ارتباط ميان حركت و كمال و تطبيق آن با فلسـفه تـاريـخ هـگل
1- حركت از نظر صدرالمتألهين (ره)
2- ارتباط حركت و كمال با التفات به مباني حكمت صدرايي
3- فلسفه تاريخ از ديدگاه هگل
4- تطبيق حركت و كمال صدرا با انديشه فلسفه تاريخ هگل
5- نتيجهگيري
تفكر، ذاتي آدمي و فصل مميز اوست و تفكر فلسفي، شأن ذات بشر و نهايت منزلت او ميباشد. تفكر، نسبت ميان انسان و حق است و آدمي در اين نسبت و ارتباط معني و مفهوم مييابد و به اصل خويش متصل ميگردد، اتصال ميان موجود انسان و وجود مطلق و حق. تفكر از حيث تفكر و باعتبار تعلق به انسان از آن حيث كه انسان است مقيد به قيدي نيست و در زمان و مكان نميگنجد و اين تفكر محض و ناب است كه حصول آن جز كُمَلّين بشر را نشايد. ليكن، تفكر از آن لحاظ كه امري انساني و فعاليت بشري است واجد صور و اوصاف و خصايص ميباشد و باين اعتبار، تفكر با حركت و زمان و تاريخ نسبت پيدا ميكند، چنانكه با مقولات ديگر جهان هستي مرتبط ميشود.
فلذا تفكر فلسفي را صورتهاي گونهگون ميباشد كه در فرآيند تاريخ فلسفه، ظهور نموده و موجب سامان انديشه و امور انسان شدهاند. فلسفه در راه بودن و سير مداوم پيوسته است و تفكر فلسفي نمودار نسبتهاي متفاوت آدمي با حق و حقيقت است از اين منظر متفكران و فلاسفه در مسيري همسو قرار ميگيرند و ميتوانند به گفتگو بپردازند، اگر چه يكي از آنان در شرق زمين و با مباني اشراقي و مشرقي به تفكر اهتمام كند و ديگري در مغربزمين با مباني انديشه غربي مأنوس باشد.
صدرالمتألهين واضع و مؤسس حكمت متعاليه است كه سرچشمه و منشأ آن به وحي الهي، آيات و اخبار و احاديث نبوي و كلمات عرفاي اسلامي و بهرهگيري از اصول فلسفه مشّا و حكمت ذوقي و اشراقي ميانجامد، و هگل فيلسوف و متفكري است كه ايده باوري مطلق از نوع خاص هگلي را وضع نموده است.
مبحث و مقوله حركت جزء اركان فلسفي هر دو فيلسوف محسوب ميشود. بدون عنايت ويژه به قوه و فعل و حركت، تبيين مسئله مهم حركت جوهري ممكن نميباشد و از سوي ديگر سرتاسر فلسفه هگل سيلان و جريان امر مطلق و جلوهگري آن است. از اين حيث است كه ميتوان ارتباطي ميان حكمت صدرايي و تفكر هگلي برقرار نمود.
1- حركت از نظر صدرالمتألهين:
توضيح مطلب اين است كه موجودات هيچكدام از موجودات در تمام جهات بالقوه نميباشند زيرا معناي موجود بودن، مخالف محض بودن است. و بنابرين، اشياء موجود يا از جميع جهات بالفعلند و قهرا اين نوع موجودات حائز تمام كمالات وجودي خواهند بود و حالت منتظره و متوقعه در آنها نيست، مانند ذات حق * فلسفه در راه بودن و سير مداوم و پيوسته است و تفكر فلسفي نمودار نسبتهاي متفاوت آدمي با حق و حقيقت است كه از اين منظر متفكران و فلاسفه در مسيري همسو قرار گرفته و ميتوانند به گفتگو بپردازند.
تعالي و عقول و نفوس مفارقه؛ و يا از بعضي جهات بالفعلند و از بعضي جهات ديگر بالقوه. اين نوع موجودات از آن جهت يا جهات كه بالقوهاند خروجشان از قوه به فعل يا دفعي است كه كون و فساد ناميده ميشود، مانند انقلاب عنصري، چنانكه آب منقلب به هوا ميگردد و يا خروج از قوه به فعل بطور تدريج ميباشد كه آن را حركت ميگويند، چنانكه ابن سينا2 گفته است: «حركت عبارت است از تبديل تدريجي حالت ساكني در جسم، بنحوي كه متوجه چيزي باشد و رسيدن اين به آن، بالقوه نه بالفعل.» و صدرالمتألهين آورده است: الحركة هي نفس خروج الشيء من القوه الي الفعل لا ما به يخرج الشي منها اليه3. يعني حركت عبارت است از نفس خروج شيء از قوه به فعل نه ما به يخرج منه اليه.
نكته مهم در بحث حركت در اينستكه، از آنجاييكه قوه و فعل از عوارض موجود است بنابرين، حركت نيز كه خروج تدريجي قوه به فعل است از عوارض موجود بماهو موجود است، از اينجا هم ميتوان واقعي و وجودي بودن حركت را استنباط كرد و هم اينكه حركت را از مباحث فلسفي دانست و بررسي و تحقيق در اين خصوص را بعهده فلاسفه گذاشت.
صدرا در ادامه مبحث حركت، به اقسام آن ميپردازد. حركت بر دو نوع است يكي حركت بمعني قطع كه عبارت از امر ممتد متصل واحد است از مبدأ تا منتها، ما منه و اليهالحركة و اين امر متصل واحد مرتسم در خيال است و راسم آن حركت بمعناي توسطيه است و ديگر امر سيال متدرج الوجود در خارج است كه حركت بمعني توسط است كه راسم حركت بمعني قطع است. از نظر صدرالمتألهين4 اين امر متصل بالذات بر لغت تجدد وجود طبيعت جوهريه است و بنابرين طبيعت جوهريه امر متصل بالذات است تجدد كه صورت جسم است و جسم بقوة استعدادي خود ماده آنست و نفس اتصال آن حركت بمعني قطع است و مقدار آن اتصال عبارت از زمانست، پس زمان از نظر ملاصدرا مقدار حركت بمعني قطع است، و امّا امر مستمر دائم كه اصل آنست و همواره متوسط ميان حدود آنست حركت بمعني توسط است.
قبل از صدرا، فلاسفه حركت را باعتبار ما فيه الحركة در چهار مقوله ميدانستند كه عبارت از كيف و كم و وضع و أين ميباشد ليكن صدرالمتألين حركت در مقوله جوهر را اضافه كرد، بنظر او، مبدأ قريب هر حركتي اعم از حركت قسري و طبيعي و ارادي، طبيعت است و در حقيقت در هر نوع حركتي طبيعت متحرك، مؤثر بوده و از اينجهت حركت، بالذات مستند به طبيعت است و در حركات قسري از ديدگاه صدرا، قسر، علت مُعِّده و بالعرض است و از اينجهت است كه بعد از زوال قسر، حركت در مقوله باقي ميماند و كليه قواسر منتهي به طبيعت ميشوند و در حركت ارادي مانند حركت نفس نيز به استخدام طبيعت حاصل ميشود چه آنكه مبداء قريب حركت نفسي هم بعد از علم و ميل و شوق و عشق و تخيل و اراده، قوه مودعه موجوده در عضلات است كه امر طبيعي است و به استخدام اراده در ميآيد و حركات انتقالي از مكاني به مكان ديگر هم مبدأ آن قوه است كه قائم به آن جسم و همان طبيعت است پس مبدأ قريب حركت جسم، قوه جوهريّه است كه قائم به جسم و همان طبيعت است.
از اينجا معلوم ميشود كه مباشر حركت و مبدأ قريب آن بايد امر سيال و متجدد الهوية باشد؛ زيرا محال است كه امور متجدده، مستند به ثابت الذات باشند و در نتيجه تمام حركات به طبيعت منتهي ميشود و مبدأ حركات، امري است متجددالذات و در سيلان و تجدد، ذاتي طبيعت است. و بالجمله كليه متجددات و متحركات و حركات در انواع مختلف مقولات و انواع حركات از قسري و ارادي و غيره منتهي به طبيعت ميشوند و چون موضوع اين حركات مركب از امر بالقوه و امري بالفعل است جهت فعليت آنها همواره ثابت و مستمر است زيرا، هيچگاه نميتواند عاري از فعليت باشد و بعبارت ديگر، در عين تبدل و تحول، جنبه هويت متحرك، ثابت است و در هيچ آني خالي از فعليت نيست. پس طبيعت كائنه در اجسام در عين تجدد و تبدل، مستمر و ثابت است بدين بيان كه براي هيولا در هر آني صورتي است و در هيچ آني از هم جدا نميشود؛ يعني هيولا در هيچ آني از صورت جدا نميشود و همواره جنبه ثبات و استمرار در آن محفوظ است و تجدد، امري است ذاتي طبيعت «والذاتي لا يُعلّل» و طبيعت احتياجي به جاعل تجدد ندارد بلكه احتياج به جاعل وجود دارد؛ پس طبيعت، بالذات متجدد و سيال است و تمام حركات و تبدلات به آن منتهي ميشوند و آن از جنبه استمراري خود مستند به جاعل و واسطه در فيض است.5
بنابرين، معلوم ميشود كه حركت از نظر صدرا اولاً، نفس خروج شيء است و ثانيا خود حركت را وجود تدريجي نيست و بلكه عبارت است از تدريج وجود چيزي كه متحرك باشد و عبارت از متحركيت چيزي ديگر است نه متحركيت نفس خود و ثالثا موضوع حركت، جسم است و هيولي باعتبار صورتي از صورتها لا علي اليقين كه حركت در خصوصيات صور جوهريه واقع ميشود.
2- چه نسبتي ميان حركت و كمال ميتوان برقرار نمود؟
صدرالمتألهين در آثار خود از جمله، اسفار و شواهد و رسائل، موضوع حركت را جسم ميداند و حركت را امري وجودي تلقي مينمايد و ميگويد: «انّ الحركة كمال وصفة وجودية لموضوعها». حركت، كمال و صفت وجودي از براي موضوع خود ميباشد. نسبت حركت و كمال را ميتوان از چند جنبه مورد بررسي قرار داد:
1- وضع قوه بودن از طريق حركت به فعليت، ميانجامد و فعليت كمال شيء محسوب ميشود. بنابرين از رهگذر حركت و خروج تدريجي شيء از قويّت به فعليت است كه كمال آن محقق ميگردد.
2- مرتبه قوه، مرتبه ضعيفه و نازله است چرا كه شيء آن چيزي نيست كه ميتواند باشد بنابرين حصول فعليت همانا ورود در شأني است كه مرتبت شيء را ارتقا ميبخشد و آن كمال شيء است.
3- صدرا حركت را صفت وجودي براي جسم ميداند، ميتوان گفت قوه بودن، صفت غير وجودي است و فعليت كه بواسطه حركت حاصل ميشود صفت وجود را محقق ميسازد و اين يعني كمال شيء.
4- فعليت، صورت شيء است و صورت، مقوم ماده و هيولي است بدون صورت، هيولي محقّق و موجود نيست و صورت از طريق حركت، كه كمال اوّل براي جسم است، حاصل ميآيد و صور متعدد بطور مستمر متجدد ميشوند و كمالات شيء را تجلي ميبخشند.
حاصل كلام اينكه: از دل حركت، كمال جلوه ميكند و كمال، صفت وجودي شيء است. بدون حركت، كمال شيء محقق ناشدني است و در سير و جريان حركت و خروج تدريجي از قوه بر فعل است كه كمال شيء ظهور ميكند، حركات مستمر و پيوسته و سير مداوم كمالات جسم را از قويّت به فعليت ميرساند.
از نظر صدرالمتألهين اولاً بازگشت حركت و فعليت به وجود است و وجود امري است كمالي و كمال نيز در وجود معني پيدا ميكند. در ثاني براساس حركت جوهري صدرا اين حركت و سير، پيوسته و مداوم است و از رهگذر آن، صفت كمالي اجسام و موجودات به ظهور ميرسند.
3- فلسفه تاريخ از ديدگاه هگل:
الف: جايگاه و اهميت فلسفه تاريخ از ديدگاه هگل:
1- تاريخ اصلي، يعني گزارش رويدادها و وقايع و اوضاع اجتماعي كه تاريخنگار بچشم خود ديده است، تاريخ توسيديد از اينگونه است.
2- تاريخ انديشه يا انديشه گرايانه7 يعني تاريخي كه از مرزهاي تجربه تاريخگذار فراتر ميرود، براي مثال تاريخ آموزش.
3- تاريخ فلسفي، يا فلسفه تاريخ، اين اصطلاح جز بمعناي وارسي متفكرانه و ژرفانديشانه8 تاريخ نيست، گفتن اينكه فلسفه تاريخ وارسي متفكرانه تاريخ است بدين معناست كه انديشهاي را زير وارسي قرار دهيم، امّا اين انديشه، طرح يا برنامه پيش انگاشتهاي نيست كه واقعيت را بگونهاي با آن همخوان كنيم، بنظر هگل تنها ايدهاي كه فلسفه خود، يعني براي تفكر در تاريخ ميآورد همانا ايده ساده عقل است. يعني اينكه عقل بر جهان فرمانروا و حاكم است و اينكه تاريخ جهان بدينسان فرآيند عقلي است و در قلمرو مابعدالطبيعه است كه اين ايده فراهم ميشود امّا در تاريخ تا آنجا كه جز علم تاريخ نيست اين يك فرضيه است، از اينرو، اين حقيقت كه تاريخ جهان، خود گشايي روح است ميبايد بر اثر تفكر در تاريخ نشان داده شود. هگل خود در خصوص فلسفه تاريخ و جايگاه آن با بررسي اقسام تاريخنويسي در كتاب عقل در تاريخ آورده است: تاريخ دست اوّل (تاريخ اصلي) تاريخي است كه روح تاريخنگار با روح وقايعي كه روايت ميكند يكي است. يعني تاريخنويس سخت پايبند عقايد و عادات و تعصبات جامعه و زمان خويش است. او رويدادهاي تاريخي را بطور بيواسطه يعني از راه شهود حسي و مشاهده درك ميكند، بهمين دليل، بينش تاريخي او هيچگاه از همان جامعه و زمان او فراتر نميرود و از خصوصيات سير كلي تاريخ غافل ميماند. مهمترين خصلت شيوه دوم يعني تاريخ انديشيده آنستكه تاريخنويس خود را از تنگناهاي زمان و مكان و روحيه حاكم بر آنها ميرهاند. در اينجا وجدان نويسنده از متعلق خود فاصله ميگيرد، زيرا رويدادهاي گذشته بيرون از حوزه احساس بلاواسطه او هستند و او ديدگاهي بجز ادراك حسي به آنها مينگرد. نويسنده بايد گذشته را دوباره بيافريند. پس تاريخنگار در اين شيوه بوساطت يا ميانجيگري عامل تازهاي بنام نيروي فهم9 نيازمند است.
فلسفه تاريخ، گذشته و حال را با هم در ميآميزد و نه بر اساس ادراك بيميانجي حسي، زيرا اگر افزار كار تاريخ دست اوّل شهود حسي و افزار كار تاريخ انديشيده فهم بود. افزار كار تاريخ فلسفي يا فلسفه تاريخ عقل است10. اگر فهم، جداييها را باز ميشناسد عقل، روشنگر پيوستگيهاست.
بدينسان، فلسفه تاريخ عبارتست از بررسي انديشهگرايانه و متفكرانه تاريخ، و انديشيدن نيز امري است كه انسان راستين از آن گريزي ندارد زيرا گوهر هستي و مايه جدايي او از حيوان احساس شناسايي و دانندگي و آگاهي و خواست است.
ميتوان گفت فلسفه تاريخ هگل بخشي است جداييناپذير از نظام فلسفي او و اين فلسفه كوششي پيگير است براي نشان دادن يك پيشرفت ضروري و ديالكتيكي، يك جريان هدفمند و غايتدار در دادههاي تاريخ فلسفه؛ اينجاست كه فلسفه تاريخ و تاريخ فلسفه بهم ميرسند و تاريخ فلسفه هگل فلسفه تاريخ ميشود. بنابرين فلسفه تاريخ هگل در درون نظام فلسفي او قابل فهم و تأمل است يعني در پرداختن به فلسفه تاريخ او هم بايد مباني فلسفه هگل ملحوظ گردد و هم فرايند تاريخي روح يا مطلق مطمح نظر باشد.
ب: مفاهيم بنيادي فلسفه تاريخ هگل
روح11، جوهر تاريخ است، بسخن ديگر، جوهر تاريخ يك امر كلي و روحاني است كه خود را از طريق جزيي تحقق ميسازد و جوهر همه تحولات تاريخ است. هگل خود در كتاب عقل در تاريخ نگاشته است، عقل (روح) جوهر و قوه بي پايان و محتواي بي پايان همه هستي هاي جسماني و معنوي و صورت بي پايان12 همه آن چيزي است كه ماده را به جنبش ميآورد.
آزادي، جوهر روح است، از اينجا برميآيد كه غايتي كه روح در فراگرد تاريخ ميجويد آنستكه نفس، اين آزادي را بيابد كه از وجدان و اخلاق خاص خود پيروي كند و غايتي كلي براي خود برگزيند و آنها را تحقق بخشد، و نيز معناي آن اينستكه روح جهاني ذاتا از راه آزادي هر فرد تحقق مييابد. هر قومي مرحلهاي است از فرايندي كه روح با پيمودن آن به شناسايي آزادانه خود ميرسد؛ روح هر قوم با انتقال به روح قومي ديگر، راه كمال را ميپويد و بدين شيوه است كه اصل هر قوم پديد ميآيد و گسترش مييابد. از نظر هگل وظيفه فلسفه تاريخ اينست كه پيوستگي اين جنبش را نشان دهد.
روش پيشرفت و تكامل روح قومي13، همان جريان كاملاً تجربي و محسوس است كه فرآورده كوشش اوليه روح است ولي جريان انضماميتر و كاملتر، كوشش معنوي آن است، هر قوم از درون پرورش مييابد، و بتدريج رو به كمال ميگذارد.
بنظر نگارنده، دريافت و شناخت چگونگي گذار روح از مرحلهاي به مرحله ديگر، مهمترين و برجستهترين كار در فهم و درك فلسفي تاريخ (فلسفه تاريخ) و بلكه جان و مغز آن است. در سير تاريخ جهاني، روح متعين هر قوم همچون روح فردي است. زندگي هر قوم ثمرهاي ببار ميآورد زيرا هدف كوشش آن اينستكه اصلش را بغايت برساند و نفي كردن آن و بازگشتن به نزد خويش است. روح، آزاد است، غايت روح جهاني در تاريخ جهاني، تحقق بخشيدن به ذاتش و دست يافتن به موهبت آزادي است. كوشش آن درينستكه خود را بشناسد و باز شناسد ولي اين كوشش را نه يكباره بلكه اندك اندك و مرحله بمرحله انجام ميدهد.
روح جهاني از پايگاه تعيّنهاي پستتر به اصول و مفاهيم برتري از ذاتش، كه مظاهر كاملتري از مثالش هستند، اعتلا مييابد. روح اساسا يك نيروي تاريخي است، كمال روح در يك فرايند زماني - مكاني جهاني و در آخرين تحليل، در كل تاريخ بشر صورت ميپذيرد.
4- انطباق حركت و كمال در حكمت صدرا بافلسفه تاريخ هگل:
2- حركت از نظر صدرا امر تكاملي است و كمال و مراتب تكامل در جريان و سيلان حركت بظهور ميرسند. از نظر هگل پيشرفت و كمال در حركت و سير روح و مطلق حاصل آمدني ميباشد.
3- حركت از ديدگاه صدرالمتألهين امر تدريجي ميباشد. سير روح نيز در فلسفه تاريخ هگل از مراحل و مراتب بتدريج ميگذرد و هر قومي نمودار مرحلهاي از سير (روح) مطلق است.
4- حركت با زمان مرتبط است، بعبارت ديگر، زمان مقدار حركت است بمعني حركت قطعيّه، در فلسفه تاريخ هگل نيز زمان و دورانهاي مختلف مطرح است كه روح خود را در هر عهدي بصورتي تجلي ميكند.
5- در حكمت صدرايي موضوع حركت، جسم است و حركت از نظر صدرا امري وجودي است. در فلسفه تاريخ هگلموضوع حركت و سير روح،همان آحاد و اقوام و روحقومي است يعني واقعيت بستر حركت مطلق است.
6- حركت، كمال و صفت وجودي براي موضوع خود ميباشد. در فلسفه تاريخ هگل ميزان نقش هر قومي و هر فرهنگي به ظهور روح مطلق بستگي دارد يعني صفت وجودي هر قومي بمرتبه حركت كماليه مثال و مطلق بسته است.
7- در حركت خروج از قوه به فعل كه همانا كمال باشد، مطرح است. از نظر هگل سير روح جهاني ـ در تاريخ جهان ـ از مراتب بالقوه به مراتب بالفعل است، چنانكه در بررسي اقوام مختلف از يوناني، رومي، شرقي، آلماني و ... آورده است.
8- غايت حركت از نظر حكمت صدرا نيل به كمال و فعليت است كه استقلال و آزادگي ميباشد. در فلسفه تاريخ هگل، آزادي جان روح غايت حركت است و روح در كوشش به يافتن آزادي است و آزاد شدن روح اساس سير و حركت آن است.
9- حركت ـ كه خروج تدريجي از قوه به فعل است ـ در واقع بيانگر مراتب تشكيكي وجود و مراحل سير وجود مطلق و حقيقت هستي است. سير روح و مطلق در فلسفه هگل و تاريخ جهاني نيز نمايانگر مراتب تشكيكي و مدارج گوناگون است.
10- حركت در حكمت صدرا جوهري و دروني است. فلسفه تاريخ هگل نمايشگر سير دروني و حركت جوهري مثال از مراتب ابتدايي بسوي مراتب عاليه ميباشد.
11- حركت و تجدد امري است ذاتي طبيعي و الذاتي لايعلّل، حركت امري حتمي و ضروري است. در فلسفه تاريخ هگل، پايه و اساس حركت، روش ديالكتيكي (تز - آنتيتز - سنتز) ـ كه يك شيوه و مكانيزم ضروري حركت عالم است و روح از رهگذر و طريق آن به سير ميپردازد ـ مطمح نظر فيلسوف ميباشد.
5- نتيجهگيري:
پويايي و حالت ديناميكي طبيعت، اساس بحث هر دو متفكر است در حركت نگاه متفكرانه به حركت و قوه و فعل و كمال از اهم نتايج تلقي مشترك هر دو ميتواند باشد و از اين حيث ميان حركت در حكمت صدرا و حركت و ديالكتيك در فلسفه هگل و خصوصا فلسفه تاريخ وي شباهتهايي ميتوان يافت. طرح مراتب تشكيكي وجود و بحث حركت جوهري از اهّم نظرات صدرا ميباشند كه اين مباحث در فلسفه هگل و فلسفه تاريخ وي بنحوي ديگر بيان شده است.
فلاسفه، هر جا باشند و در هر مكاني زيست كنند اگر بدرستي به فلسفه بپردازند ميتوانند همواره با همديگر بگفتگو بنشينند و جلوهاي از حقيقت را باز نمايند و پرتوي بر روشني راه بشريت بتابانند و در اين راه هم صدرالمتألهين كوشش متفكرانه و ژرف انديشانه نموده است و هم هگل.
پي نوشت ها :
1- movement – motion
2- ابن سينا - نجات.
3- صدرالمتألهين، رسائل، ص 29.
4- اسفار، ج 1، ص 227 و 214.
5- صدرا - اسفار، ج 3، ص 171.
6- در آثار متعدد صدرا ميتوان اين بحث را پيگيري نمود از جمله: اسفار، ج 3، ص 175. رسائل، ص 61، رساله عرشيه ص 126، رسائل، ص 304 و ...
7- reflective
8- deliberation - ژرف انديشي يا رويّت
9- to comprehand, to understand.
10- reason - vernunft
11- spirit - Geist
12- endless
13- spirit of people (volks guest)
ارسال توسط کاربر : sm1372
/ع