شميم طاقديس (3)
سرگذشت پيامبران در طاقديس
خاك راه كوى يار دلپذير
گل بود در ديده و درپا حرير
اى خنك در راه جانان سوختن
شعلهها در جسم و جان افروختن
آتش كاندر ره جانان بود
خوشتر از صد چشمه حيوان بود (18)
در بيان جهت و بستر آزمون "بس متين " ابراهيم خليل اينگونه دل را منزلگاه معشوق حقيقى و فارغ از عشق غير او دانسته، از زبان وحى مىگويد:
آن دل تو خلوت مخصوص ماست
ديگرى را اندر آنجا ره كجاست
غير يك دلبر نمىگنجد به دل
يا دل ما يا زغير ما گسل (19)
از آنجا كه حضرت حق به راز درون بنده خود به خوبى آگاه است پس غرض از آزمون حضرت ابراهيم كشف و شناخت ماهيت وجود او نبود بلكه :
پاك مىداشتى از هر غل وغش
صاف مىداشتى و زيبا و خوش
غير مهرش را به جانش راه نيست
ره كلف را در رخ اين ماه نيست
امتحان بود از براى غير من
من نخواهم امتحان اى مؤتمن (20)
نوع نگاه حضرت ابراهيم خليل به موضوع قربانى كردن جگر گوشه خود، اينگونه به زيبايى و هنرمندانه در كلام ملاى نراقى به نظم در آمده است.
من كجا و اين عنايت كجا
جز براى خود نمىخواهد مرا
چون تو را از بهر خود خواهد خدا
سازدت از هر چه غير از خود جدا (21)
و با اين نگاه است كه ريسمان محكم علاقه غير خدايى چون تارمويى خواهد بود كه با اشارتى اندك گشته خواهد شد. وسوسههاى برخاسته از حسد و عداوت شيطان كه هاجر، ابراهيم و اسماعيل را هدف قرار داد و در پى اغواى آنان در آمد، فصل مبسوطى از منظومه شيخ را به خود اختصاص داده است.
او با طرح مسأله حسادت، انگيزه دومى براى اقدام وسوسه انگيزانه شيطان بيان كرده است . به عبارت ديگر شيطان بر اساس سوگندى كه ياد كرده در پى اغواى همه افراد بشر است (22) ولى در قصه ابتلاى ابراهيم رشك و حسد مشاهده مقام ابراهيم خليل او را به تلاش بيشتر واداشته است.
نيست سوزى بدتر از سوز حسد
مىگدازد مرد را جان و جسد
از حسد شيطان جگر را چاك كرد
بر زمين افتاد و بر سر خاك كرد
شيطان در چهره "پير ژاژخاى" در پى اغواى هاجر بر در منزل او رفت و شيطان صفت به بيان قصه قربانى كردن پرداخت:
گفت باتو چون بگويم اين خبر
چون به جانت افكنم شور و شرر
آه از اسماعيل آن سرو روان
صد هزاران حيف از آن نوجوان
برد او را سوى زندان فنا
بهر كشتن او را در منا
برد او را، تا بريزد خون او
صد دريغ از آن رخ گلگون او
ولى پاسخ هاجر، نداى هر دامان پاك و دل بيداريست كه فريب هواى نفس و شيطان رجيم را نخورده با قوت ايمان و شدت يقين مىگويد:
گفت هاجر چون بود فرمان او
صدچو اسماعيل من قربان او
كاش بودى مرا سيصد پسر
هم چو اسماعيل با صد زيب و فر
جمله را در راه او من كشتمى
كاكلش در خاك و خون آغشتمى
شيطان در گام دوم وسوسه انگيزى "سوى ابراهيم از غفلت دويد" و پند پذيرى از پيران را شرط خرد دانسته از ابراهيم مىخواهد كه در تعبير رؤياى خود شتاب نكند.
از خرد باشد شنيدن بپذير
گرچه باشى در خرد خود بىنظير
چون كه اين فرمان ترا آمد به خواب
از پى خوابى مكن چنين شتاب
پاسخ حضرت ابراهيم عليه السلام نشان از معرفت و دشمنشناسى او دارد كه:
گفت اى ابتر برو شيطان تويى
غول هر ره، دزد هر دكان تويى
از اين پس شيطان گام سوم را سوى اسماعيل ذبيح برداشت، ولى اين گام همانقدر سست بود كه اراده اسماعيل استوار.
چون خليل الله فكند آن را شهاب
سوى اسماعيل آمد با شتاب
دام تلبيس و حبل را ساز كرد
مكر و كيد و وسوسه آغاز كرد
و اسماعيل بىدرنگ رمى جمره كرد و شيطان را از خود دور ساخت.
زد به سنگ آن پس اسماعيل راد
سنت رمى جمار از اين نهاد
حكايت حضرت خليلالرحمن مكرر، هر سرزمينمنا، هر روز عيد قربان، و هر جا قربانگاه است . حسن ختام و حسن تحليل اين حكايت از زبان ملاى نراقى اينگونه بيان شده است.
هر زمانى عيد قربان شما
هر زمينى بنگرى مناى شما
اى صفايى، مرد ميدانى اگر
عيد قربانت هر روز اى پسر
هر سرخارى كه بين خنجر است
هر سركويى منا و مشعر است
نفود سياسى انگليس :
تمثيل در لغت به معناى مثل آوردن و تشبيه كردن چيزى به چيز ديگر است و در اصطلاح علم بديع تمثيل نوعى استعاره است كه از طريق مثال و اشاره بيان مىشود.
بدين ترتيب چون «الحجة مادل به على صحة الدعوى» . (23)
تمثيل نيز در پى اثبات و تقريب براى عوام خلق است، پس تمثيل، نوعى حجت مىباشد.
طرق بيان تمثيل متعدد است از آن جمله اينكه، تمثيل گاهى، بسط و توسعه ضرب المثلها است، گاهى حكايت قصه مانند حيوانات است و گاهى از نوع تمثيل توجيهاى است كه در پى تبيين و توضيح امرى است كه بر مخاطب معلوم نيست و به استناد آنچه حقيقت حال آن به روى معلوم است، تصوير مخيل ساخته مىشود تا مخاطب، درباب مراد گوينده قانع شود (24) .
استاد زرين كوب در كتاب ارزشمند بحر در كوزه تمثيل توجيهى را نوع سوم و در كنار تمثيل مثل و تمثيل حيوانات قرار داده است، حال آنكه به نظر مىرسد تمثيل توجيهى ناظر بر غايت تمثيل است كه اين غايت دو نوع اول و دوم را نيز مىتواند شامل شود.
از جمله اوصاف بارز تمثيل زبان رمز و استعاره است. در آغاز صفه دوم مثنوى طاقديس چنين آمده است:
صفهاى سازم ولى نه از آب و گل
سازم آنجا خلوتى با اهل دل
رازها آريم با هم در ميان
رازها در پرده نى فاش و عيان
سر ياران كى توان بى پرده گفت
سرشان را بايد اندر دل نهفت
استاد زرين كوب نيز در بيان رمز بودن زبان مثنوى كه مبتنى بر تمثيل است مىگويد:
در مثنوى قصههايى كه هست، پيمانه معنى و نقد حال ماست و به هر صورت كه در تقرير مىآيد، همه متضمن رمزى است كه لب معنا و سر باطن آن محسوب مىشود (25) .
وصف ديگر تمثيل بيان ملموس و محسوس آن است. در تمثيل، معارف عقلى و معانى ذهنى در لباس محسوسات وجود پيدا كرده، از چنان دقت و تناسبى برخوردار است كه چه بسا مخاطب سرگرم ظاهر الفاظ و حكايت بيرونى آن شود و مراد گوينده را بر دلالت ظاهرى الفاظ حمل كند.
بر همين اساس به نظر مىرسد بستر شكلگيرى تمثيل، تجارب زندگى عامه است و اديب هنرمند اين تجارب را در قالب قصهگونه مىپرورد. از اين رو چهره نخست تمثيل نقل حكايت و قصهگويى است كه به خدمت چهره حقيقى آن يعنى كشف اسرار نهفته و حقايق ناگفته در آمده است. استاد زرينكوب در اين باب مىگويد:
راست است كه قصهها جز دورنمايى محدود از اين آفاق بىانتهاى مثنوى را نشان نمىدهد، اما همين اندازه هم بر آنها كه تصور روشنى از وسعت و عظمت اين افقهاى ناشناخته ندارند، مقدمه آشنايى است (26) .
از ميان تمثيلهاى بسيار و زيباى مثنوى طاقديس، تمثيل «طوطى و شاه» (27) به واسطه جايگاه خاص و نمود چشمگيرش مورد كنكاش قرار مىگيرد. در اين تمثيل حيات طوطى از دو مقطع متمايز تشكيل مىشود. در برهه نخست طوطى مقرب و معشوق مالكالملك جهان است .
پادشاهى بود در ملك جهان
مالكالملك جهان و ملك جان
در گلستان بود او را طوطئى
دلگشا و نغز و زيبا طوطئى
در گه و بى گه انيس شاه بود
جان او با جان شه همراه بود
آن، هر دو عاشق و معشوق بودند.
هر دو تن در عاشقى گشته سمر
هر يكى معشوق و عاشق آن دگر
هر كه شد معشوق عاشق نيز هست در دل او عشق شورانگيز هست شاه چون به طوطى عشق مىورزيد او را براى زبان آموزى روانه جزيره كرد و از آن هنگام مقطع دوم زندگى طوطى شروع شد. منزلگاه جديد به واسطه زيبايى فريبندهاش پند و اندرز شاه را از ياد طوطى برد.
ليكن اى آرام جان بيقرار
اى شبم را روز و روزم را
بهار زينهار از من فراموشت
مباد جرعهاى بى ياد من نوشت
مباد گرچه از من مىشوى اكنون جدا
در جزيره هست پيرى رهنما
كآنچه او گويد گفت منست
در نصيحت گسترى جفت منست
از اين پس نگاه طوطى به مظاهر فريبنده جزيره از راه صواب دور شد و با فراموش كردن درگاه بىپايان شاه، جغد شوم را ميمون، گرگ را غزال، غول را رفيق دايم و... پنداشت. روزها را در پى مردارى سپرى مىكرد و شبها را هم نوا با جغد شوم برفراز خرابهها. گاهى خود در پى دانه در دام صياد اسير مىشد و گاهى به ستم، دانهاى از دهان مورچهاى مىربود .
طوطى نه تنها تاج و تخت مالكالملك را از ياد برد بلكه زمان بازگشت خود را فراموش نمود . او اينك به جاى دستان مهربان و عاشق شاه در دل قفس جاى گرفته است.
نى بخاطر آمدش آن تخت و جاه
نى زمان بازگشتن سوى شاه
قند و شكرها به حنظل شد بدل جاى دست شد قفسهايش محل شرح تمثيل بى ترديد قصه طوطى و شاه، مقدمه آشنايى با حقيقت و معرفتى بلند است. اين قصه، حكايت حيات انسان و سرنوشت او است. انسانى كه در ميان همه مخلوقات الهى و به رغم وجود فرشتگان مقرب و مدعيان خلافت الهى، منتخب حق تعالى قرار گرفت زمانى را طوطى صفت در بارگاه مالكالملك جهان سپرى كرده و زمانى ديگر به زيبايى دروغين و دلفريب جزيره دلخوش كرده است.
توصيف مكرر و مؤكد ملاى نراقى بر اثبات مقام والاى طوطى در بارگاه شاه مىتواند اشارتى باشد به عالم واقع كه اين جهان پرتوى از وجود آن است. منزلگاه حقيقى انسان بهشت برين و بارگاه حضرت حق است كه اينكه وجود مثالى او اسير خراب آباد شده است.
شاه اگر عاشق طوطى است جاى شگفتى ندارد، زيرا خالق هستى از پس خلقت انسان به خود مبارك باد گفت كه اينچنين زيبا و هنرمندانه آفريده است. شاه طوطى را روانه جزيره ساخت ولى هرگز او را به حال خود وا نگذاشت و با معرفى «پير» جزيره او را راهنماى طوطى معرفى كرد . هر چند ملاى نراقى پير را در اين تمثيل كنايه از عقل دانسته مىگويد:
آن جزيره اين جهان بى وفا است
وندران آن پير دانا عقل ماست
ولى با اين وجود مىتوان آن را گونهاى ديگر نيز تعبير كرد. در ضمن بيان نصيحت شاه مىگويد :
گرچه از من مىشوى اكنون جدا
در جزيره هست پيرى رهنما
چون شدى در آن جزيره جاى ديگر بر ندارى دست از دامان پير كآنچه او گويد همه گفت منست در نصيحتگسترى جفت من است هر كه بى پيرى بپيمايد طريق سرنگون افتد به چاهى بس عميق گفت پير جمله پيران جهان آن امين حق امام مردمان هر كه پير وقت خود را پى نبرد آن به موت جاهليت جان سپرد به استناد همين ابيات و با الهام از برخى تعابير، پير در قصه طوطى و شاه امام معصوم عليهم السلام است.
در پايان تمثيل، سراينده خود به تفسير نمادهاى قصه پرداخته است طوطى را مرغ جان، پير دانا را عقل، بوم را هواى نفس، ديو اهريمن را اهل دنيا معرفى كرده است مىگويد:
قصه اين طوطى مسكين درست
سر به سر احوال مرغ جان توست
آن جزيره اين جهان بى وفا است
وندران آن پير دانا عقل ماست
آن هواها فوج بومند اندرآن
در كمين بنشسته بهر مرغ جان
اهل دنيا ديو و اهريمن همه
همچو بو مانند اندر دمدمه (28)
او چون خود را طوطى و دنيا و تن را قفس مىداند آنگاه كه نام طوطى بر زبان و ذهنش مىگذرد رشته سخن را وا نهاده به بيان قصه جان در قفس مانده خود مىپردازد. وقتى كه به بيان داستان ابراهيم خليل و قربانى كردن اسماعيل پرداخته، حال اسماعيل ذبيح را در گام گذاشتن به مسلخ عشق چنين بيان مىكند.
طوطى اى جان من پرواز كن
رو به هندوستان عز و ناز كن
رو سوى كعبه مقصود كن
اين جهان را پا زن و بدرود كن
ولى همين مقدار كافى است تا طوطى وجود او هندوستان لاهوتى را به ياد آورد و آتش بر مغز و استخوان او در اندازد.
چون سخن اينجا رسيد اى دوستان
آتش افتادم به مغز و استخوان
باز هندوستان به يادم اوفتاد
شورى از نو در نهادم و افتاد
شعلهور شد آتش پنهان من
موج زن شد بحر بى پايان من
در هوا ديدم پرافشان طايران
در قفس شد مرغ جانم پرفشان
ديد مرغى در هوا پرواز كرد
مرغ جانم پر زدن آغاز كرد
ديد مرغان در هوا او از هوس
بال و پر درهم زد اما در قفس (29)
پي نوشت ها :
18) مثنوى طاقديس، ص .301
19) همان، ص .359
20) همان، ص .388
21) همان، ص .360
22) اشاره به آيه 39 از سوره مباركه حجر 23) بحر در كوزه، ص 488، به نقل از تعريفات جرجانى.
24) برگرفته از بحر در كوزه، زرين كوب، ص .198
25) بحر در كوزه، ص . 6
26) تمثيل طوطى و شاه، مطلع مثنوى طاقديس قرار گرفته است. ملا احمد نراقى در اين تمثيل حكايت طوطى و شاهى را به نظم در آورده كه عاشق و معشوق يكديگر هستند. انيس و همدم صبح و شام شاه، طوطى است و روزى شاه، طوطى را براى فرا گرفتن زبانهاى مختلف به جزيرهاى مىفرستد و پيش از روانه ساختن، توصيههايى به او يادآور مىشود كه جايگاه نخست خود را از ياد نبرد و در آنجا از پيرى كه سخن او سخن شاه است، كاملا اطاعت كند. طوطى با وارد شدن در جزيره مجذوب و مفتون زرق و نگار زيبايىهاى جزيره مىشود و با فراموش كردن مقام نخست خود به تدريج همنشين حيوانات گنگ شده فريب زاغ را خورده و زبان خود را نيز از ياد مىبرد. از آن پس از گل گلستان هم دلگير مىشود و به تدريج بال و پرش ريخته، خرابه نشين كنج تنهايى مىشود.
27) بحر در كوزه، ص .10
28) مثنوى طاقديس، ص .168
29) همان، صص 369 و .368
منابع و مأخذ :
.1 قرآن كريم.
.2 الأعلام تاموس تزاجم لاشهرالرجال و...، زركلى، خيرالدين، چاپ سوم.
.3 بحر در كوزه: زرين كوب، عبدالحسين، تهران سخن، .1368
.4 ديوان ابن فارض، بيروت، المكتبةالثقافية، ص .82
.5 الذريعة الى تصانيف الشيعه، تهران، آقا بزرگ، قم، مؤسسه مطبوعاتى اسماعيليان.
.6 سرنى، زرين كوب عبدالحسين، تهران، علمى، .1374
.7 عوائدالايام، نراقى، ملا احمد، قم، دفتر تبليغات اسلامى، .1375
.8 عينالحياة، مجلسى، محمدباقر، تهران، كتابفروشى اسلامى.
.9 كتاب الخزائن، نراقى، ملااحمد، قم، انتشارات علميه.
.10 لغتنامه دهخدا، زير نظر دكتر محمد معين، تهران، مؤسسه انتشارات دانشگاه تهران، .1377
.11 مثنوى معنوى، مولوى، جلالالدين.
.12 نهجالبلاغه، ترجمه دكتر شهيدى، تهران، قلم .1371
ae