در ديار فضل و ادب؟
حکيم راه نشين را چه وقع در يونان؟

کليات،قصايد /46

با ذکر اين نکته، که در گذشته به طبيب، حکيم نيز مي گفتند، و علمِ طب، از اجزاء علم حکمت شمرده مي شد..
کَشتيِ عروس

يکي پهن کشتي ، بسانِ عروس
بياراسته همچون چشم خروس...

شاهنامه، هرمس/5

آنچه مسلّم است ، عَروس - به معنيِ متداول آن- مظهر زيبايي و آراستگي است، زيرا که مشّاطگان چيره دست، براي اين که عروس، در چشم داماد، زيبا بنمايد، تماميِ هنر خويش را به کار مي گيرند تا آن عروس زيبا کرده، مورد پسند داماد قرار گيرد، به قول حافظ :

اي عروسِ هنر، از بخت شکايت منما
حجله ي حُسن بياراي که، داماد آمد

ديوان، غزل173

علاوه بر اين معنيِ معمولِ«عروس»،گاهي در آثار پارسي گويان، به معاني ديگر-و گاهي دور از ذهن - بر مي خوريم که شايسته ي توجّه و تأمّلند، از جمله:
شکلِ عروس: که در هندسه، همان قضيه ي معروف فيثاغورس است که در مثلث قائم الزاويه، مجذورِ وتر، برابر است با مجموع مجذوراتِ دو ضلع ديگر، و اين، از دريافتهاي فيثاغورس-رياضي دان مشهور يوناني - است ، که آن را در هند«کُرسي عروس»مي نامند، و قضيه ي عکس آن را «خواهرِ عروس»ناميده اند. (ر.ک. دهخدا)
همچنين است «گنجِ عروس»که هم نام يکي از تصنيفهاي باربد است، و هم گنج اوّل، از هفت گنج خسرو پرويز (برهان) و آن را خود جمع کرده بود و آراسته به جواهرات گوناگون (ر.ک. آنندراج)

نخستين که بنهاد گنجِ عروس
زچين و زبرطاس و از هند و روس

شاهنامه / 1813

نيز، يکي از گنجهاي کيکاووس است که به طوس داده بود و کيخسرو آن را به گودرز سپرد که به زال و رستم و گيو بدهد:

دگر گنج، کش خواندندي عروس
که آگند کاووس در شهر طوس

شاهنامه /843

عروس در پرده:دوايي است که آن را کاکنج گويند، و تخم آن را تا هفت روز، هر روز هفت عدد هر زني که بخورد، هر گز آبستن نمي شود.(برهان)، و اين کاکنج ميوه گونه اي است که به آن کُنار مي گويند ، آن را در خراسان «علف شيران و به عربي زعرور خوانند(آنندراج ) و اهل ماوراءالنهر آن را «عروس رازاني»گويند و در تهران آن را زالزالک مي نامند، رنگ آن سرخ و زرد است .(نيز ر.ک. صيدنه ،ج575/2)

به مرز ِ بي رز تو، مرغکي درون بپريد
سرش به لعلي، همچون عروس در پرده

سوزني(از دهخدا)

عروس: نام منجنيقي بود از آنِ حجّاج بن يوسف ، که پانصد مرد آن را مي گرداندند، و محمد بن قاسم به سال 89قمري، آن را براي جنگ با پادشاه هند فرستاد و يکي از اصنامِ هنديان را به وسيله ي آن ويران ساخت .(جرجي زيدان،ج143/1،به نقل از دهخدا)
با عنايت به اينکه در تاريخ سيستان نيز در زمان سلطان محمود ، از منجنيقِ عروس ذکري شده است ، ظاهراً منجنيق بزرگ و آراسته را منجنيقِ عروس مي گفتند:
«برابرِ ارگ، منجنيقِ عروس بر نهاده و بينداخت و پاره اي ز خضراءِ ارگ، فروافگندند، محمود گفت:به فال، نيک آمد.»(تاريخ سيستان)
با همين تعبير، ترکيبات «عروسک انداز»و «عروسک زن» به معني آن که عروسک و منجنيق را به کار مي اندازد . نظامي راست:

برقلعه ي آن عروس طنّاز
غضبانِ فلک، عروسک انداز

ليلي و مجنون

و
عروسک زناني چو ديوان شموس
خجل گشته زان قلعه ي چون عروس

اسنکندرنامه (گنجينه گنجوي/108)

و

بر آن شد که رو در حصارش زند
عروسک زنان زير خاکش کند

اميرخسرو (از آنندراج)

امّا کشتيِ عروس: ـ به احتمال قريب به يقين ـ کشتي بزرگ و آراسته را مي گفتند. در داراب نامه آمده است:
«...و آن کشتيِ طروسيه، کشتيِ عروس بود، چهار بادبان بر کشيده ...»(طرطوسي،513/1)که با توجهّ به اين که اغلب کشتيهاي بادباني، در گذشته ،2يا حداکثر 3بادبان داشتند و کشتيِ چهاربادبانه ، جزو بزرگترين و مجلّلترين کشتيها محسوب مي شد، به آن «کشتي عروس»مي گفتند.
اين مفهوم در کتابِ«ثمار القلوب»(291/1)نيز در ذيل «سفينة العروش»بدين گونه آمده است:
«از ابوجعفر موسوي شنيدم که مي گفت :هر چيز که در آن بسيار زيبايي گِرد آمده باشد ، به عروس نسبت مي دهند، چنان که گويند «سفينة العروس»يعني کشتيِ بزرگي که کالاهاي گرانبها بسيار داشته باشد، يا آن که به گنجينه ي شاهان«خزانةُ العروس»مي گويند.»
بنابراين ، فردوسي طوسي،«سفينه ي رسول خدا(ص)و اهل بيت»را هم از حيث عظمتِ مقام و بزرگي قدر-و شايد نسل کوثر- و زيبايي ِمعنوي بسيار، به طور پوشيده «کشتيِ عروس»ناميده است:

يکي پهن کشتي بسانِ عروس
بياراسته، همچو چشم خروس

محمد(ص)بدو اندرون، با علي
همان اهل بيت نبّي و ولي...

بعيد نمي نمايد که «عروس»در اين بيت منوچهري هم اشاره اي به کشتي باشد؛ تناسب آن با «دريا»اين حدس را بيشتر مي کند، زيرا «عروسِ»«درياي چين»نمي تواند عروسِ زيباي حجله ي داماد باشد:

گشت نگارين تذور، پنهان در مرغزار
همچو عروس غريق، در بُنِ درياي چين

منوچهري/179

کافور

نيارد جز درختِ هند، کافور
نريزد جز درختِ مصر، روغن

خاقاني /319

کافور، گياهي است خوشبو، که گلش مانندِ گُلِ اقحوان باشد.(منتهي الادب). دوايي است خوشبو و سفيد، و ناب و تَر از صفات اوست ، و آن دو قسم مي باشد:يکي از درخت حاصل مي شود و آن را «جودانه»مي گويند و ديگري، عمل : و آن چوبي است که مي جوشانند و آن را بر مي آورند ،و هر چيز سفيد را به آن نسبت کنند.(آنندراج)
البتّه در ادب فارسي، کافور به عنوان مادّه اي خوشبو و در رديف مشک و عنبر به کار مي رود، نيز رنگ سپيد آن -که اغلب کافورها سپيد گونه است، اگر چه به رنگهاي ديگري ازقبيل سياه و زرد و اکهب و ...(ابوريحان ، صيدنه)، ديده شده است - و اغلب موي سپيد را به آنها مانند مي کنند، همچنين از نوع ادويه نيز به حساب مي آيد و البتّه «...قوّه ي شهواني را قطع کند و سنگ مثانه پديد آورد و بيداري احداث کند.»(همان)
در اين جا محور بحث، کافوري است که «صمغ درخت است خوشبوي، که در کوههاي درياي هندوچين مي باشد و گويند به سرنديب مي رويد و بس...»(منتهي الادب)و چگونگي صيد و به دست آوردن آن در تحفه ي حيکم مؤمن آمده است:
«و درخت کافور، مخصوص بلاد سرنديب است و در غايت بزرگي مي باشد، به حدّي که صد سوار سايه گستر مي باشد و هميشه سبز، و چوب او سفيد و سبک و بي شکوفه و بي ثمر است ، و از چوب او جهت پادشاهان، سرير مي سازند و بِالخاصّه هَوام و پشه و قُمّل و کيک و پيرامون او نمي گردد. و گويند:سببِ کميابيِ او آن است که از جهتِ گرميِ هواي آن مکان، پلنگ و مار هميشه مجاور آن درختند، و آبي که در حينِ درخت از او مي چکد ، مسمّي به ماءُالکافور است .»(تحفه/699)
و عدم دسترسي به کافور، وجود همين حيوانات موذي،مخصوصاً پلنگ و مار است :«چنين گويند:که حيواني است ، در زير درخت کافور مأوا دارد، بدين سبب به او نتوان رسيدن، الّا در وقتي معلوم، چوب آن متخلخل است و سبک باشد، که در اندرونِ او کافور است و صمغ او از زيرِ ساقِ درخت فرو مي ريزد. و محمّد زکريا گويد:که آن کافور است، ليکن اين صمغ در اندرون او باشد، اگر بالاي ساقِ درخت سوراخ کنند، از آن آبِ کافور روانه شود، و اگر زير درخت را سوراخ کنند، از آن پاره هاي کافور بيفتد...»(عجايب المخلوقات/238)
«درخت کافور و صندل در جزيره هاي سخت است و بيشه هاي باريک. به زمستان چون برگ ندارد نمي توان شناخت، و تابستان نيز در آن بيشه ها مار بسيار بوَد، و مارانِ بسيار جهت خنکي خود را بردرخت مي پيچند ، رفتن به آنجا ممکن نيست، و تابستان به سرکوهها روند، و تير به آن درخت که شناخته باشند، اندازند، جهت نشان، پس چون زمستان رسد به آنجا شوند، هر کس که تيرِ خود در درختي بازيابد، آن درخت از آن ِ او باشد.»(تنسوخ نامه ،256)
اغلب معتقدند که کافور صمغ مانندي است در ميان چوبهاي درخت کافور«چون بشکافند کافور از ميان آن برون آيد.»(نگارستان عجايب/22)و در زميني که کافور به هم مي رسد«مسکنِ جماعت آدمخوار»(همان)است.
کافور، انواعي دارد، بهترين آن قيصوري و رباحي است.نوع رباحي، به پاره هاي نمک شبيه است (ترجمه ي صيدنه،574/2)-در صيدنه و تنسوخ نامه ي ايلخاني/257، به صورت رياحي آمده است که ظاهراً به علّت رايحه خوشي است که دارد -،ولي در تذکره ي ضرير انطاکي، به صورت رباحي است که منسوب به يکي از پادشاهان هند است که گويا، اوّل دفعه آن را شناخته است.(ر.ک. فرهنگ بازيافته ها،ج1226/2)
ديگر نوع قيصوري، آن است که آن،«نيک سپيد و صاف و در جوفِ درخت يافته شود، و اين هر دو را «جودانه »نيز گويند.(منتهي الادب)و کافور موتي، از نوع کافور عملي است که از «ريزه هاي چوبِ جوف درخت، از جوشانيدن آن به هم مي رسد و آن تيره رنگ و ناصاف باشد.»(همان)
علاوه بر آن که کافور، جزو خوشبوها به حساب مي آمد و از آن، شمعهاي کافوري مي ساختند که در هنگام سوختن بوي خوشي از آن برميخاست و خانه را معطّر مي کرد، ولي «قدر شربتش تا يک دانگ است و دو مثقالِ او قاطعِ باه و مُفسدِ معده . (عجايب المخلوقات/238)است و«اِکثار او قاطع نسل و اشتها و مورثِ سفيديِ موي(تحفه ي حکيم /700)مي شود و همان گونه که در ابنيه/273آمده است:«وچون بخورند، مني را بخوشاند و شهوتِ جماع ببرد.»

ور مزاج گوهران را از تناسل بازداشت
طبعِ کافوري که وقتِ مهرگان افشانده اند

خاقاني/107

و

چون عقيم از زادن مردان نباشند اُمّهات
آسمان روز نخست از صبحدم کافور خورد

صائب،1179/3

ولي مرهمي مجرّب براي فرونشاندن دردها و اَورام و بهبود زخمها و داغها بوده است (ر.ک.تحفه ي حيکم/700)

مي شود شور قيامت مرهم کافور ي ام
من که پروردم به چشم شور، داغِ خويش را

صائب،43/1

ما به داغ خود خوشيم، اي صبح!دست از ما بدار
صرفِ داغِ مهر کن، اين مرهم کافور را

صائب،34/1

و مرحوم ملک الشعراء بهار، در همين معني فرموده است، در شعر زيباي دماونديه:

تو قلب فسرده ي زميني
از درد ورم نموده يک چند

تا درد و ورم فرو نشيند
کافور بر آن ضماد کردند

ديوان،257
 

پی نوشت:
 

*استاد گروه زبان وادبيّات فارسي دانشگاه آزاد اسلامي مشهد

ادامه دارد...



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط