ارتباط ميان حركت و كمال و تطبيق آن با فلسـفه تـاريـخ هـگل

تفكر، ذاتي آدمي و فصل مميز اوست و تفكر فلسفي، شأن ذات بشر و نهايت منزلت او مي‏باشد. تفكر، نسبت ميان انسان و حق است و آدمي در اين نسبت و ارتباط معني و مفهوم مي‏يابد و به اصل خويش متصل مي‏گردد، اتصال ميان...
يکشنبه، 12 دی 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ارتباط ميان حركت و كمال و تطبيق آن با فلسـفه تـاريـخ هـگل

ارتباط ميان حركت و كمال و تطبيق آن با فلسـفه تـاريـخ هـگل
ارتباط ميان حركت و كمال و تطبيق آن با فلسـفه تـاريـخ هـگل


 

نويسنده: دكترمحمدعلی نويدی




 
مقدمه:
1- حركت از نظر صدرالمتألهين (ره)
2- ارتباط حركت و كمال با التفات به مباني حكمت صدرايي
3- فلسفه تاريخ از ديدگاه هگل
4- تطبيق حركت و كمال صدرا با انديشه فلسفه تاريخ هگل
5- نتيجه‏گيري
تفكر، ذاتي آدمي و فصل مميز اوست و تفكر فلسفي، شأن ذات بشر و نهايت منزلت او مي‏باشد. تفكر، نسبت ميان انسان و حق است و آدمي در اين نسبت و ارتباط معني و مفهوم مي‏يابد و به اصل خويش متصل مي‏گردد، اتصال ميان موجود انسان و وجود مطلق و حق. تفكر از حيث تفكر و باعتبار تعلق به انسان از آن حيث كه انسان است مقيد به قيدي نيست و در زمان و مكان نمي‏گنجد و اين تفكر محض و ناب است كه حصول آن جز كُمَلّين بشر را نشايد. ليكن، تفكر از آن لحاظ كه امري انساني و فعاليت بشري است واجد صور و اوصاف و خصايص مي‏باشد و باين اعتبار، تفكر با حركت و زمان و تاريخ نسبت پيدا مي‏كند، چنانكه با مقولات ديگر جهان هستي مرتبط مي‏شود.
فلذا تفكر فلسفي را صورتهاي گونه‏گون مي‏باشد كه در فرآيند تاريخ فلسفه، ظهور نموده و موجب سامان انديشه و امور انسان شده‏اند. فلسفه در راه بودن و سير مداوم پيوسته است و تفكر فلسفي نمودار نسبتهاي متفاوت آدمي با حق و حقيقت است از اين منظر متفكران و فلاسفه در مسيري همسو قرار مي‏گيرند و مي‏توانند به گفتگو بپردازند، اگر چه يكي از آنان در شرق زمين و با مباني اشراقي و مشرقي به تفكر اهتمام كند و ديگري در مغربزمين با مباني انديشه غربي مأنوس باشد.
صدرالمتألهين واضع و مؤسس حكمت متعاليه است كه سرچشمه و منشأ آن به وحي الهي، آيات و اخبار و احاديث نبوي و كلمات عرفاي اسلامي و بهره‏گيري از اصول فلسفه مشّا و حكمت ذوقي و اشراقي مي‏انجامد، و هگل فيلسوف و متفكري است كه ايده باوري مطلق از نوع خاص هگلي را وضع نموده است.
مبحث و مقوله حركت جزء اركان فلسفي هر دو فيلسوف محسوب مي‏شود. بدون عنايت ويژه به قوه و فعل و حركت، تبيين مسئله مهم حركت جوهري ممكن نمي‏باشد و از سوي ديگر سرتاسر فلسفه هگل سيلان و جريان امر مطلق و جلوه‏گري آن است. از اين حيث است كه مي‏توان ارتباطي ميان حكمت صدرايي و تفكر هگلي برقرار نمود.

 

1- حركت از نظر صدرالمتألهين:
 

حركت1 كه در فارسي جنبش و در مقابل سكون معني مي‏شود ـ عبارتست از خروج تدريجي شي‏ء از قوه به فعل؛ يعني حركت امري واقعي و وجودي و در خصوص طبيعت و موجودات و ممكنات است از آن حيث كه موجودات داراي دو وجه و دو حيث متفاوت مي‏باشند، حيثي بالقوه و جهتي بالفعل. موجوداتي كه از جهتي بالقوه و از جهت ديگر بالفعلند مركب از دو وجه هستند. شأن قوه، شأن خروج از حالت موجود مي‏باشد و اين خروج يا بصورت تدريجي است يا بصورت دفعي؛ خروج بنحو تدريج، حركت ناميده مي‏شود.
توضيح مطلب اين است كه موجودات هيچكدام از موجودات در تمام جهات بالقوه نمي‏باشند زيرا معناي موجود بودن، مخالف محض بودن است. و بنابرين، اشياء موجود يا از جميع جهات بالفعلند و قهرا اين نوع موجودات حائز تمام كمالات وجودي خواهند بود و حالت منتظره و متوقعه در آنها نيست، مانند ذات حق * فلسفه در راه بودن و سير مداوم و پيوسته است و تفكر فلسفي نمودار نسبتهاي متفاوت آدمي با حق و حقيقت است كه از اين منظر متفكران و فلاسفه در مسيري همسو قرار گرفته و مي‏توانند به گفتگو بپردازند.
تعالي و عقول و نفوس مفارقه؛ و يا از بعضي جهات بالفعلند و از بعضي جهات ديگر بالقوه. اين نوع موجودات از آن جهت يا جهات كه بالقوه‏اند خروجشان از قوه به فعل يا دفعي است كه كون و فساد ناميده مي‏شود، مانند انقلاب عنصري، چنانكه آب منقلب به هوا مي‏گردد و يا خروج از قوه به فعل بطور تدريج مي‏باشد كه آن را حركت مي‏گويند، چنانكه ابن سينا2 گفته است: «حركت عبارت است از تبديل تدريجي حالت ساكني در جسم، بنحوي كه متوجه چيزي باشد و رسيدن اين به آن، بالقوه نه بالفعل.» و صدرالمتألهين آورده است: الحركة هي نفس خروج الشي‏ء من القوه الي الفعل لا ما به يخرج الشي منها اليه3. يعني حركت عبارت است از نفس خروج شي‏ء از قوه به فعل نه ما به يخرج منه اليه.
نكته مهم در بحث حركت در اينستكه، از آنجاييكه قوه و فعل از عوارض موجود است بنابرين، حركت نيز كه خروج تدريجي قوه به فعل است از عوارض موجود بماهو موجود است، از اينجا هم مي‏توان واقعي و وجودي بودن حركت را استنباط كرد و هم اينكه حركت را از مباحث فلسفي دانست و بررسي و تحقيق در اين خصوص را بعهده فلاسفه گذاشت.
صدرا در ادامه مبحث حركت، به اقسام آن مي‏پردازد. حركت بر دو نوع است يكي حركت بمعني قطع كه عبارت از امر ممتد متصل واحد است از مبدأ تا منتها، ما منه و اليه‏الحركة و اين امر متصل واحد مرتسم در خيال است و راسم آن حركت بمعناي توسطيه است و ديگر امر سيال متدرج الوجود در خارج است كه حركت بمعني توسط است كه راسم حركت بمعني قطع است. از نظر صدرالمتألهين4 اين امر متصل بالذات بر لغت تجدد وجود طبيعت جوهريه است و بنابرين طبيعت جوهريه امر متصل بالذات است تجدد كه صورت جسم است و جسم بقوة استعدادي خود ماده آنست و نفس اتصال آن حركت بمعني قطع است و مقدار آن اتصال عبارت از زمانست، پس زمان از نظر ملاصدرا مقدار حركت بمعني قطع است، و امّا امر مستمر دائم كه اصل آنست و همواره متوسط ميان حدود آنست حركت بمعني توسط است.
قبل از صدرا، فلاسفه حركت را باعتبار ما فيه الحركة در چهار مقوله مي‏دانستند كه عبارت از كيف و كم و وضع و أين مي‏باشد ليكن صدرالمتألين حركت در مقوله جوهر را اضافه كرد، بنظر او، مبدأ قريب هر حركتي اعم از حركت قسري و طبيعي و ارادي، طبيعت است و در حقيقت در هر نوع حركتي طبيعت متحرك، مؤثر بوده و از اينجهت حركت، بالذات مستند به طبيعت است و در حركات قسري از ديدگاه صدرا، قسر، علت مُعِّده و بالعرض است و از اينجهت است كه بعد از زوال قسر، حركت در مقوله باقي مي‏ماند و كليه قواسر منتهي به طبيعت مي‏شوند و در حركت ارادي مانند حركت نفس نيز به استخدام طبيعت حاصل مي‏شود چه آنكه مبداء قريب حركت نفسي هم بعد از علم و ميل و شوق و عشق و تخيل و اراده، قوه مودعه موجوده در عضلات است كه امر طبيعي است و به استخدام اراده در مي‏آيد و حركات انتقالي از مكاني به مكان ديگر هم مبدأ آن قوه است كه قائم به آن جسم و همان طبيعت است پس مبدأ قريب حركت جسم، قوه جوهريّه است كه قائم به جسم و همان طبيعت است.
از اينجا معلوم مي‏شود كه مباشر حركت و مبدأ قريب آن بايد امر سيال و متجدد الهوية باشد؛ زيرا محال است كه امور متجدده، مستند به ثابت الذات باشند و در نتيجه تمام حركات به طبيعت منتهي مي‏شود و مبدأ حركات، امري است متجددالذات و در سيلان و تجدد، ذاتي طبيعت است. و بالجمله كليه متجددات و متحركات و حركات در انواع مختلف مقولات و انواع حركات از قسري و ارادي و غيره منتهي به طبيعت مي‏شوند و چون موضوع اين حركات مركب از امر بالقوه و امري بالفعل است جهت فعليت آنها همواره ثابت و مستمر است زيرا، هيچگاه نمي‏تواند عاري از فعليت باشد و بعبارت ديگر، در عين تبدل و تحول، جنبه هويت متحرك، ثابت است و در هيچ آني خالي از فعليت نيست. پس طبيعت كائنه در اجسام در عين تجدد و تبدل، مستمر و ثابت است بدين بيان كه براي هيولا در هر آني صورتي است و در هيچ آني از هم جدا نمي‏شود؛ يعني هيولا در هيچ آني از صورت جدا نمي‏شود و همواره جنبه ثبات و استمرار در آن محفوظ است و تجدد، امري است ذاتي طبيعت «والذاتي لا يُعلّل» و طبيعت احتياجي به جاعل تجدد ندارد بلكه احتياج به جاعل وجود دارد؛ پس طبيعت، بالذات متجدد و سيال است و تمام حركات و تبدلات به آن منتهي مي‏شوند و آن از جنبه استمراري خود مستند به جاعل و واسطه در فيض است.5
بنابرين، معلوم مي‏شود كه حركت از نظر صدرا اولاً، نفس خروج شي‏ء است و ثانيا خود حركت را وجود تدريجي نيست و بلكه عبارت است از تدريج وجود چيزي كه متحرك باشد و عبارت از متحركيت چيزي ديگر است نه متحركيت نفس خود و ثالثا موضوع حركت، جسم است و هيولي باعتبار صورتي از صورتها لا علي اليقين كه حركت در خصوصيات صور جوهريه واقع مي‏شود.

2- چه نسبتي ميان حركت و كمال مي‏توان برقرار نمود؟
 

ابن سينا در كتاب شفا6 گفته است: «فالحركة كمال اوّل لما هو بالقوة». حركت كمال اوّل است براي آنچه بالقوه است از آنجهت كه بالقوه است.
صدرالمتألهين در آثار خود از جمله، اسفار و شواهد و رسائل، موضوع حركت را جسم مي‏داند و حركت را امري وجودي تلقي مي‏نمايد و مي‏گويد: «انّ الحركة كمال وصفة وجودية لموضوعها». حركت، كمال و صفت وجودي از براي موضوع خود مي‏باشد. نسبت حركت و كمال را مي‏توان از چند جنبه مورد بررسي قرار داد:
1- وضع قوه بودن از طريق حركت به فعليت، مي‏انجامد و فعليت كمال شي‏ء محسوب مي‏شود. بنابرين از رهگذر حركت و خروج تدريجي شي‏ء از قويّت به فعليت است كه كمال آن محقق مي‏گردد.
2- مرتبه قوه، مرتبه ضعيفه و نازله است چرا كه شي‏ء آن چيزي نيست كه مي‏تواند باشد بنابرين حصول فعليت همانا ورود در شأني است كه مرتبت شي‏ء را ارتقا مي‏بخشد و آن كمال شي‏ء است.
3- صدرا حركت را صفت وجودي براي جسم مي‏داند، مي‏توان گفت قوه بودن، صفت غير وجودي است و فعليت كه بواسطه حركت حاصل مي‏شود صفت وجود را محقق مي‏سازد و اين يعني كمال شي‏ء.
4- فعليت، صورت شي‏ء است و صورت، مقوم ماده و هيولي است بدون صورت، هيولي محقّق و موجود نيست و صورت از طريق حركت، كه كمال اوّل براي جسم است، حاصل مي‏آيد و صور متعدد بطور مستمر متجدد مي‏شوند و كمالات شي‏ء را تجلي مي‏بخشند.
حاصل كلام اينكه: از دل حركت، كمال جلوه مي‏كند و كمال، صفت وجودي شي‏ء است. بدون حركت، كمال شي‏ء محقق ناشدني است و در سير و جريان حركت و خروج تدريجي از قوه بر فعل است كه كمال شي‏ء ظهور مي‏كند، حركات مستمر و پيوسته و سير مداوم كمالات جسم را از قويّت به فعليت مي‏رساند.
از نظر صدرالمتألهين اولاً بازگشت حركت و فعليت به وجود است و وجود امري است كمالي و كمال نيز در وجود معني پيدا مي‏كند. در ثاني براساس حركت جوهري صدرا اين حركت و سير، پيوسته و مداوم است و از رهگذر آن، صفت كمالي اجسام و موجودات به ظهور مي‏رسند.

3- فلسفه تاريخ از ديدگاه هگل:
 

الف: جايگاه و اهميت فلسفه تاريخ از ديدگاه هگل:
 

هگل سه گونه تاريخ و يا تاريخنگاري را از هم باز مي‏شناسد:
1- تاريخ اصلي، يعني گزارش رويدادها و وقايع و اوضاع اجتماعي كه تاريخنگار بچشم خود ديده است، تاريخ توسيديد از اينگونه است.
2- تاريخ انديشه يا انديشه گرايانه7 يعني تاريخي كه از مرزهاي تجربه تاريخگذار فراتر مي‏رود، براي مثال تاريخ آموزش.
3- تاريخ فلسفي، يا فلسفه تاريخ، اين اصطلاح جز بمعناي وارسي متفكرانه و ژرف‏انديشانه8 تاريخ نيست، گفتن اينكه فلسفه تاريخ وارسي متفكرانه تاريخ است بدين معناست كه انديشه‏اي را زير وارسي قرار دهيم، امّا اين انديشه، طرح يا برنامه پيش انگاشته‏اي نيست كه واقعيت را بگونه‏اي با آن همخوان كنيم، بنظر هگل تنها ايده‏اي كه فلسفه خود، يعني براي تفكر در تاريخ مي‏آورد همانا ايده ساده عقل است. يعني اينكه عقل بر جهان فرمانروا و حاكم است و اينكه تاريخ جهان بدينسان فرآيند عقلي است و در قلمرو مابعدالطبيعه است كه اين ايده فراهم مي‏شود امّا در تاريخ تا آنجا كه جز علم تاريخ نيست اين يك فرضيه است، از اينرو، اين حقيقت كه تاريخ جهان، خود گشايي روح است مي‏بايد بر اثر تفكر در تاريخ نشان داده شود. هگل خود در خصوص فلسفه تاريخ و جايگاه آن با بررسي اقسام تاريخنويسي در كتاب عقل در تاريخ آورده است: تاريخ دست اوّل (تاريخ اصلي) تاريخي است كه روح تاريخنگار با روح وقايعي كه روايت مي‏كند يكي است. يعني تاريخنويس سخت پايبند عقايد و عادات و تعصبات جامعه و زمان خويش است. او رويدادهاي تاريخي را بطور بيواسطه يعني از راه شهود حسي و مشاهده درك مي‏كند، بهمين دليل، بينش تاريخي او هيچگاه از همان جامعه و زمان او فراتر نمي‏رود و از خصوصيات سير كلي تاريخ غافل مي‏ماند. مهمترين خصلت شيوه دوم يعني تاريخ انديشيده آنستكه تاريخنويس خود را از تنگناهاي زمان و مكان و روحيه حاكم بر آنها مي‏رهاند. در اينجا وجدان نويسنده از متعلق خود فاصله مي‏گيرد، زيرا رويدادهاي گذشته بيرون از حوزه احساس بلاواسطه او هستند و او ديدگاهي بجز ادراك حسي به آنها مي‏نگرد. نويسنده بايد گذشته را دوباره بيافريند. پس تاريخنگار در اين شيوه بوساطت يا ميانجيگري عامل تازه‏اي بنام نيروي فهم9 نيازمند است.
فلسفه تاريخ، گذشته و حال را با هم در مي‏آميزد و نه بر اساس ادراك بيميانجي حسي، زيرا اگر افزار كار تاريخ دست اوّل شهود حسي و افزار كار تاريخ انديشيده فهم بود. افزار كار تاريخ فلسفي يا فلسفه تاريخ عقل است10. اگر فهم، جداييها را باز مي‏شناسد عقل، روشنگر پيوستگيهاست.
بدينسان، فلسفه تاريخ عبارتست از بررسي انديشه‏گرايانه و متفكرانه تاريخ، و انديشيدن نيز امري است كه انسان راستين از آن گريزي ندارد زيرا گوهر هستي و مايه جدايي او از حيوان احساس شناسايي و دانندگي و آگاهي و خواست است.
مي‏توان گفت فلسفه تاريخ هگل بخشي است جدايي‏ناپذير از نظام فلسفي او و اين فلسفه كوششي پيگير است براي نشان دادن يك پيشرفت ضروري و ديالكتيكي، يك جريان هدفمند و غايتدار در داده‏هاي تاريخ فلسفه؛ اينجاست كه فلسفه تاريخ و تاريخ فلسفه بهم مي‏رسند و تاريخ فلسفه هگل فلسفه تاريخ مي‏شود. بنابرين فلسفه تاريخ هگل در درون نظام فلسفي او قابل فهم و تأمل است يعني در پرداختن به فلسفه تاريخ او هم بايد مباني فلسفه هگل ملحوظ گردد و هم فرايند تاريخي روح يا مطلق مطمح نظر باشد.

ب: مفاهيم بنيادي فلسفه تاريخ هگل
 

هگل موضوع تاريخ را فعليت يافتن مطلق (روح) در زمان و بسط تكامل خود روح از طريق ادوار حيات اجتماعي مي‏داند و از آنجا كه ذات روح، آزادي است، مضمون تاريخ فلسفه و تاريخ جهان در همان حال بسط و تكامل آزادي انساني هم از نظر كيفي و هم از نظر كمّي در انواع متوالي سازمان اجتماعي است. بنابرين روح و آزادي از مفاهيم بنيادي فلسفه تاريخ هگل مي‏باشد.
روح11، جوهر تاريخ است، بسخن ديگر، جوهر تاريخ يك امر كلي و روحاني است كه خود را از طريق جزيي تحقق مي‏سازد و جوهر همه تحولات تاريخ است. هگل خود در كتاب عقل در تاريخ نگاشته است، عقل (روح) جوهر و قوه بي پايان و محتواي بي پايان همه هستي هاي جسماني و معنوي و صورت بي پايان12 همه آن چيزي است كه ماده را به جنبش مي‏آورد.
آزادي، جوهر روح است، از اينجا برمي‏آيد كه غايتي كه روح در فراگرد تاريخ مي‏جويد آنستكه نفس، اين آزادي را بيابد كه از وجدان و اخلاق خاص خود پيروي كند و غايتي كلي براي خود برگزيند و آنها را تحقق بخشد، و نيز معناي آن اينستكه روح جهاني ذاتا از راه آزادي هر فرد تحقق مي‏يابد. هر قومي مرحله‏اي است از فرايندي كه روح با پيمودن آن به شناسايي آزادانه خود مي‏رسد؛ روح هر قوم با انتقال به روح قومي ديگر، راه كمال را مي‏پويد و بدين شيوه است كه اصل هر قوم پديد مي‏آيد و گسترش مي‏يابد. از نظر هگل وظيفه فلسفه تاريخ اينست كه پيوستگي اين جنبش را نشان دهد.
روش پيشرفت و تكامل روح قومي13، همان جريان كاملاً تجربي و محسوس است كه فرآورده كوشش اوليه روح است ولي جريان انضماميتر و كاملتر، كوشش معنوي آن است، هر قوم از درون پرورش مي‏يابد، و بتدريج رو به كمال مي‏گذارد.
بنظر نگارنده، دريافت و شناخت چگونگي گذار روح از مرحله‏اي به مرحله ديگر، مهمترين و برجسته‏ترين كار در فهم و درك فلسفي تاريخ (فلسفه تاريخ) و بلكه جان و مغز آن است. در سير تاريخ جهاني، روح متعين هر قوم همچون روح فردي است. زندگي هر قوم ثمره‏اي ببار مي‏آورد زيرا هدف كوشش آن اينستكه اصلش را بغايت برساند و نفي كردن آن و بازگشتن به نزد خويش است. روح، آزاد است، غايت روح جهاني در تاريخ جهاني، تحقق بخشيدن به ذاتش و دست يافتن به موهبت آزادي است. كوشش آن درينستكه خود را بشناسد و باز شناسد ولي اين كوشش را نه يكباره بلكه اندك اندك و مرحله بمرحله انجام مي‏دهد.
روح جهاني از پايگاه تعيّنهاي پستتر به اصول و مفاهيم برتري از ذاتش، كه مظاهر كاملتري از مثالش هستند، اعتلا مي‏يابد. روح اساسا يك نيروي تاريخي است، كمال روح در يك فرايند زماني - مكاني جهاني و در آخرين تحليل، در كل تاريخ بشر صورت مي‏پذيرد.

4- انطباق حركت و كمال در حكمت صدرا بافلسفه تاريخ هگل:
 

1- حركت، يك امر وجودي و واقعي است كه صدرالمتألهين آن را در مبحث قوه و فعل كه از مراتب موجود بما هو موجودات آورده است. فلسفه تاريخ هگل، تاريخ جهاني و سير روح از رهگذر آزادي و در بستر اقوام و فرهنگهاي جوامع گوناگون مي‏باشد، يعني فلسفه تاريخ هگل نيز در واقعيت معنا و مفهوم مي‏يابد.
2- حركت از نظر صدرا امر تكاملي است و كمال و مراتب تكامل در جريان و سيلان حركت بظهور مي‏رسند. از نظر هگل پيشرفت و كمال در حركت و سير روح و مطلق حاصل آمدني مي‏باشد.
3- حركت از ديدگاه صدرالمتألهين امر تدريجي مي‏باشد. سير روح نيز در فلسفه تاريخ هگل از مراحل و مراتب بتدريج مي‏گذرد و هر قومي نمودار مرحله‏اي از سير (روح) مطلق است.
4- حركت با زمان مرتبط است، بعبارت ديگر، زمان مقدار حركت است بمعني حركت قطعيّه، در فلسفه تاريخ هگل نيز زمان و دورانهاي مختلف مطرح است كه روح خود را در هر عهدي بصورتي تجلي مي‏كند.
5- در حكمت صدرايي موضوع حركت، جسم است و حركت از نظر صدرا امري وجودي است. در فلسفه تاريخ هگل‏موضوع حركت و سير روح،همان آحاد و اقوام و روح‏قومي است يعني واقعيت بستر حركت مطلق است.
6- حركت، كمال و صفت وجودي براي موضوع خود مي‏باشد. در فلسفه تاريخ هگل ميزان نقش هر قومي و هر فرهنگي به ظهور روح مطلق بستگي دارد يعني صفت وجودي هر قومي بمرتبه حركت كماليه مثال و مطلق بسته است.
7- در حركت خروج از قوه به فعل كه همانا كمال باشد، مطرح است. از نظر هگل سير روح جهاني ـ در تاريخ جهان ـ از مراتب بالقوه به مراتب بالفعل است، چنانكه در بررسي اقوام مختلف از يوناني، رومي، شرقي، آلماني و ... آورده است.
8- غايت حركت از نظر حكمت صدرا نيل به كمال و فعليت است كه استقلال و آزادگي مي‏باشد. در فلسفه تاريخ هگل، آزادي جان روح غايت حركت است و روح در كوشش به يافتن آزادي است و آزاد شدن روح اساس سير و حركت آن است.
9- حركت ـ كه خروج تدريجي از قوه به فعل است ـ در واقع بيانگر مراتب تشكيكي وجود و مراحل سير وجود مطلق و حقيقت هستي است. سير روح و مطلق در فلسفه هگل و تاريخ جهاني نيز نمايانگر مراتب تشكيكي و مدارج گوناگون است.
10- حركت در حكمت صدرا جوهري و دروني است. فلسفه تاريخ هگل نمايشگر سير دروني و حركت جوهري مثال از مراتب ابتدايي بسوي مراتب عاليه مي‏باشد.
11- حركت و تجدد امري است ذاتي طبيعي و الذاتي لايعلّل، حركت امري حتمي و ضروري است. در فلسفه تاريخ هگل، پايه و اساس حركت، روش ديالكتيكي (تز - آنتي‏تز - سنتز) ـ كه يك شيوه و مكانيزم ضروري حركت عالم است و روح از رهگذر و طريق آن به سير مي‏پردازد ـ مطمح نظر فيلسوف مي‏باشد.

5- نتيجه‏گيري:
 

اگرچه ميان حكمت صدرالمتألهين و فلسفه هگل از حيث مبنا و محتوا تفاوت و تمايز آشكار مي‏توان يافت؛ چرا كه شايد بتوان گفت اساس حكمت صدرايي وحي الهي و عرفاني عرفان و ملاحظات فلاسفه بوده است و پايه انديشه آنان وجود حقيقي و مطلق مي‏باشد و بقول ملاصدرا حقيقت وجود مطرح است ليكن چنانكه گذشت در مرتبه بعدي و در مقوله حركت و قوه و فعل مي‏توان نسبتهاي فراواني در اين دو تفكر يافت.
پويايي و حالت ديناميكي طبيعت، اساس بحث هر دو متفكر است در حركت نگاه متفكرانه به حركت و قوه و فعل و كمال از اهم نتايج تلقي مشترك هر دو مي‏تواند باشد و از اين حيث ميان حركت در حكمت صدرا و حركت و ديالكتيك در فلسفه هگل و خصوصا فلسفه تاريخ وي شباهتهايي مي‏توان يافت. طرح مراتب تشكيكي وجود و بحث حركت جوهري از اهّم نظرات صدرا مي‏باشند كه اين مباحث در فلسفه هگل و فلسفه تاريخ وي بنحوي ديگر بيان شده است.
فلاسفه، هر جا باشند و در هر مكاني زيست كنند اگر بدرستي به فلسفه بپردازند مي‏توانند همواره با همديگر بگفتگو بنشينند و جلوه‏اي از حقيقت را باز نمايند و پرتوي بر روشني راه بشريت بتابانند و در اين راه هم صدرالمتألهين كوشش متفكرانه و ژرف انديشانه نموده است و هم هگل.

 

پي نوشت ها :
 

 

1- movement – motion
2- ابن سينا - نجات.
3- صدرالمتألهين، رسائل، ص 29.
4- اسفار، ج 1، ص 227 و 214.
5- صدرا - اسفار، ج 3، ص 171.
6- در آثار متعدد صدرا مي‏توان اين بحث را پيگيري نمود از جمله: اسفار، ج 3، ص 175. رسائل، ص 61، رساله عرشيه ص 126، رسائل، ص 304 و ...
7- reflective
8- deliberation - ژرف انديشي يا رويّت
9- to comprehand, to understand.
10- reason - vernunft
11- spirit - Geist
12- endless
13- spirit of people (volks guest)
 

 

ارسال توسط کاربر : sm1372



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما