شناخت «خود» در مثنوي مولانا

عرفان، به عنوان يک مکتب تربيت روحاني، هدفش اين است که انسان حقيقت خود را بشناسد، يا کشف کند. مشايخ بزرگ در ارشاد مريدان خود همواره بر اين سخن که در شمار احاديث نبوي آمده، تکيه کرده اند: مَن عَرَفَ نَفسَه...
دوشنبه، 20 دی 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شناخت «خود» در مثنوي مولانا

شناخت «خود» در مثنوي مولانا
شناخت «خود» در مثنوي مولانا


 

نويسنده:دکتر محمّد استعلامي(1)




 

عرفان، به عنوان يک مکتب تربيت روحاني، هدفش اين است که انسان حقيقت خود را بشناسد، يا کشف کند. مشايخ بزرگ در ارشاد مريدان خود همواره بر اين سخن که در شمار احاديث نبوي آمده، تکيه کرده اند: مَن عَرَفَ نَفسَه فَقَد عَرَفَ رَبِّه (فروزانفر، 1347، ص167)، و برداشت آن ها هميشه اين بوده است که شناخت خود يعني شناخت هستي حقيقي يا حقيقت هستي که آن خداست.
با همين مضمون سخناني از سقراط، از بودا، و در منابع شيعه از مولا علي بن ابي طالب (ع) نقل شده، و اين معني را در متون عرفاني به چند تني از مشايخ نيز نسبت داده اند، و به هر صورت مهم نيست که نخستين گوينده ي اين سخن چه کسي باشد. نکته ي مهم در اين گفتار اين است که همه ي مشايخ بزرگ تأکيد و اتفاق نظر دارند که رهرو راه حق بايد به شناخت «خود» توفيق يابد، و اين شناخت نتيجه ي مستقيم پرورش روحاني و فراتر از ادراکات عقلي و مدرسه اي است، و پايان اين راه، ادراک حقيقت محض يا مبدأ هستي، و به زبان ساده تر شناخت خداست.
در بسياري از کتاب هاي صوفيان، و شايد از همه روشن تر در مثنوي مولانا جلال الدين، «خود» دو معني مشخص و متمايز دارد: يکي وجهه ي مادّي و دنيايي آدمي که از آن به «نفس» نيز تعبير مي شود، و ديگر وجهه ي الهي و روحاني او که براي درک هستي ابدي و ناديدني شايستگي دارد، و در آن مرتبه ي درک عالم غيب و ابديّت است که رهرو خود را جز آن ابديّت نمي بيند، و چون قطره اي است که به اقيانوس پيوسته، و هستي او همان هستيِ اقيانوس است. در مثنوي با اشاره به اين دو معني متمايز، مولانا مي گويد:

موسي و فرعون در هستي توست
بايد اين دو خصم را در خويش جست

(مثنوي، دفتر 1254:3)
و در اين بيت موسي و فرعون تعبيرهايي براي اين دو وجهه ي روحاني و نفساني آدمي است که همواره با يکديگر در ستيزند، و نفس، روح را از پيمودن راه کمال بازمي دارد و واپس مي کشد. اين درگيري روح متعالي و نفس دنيادوست را، مولانا در حکايت مجنون و ناقه ي او، در دفتر چهارم به روشني تصوير مي کند. در اين حکايت مجنون سوار بر ناقه ي خود، رهسپار کوي ليلي است، و ناقه که بچه اي در اصطبل قبليه دارد، مي خواهد به سوي بچه ي خود بازگردد، و همين که مجنون در شور و حال عاشقانه ي خود فرو مي رود، ناقه به سوي قبيله ي مجنون راه مي سپارد (مثنوي، دفتر 1532:4 تا 1562) و مولانا مي گويد:

اين دو همره يکديگر را راهزن
گمره آن جان کو فرو نايد ز تن

جان گشايد سوي بالا بالها
در زده تن در زمين چنگال ها

(مثنوي، دفتر 1545:4، 1547)
براي يک سالک طريق معرفت، که در پي پيوستن به ابديت است، نخستين منزل شناختن همين ناقه ي نفس و وجهه مادّي و نفساني است. اين رهرو بايد بداند که نفس همواره او را به سوي آرزوهاي اين جهاني بازمي گرداند، و مهار نفس را بايد محکم گرفت (مثنوي، دفتر 1539:4، 1540).
در پيمودن اين راه، پيش از مولانا، مرشد بزرگ اين مکتب با يزيد بسطامي گفته است که:
«هر چه هست در دو قدم حاصل آيد، که يک قدم بر نصيب هاي خود نهد، و يکي به فرمان هاي حق. آن يک قدم را بردارد و اين ديگر را به جاي بدارد» (عطار 1371، ص194). در حکايت مولانا هم مجنون با اشاره به همين سخن مي گويد:

خُطوتيني بود اين ره تا وصال
مانده ام در ره ز شستت شصت سال

(مثنوي، دفتر 1550:4)
در اين سفر که دو گام بيش نيست، و رهرو ممکن است شصت سال و بيشتر در راه باشد، روح، يک دم از نبرد با نفس آسوده نيست. روح آدمي روح پروردگار است که در پيکر خاکي او دميده شده (سوره ي ص، آيه ي 72 و 73)، و اين روح الهي است که بار امانت اسرار غيب را مي تواند برگيرد. (سوره ي احزاب، آيه ي 72).
در نظر مولانا، زندگي مادّي و اين جهاني قفسي است که روح براي زماني محدود در آن زنداني است، و بايد براي رهايي از اين قفس و پيوستن به نيستان، به مبدأ جاودانه ي خود، بکوشد. در سرآغاز مثنوي «ني» همين روح الهي است، و در بسياري از حکايت هاي مولانا، گله هاي عاشقان از فراق، چيزي جز همين ناله ي ني در ياد نيستان نيست. وجود ما آميزه اي است از زنداني و زندان او، و براي رسيدن به آزادي روح، اين زنداني بايد نيمه ي مادي و اين جهاني خود را بي ارج بداند و فنا کند، و حديث معروف رسول خدا (ص) اشاره به همين معني است که: اَعدي عَدُوک نفسَک اللَتي بَينَ جَنبيک (فروزانفر، 1347، ص 9).
در جدال روح با نفس، نفس به جنگ افزارهايي چون ثروت، زيبايي و آرزوهاي اين جهاني تکيه دارد، و رهروي که در پي پيوند با ابديّت و هستي مطلق است، بايد بتواند بر همه ي آن دلخوشي ها چيره شود و از آن ها بگذرد. مولانا اين دلخوشي ها را «بت» مي گويد و عاشقان دنيا را بت پرست مي بيند، و هشدار مي دهد که:

مادرِ بت ها بتِ نفس شماست
ز آن که آن بت مار و اين بت اژدهاست

(مثنوي، دفتر 776:1)
و در اين نبرد، مولانا آن رهروي را بيشتر مي پسندد که به جاي نابود کردن خواست ها و لذّت ها، وجود وجهه ي نفساني را بپذيرد اما آن را به خدمت راه حق درآورد. در دفتر پنجم مثنوي حکايت طاووس زيبايي را مي خوانيم که بال هاي خود را مي کند، و حکيمي رهگذر از او مي پرسد که: چرا اين بال ها را مي کني و بر زمين مي ريزي؟ و طاووس گريان پاسخ مي دهد که:

آن نمي بيني که هر دم صد بلا
سوي من آيد پي اين بال ها؟...

آن به آيد که شوم زشت و کريه
تا بُوَم آمِن در اين کهسار و تيه

(مثنوي، دفتر 643:5 و 647)
اما مولانا با طاووس موافق نيست:

بر مکن پر را، و دل بر کن از او
ز آن که شرط اين جهاد آمد عدو

چون عدو نبود، جهاد آمد محال
شهوتت نبود، نباشد امتثال

(مثنوي، دفتر 575:5، 576)
اگر شهوات و لذّت ها نبود، جهاد با نفس و «امتثال» امر خداوند معني نداشت. مولانا مي گويد که نفس را مي توان مهار کرد و چون مرکبي براي سفر روح و رسيدن آن به هستي مطلق به کار گرفت، و اگر سالک در اين سفر به هدايت عقل کمال طلب و با ارشاد پيري راه دان گام بردارد، نفس او چون ناقه ي مجنون مي تواند به فرمان او باشد. همانند اين نظر مولانا، نجم الدين رازي هم در پرورش نفس آدمي، ارتقاء نفس را به مراتبي بالاتر از نفس حيواني و مادّي ممکن مي بيند. در مرصادالعباد، نجم الدين با تکيه بر آيات قرآن بحث مفصّلي در اين باره دارد، و خلاصه ي آن بحث اين است که: نفس ممکن است عامل تباهي و گمراهي باشد (نفس امّاره)، اما با هدايت و ارشاد مي تواند نخست از تباهي خود آگاه شود (نفس لوّامه) و در پيان راهي دراز و تربيتي طولاني، به بالاترين مرتبه ي نفس پاي گذارد (نفس مطمئنه) که ديگر اين نفس مادّي و دنيايي نيست، و از پيوند با هستي مطلق، جاودانه و آرام است (سوره ي فجر، آيه ي 27 و 28ـ نجم الدين رازي 1331، ص 341 تا 407).
در مثنوي، مولانا قصه ي اياز، بنده ي آزاد شده ي محمود غزنوي را زمينه ي بحث در معني نفس مطمئنه مي سازد (دفتر 1859:5 به بعد). اياز مصداق بارز وفاداري به پادشاه و به همين دليل محبوب پادشاه است، اما در حواشي حکايت تمثيلي براي وفاداري و ايمان بنده به پروردگار مي شود. در حکومت محمود، اياز آزادي خود را بازيافته و به مقامات بالايي رسيده و دوستي وفادار و مورد اعتماد است که محمود خدمت و وفاي او را ارج مي گذارد. اين يار وفادار، در بارگاه شاهي براي خود حجره اي دربسته دارد و در آن چارق و پوستين روزگار بردگي را پنهان کرده، و هر روز ساعتي با آن نشانه هاي روزگار گذشته خلوت مي کند، تا فراموش نکند که هر چه دارد از لطف پادشاه است (دفتر 5: از 2111 تا 2151).
در اين حکايت اياز، چنان که گفتم، بنده اي است که قدرت مطلق و لطف محض پروردگار را مي بيند و باور مي کند، و در بسياري از ابيات مولانا، اين بنده در گفتگو با پروردگارش، لطيف ترين ستايش ها و مناجات ها را بر زبان مي راند، و ديگر آن جا «ايازِ اويماغ» نيست که سخن مي گويد: «جلال الدين محمد» با خداي در گفتگوست.
حکايت اياز در مثنوي بدين گونه دنبال مي شود که درباريان به اياز رشک مي برند، و از حجره ي اياز با شاه سخن مي گويند، و اين که اياز در آن حجره «زر و گوهر» پنهان کرده و کسي را هم به درون حجره راه نمي دهد. شاه که گمان بد نسبت به اياز ندارد، به آن ها اجازه مي دهد که شب در حجره را باز کنند و «زر و گوهر» اياز را براي خود بردارند و «راز او را بر نديمان فاش کنند» (دفتر 1859:5 تا 1865)، اما آن ها آنچه در حجره مي يابند «چارقي بدريده بود و پوستين» و شرمنده و عذرخواهي با دست تهي نزد شاه مي روند، و محمود مي گويد که کيفر يا بخشيدن شما با من نيست:

اين جنايت بر تن و عرضِ وي است
زخم بر رگ هاي آن نيکو پي است

(دفتر 2096:5)
اما اياز هر تصميم يا فرماني را حق مسلّم پادشاه مي داند:

گفت: من دانم، عطاي تست اين
ورنه من آن چارقم و آن پوستين

(دفتر 2115:5)
و آن گاه خود را شايسته ي سرزنش مي شمارد که دلبستگي او به دنيا، به همان چارق و پوستين بي ارزش، اين اسباب سرزنش را براي ياران پديد آورده است:

گر ز دلق و پوستين بگذشتمي
کي چنين تخم ملامت کشتمي؟

(دفتر 2138:5)
اين بنده ي آگاه و وفادار با فناي خودي ها به هستي حقيقي و جاودانه پيوسته و در پايان حکايت او، مولانا به همان حديث بازمي گردد که من عَرَفَ نَفسَه فَقَد عَرَفَ رَبّه، و مي افزايد:

چارقت نطفه ست و خونت پوستين
باقي اي خواجه! عطاي اوست اين

(دفتر 2117:5)
تا رسيدن به نقطه اي که اياز مولانا رسيده است، سالک راهي راز در پيش دارد و در راه او دشواري ها و صخره هاي صعب العبوري هست که در کلام عارفان آن ها را عقبات (سربالايي ها) گفته اند. اين دشواري ها مي تواند سالک را نوميد کند و از رفتن بازدارد، اما نه براي رهروي که مولانا در دل او نور اميد مي تاباند و مي گويد:

نااميدي را خدا گردن زده ست
چون گنه مانند طاعت آمده ست

(دفتر 3851:1)
و در اين سخن نظر به آيه ي 70 سوره ي فرقان است که: من تابَ و عَمِلَ عَمَلا صالحاً، اولئِکَ يُبَدلُ الله سيآتِهِم حَسنَات. اين ره يافتگان بي هيچ نوميدي، عقبات دشوار را پشت سر مي گذارند و به مرتبه ي نفس مطمئنه مي رسند، اما چگونه؟ آن گونه که مولانا هدايت مي کند و مباني هدايت مولانا را بدين گونه بايد خلاصه کرد:
نخست بايد به حکايت آن طاووس بازگرديم که بال هاي زيباي خود را مي کند، و من بايد تکرار کنم که در آن حکايت جان کلام اين بود که اسير هوس ها و لذّت هاي دنيا نبايد شد. نيازي هم نيست که خود را از لذّت هاي زندگي محروم کنيم. در نظر مولانا يک رهرو راه معرفت، مرد محتاج حقيري نيست که از عهده ي اداره ي زندگي خود برنيايد. در جمع مريدان او در قونيه، کساني از کارگزاران مرفه و عالي مقام حکومت سلجوقي آسياي صغير بوده اند، و مولانا خود با آن دولت روابط نزديک داشته، و گاه براي خير ديگران نامه هايي به دولتيان مي نوشته است (نک: مکتوبات، 1956). فقر مولانا، و به تعبير ديگر فقر محمّدي، نداشتن و گدايي و گداصفتي نيست، «دل برکندن» از ثروت و رفاه و جاه و مقام است:

بند بگسل، باش آزاد اي پسر
چند باشي بند سيم و بند زر؟

(دفتر 19:1)
و در کلام مولانا اين آزادي، رهايي از حرص دنيا و خودپرستي است:

کوزه ي چشم حريصان پر نشد
تا صدف قانع نشد، پر دُر نشد

(دفتر 31:1)
مولانا جاه و ثروت را چون آب دريا مي بيند که بر آن کشتي مي توان راند و به ساحل نجات مي توان رسيد، اما اگر اين آب درون کشتي وجود ما را پر کند، کشتي هرگز آن ساحل را نخواهد ديد:

مال را کز بهر حق باشي حَمول
«نِعَم مال صالح» خواندش رسول

آب در کشتي هلاک کشتي است
آب اندر زير کشتي پشتي است

(دفتر 988:1، 989)
دومين اصلي که مولانا بر آن تأکيد دارد، اين است که مسافر راه حق به شايستگي و توانايي خود مغرور نباشد. تکيه بر عنايت پروردگار و فرمانبرداري از او نيز واجب است، و هر خللي در اين اتکاء و اطاعت، به بيراهي و سرگراني و شک، و در نتيجه به بي ايماني و کفر مي انجامد. در اين معني است که مولانا مکرر مقايسه ي آدم و ابليس را مطرح مي کند: آدم که در جسم خاکي او روح پروردگار دميده شده، توانايي درک اسرار غيب را دارد و به همين دليل شايسته ي سجود فرشتگان است. اما ابليس که خود را عاشق حق مي داند و مدعي هزاران سال عبادت است (مثنوي دفتر 1018:1) در برابر فرمان معبود خود مي ايستد و از عالم ملکوت و درگاه حق رانده مي شد، و پس از آن گناه خود را به پروردگار نسبت مي دهد که تو مرا فريفتي (اَغويَتَني، سوره ي اعراف: آيه ي 16). آدم نيز به دليل روي آوردن به علائق مادي، و باز به حيله و فريب ابليس، از بهشت رانده مي شود، اما به عذرخواهي روي به درگاه حق مي کند که: من و حوا به خود ستم کرديم و اگر تو بر ما نبخشايي و رحم نکني در شمار زيان زدگانيم (سوره ي اعراف، آيه ي 20 تا23). مولانا بندگان نافرماني چون ابليس را «شقي» يا «بدبخت» مي داند (سوره ي مريم، آيه ي 32) و ابليس را به ويژه «بدبخت خرمن سوخته» مي خواند (مثنوي، دفتر 2680:4) که «مي نخواهد شمع کس افروخته».
سومين اصل ارشاد و هدايت مولانا که با اصل دوم نيز مربوط مي شود، تأکيد بر مسئوليت بنده است. مولانا انسان را مسئول توفيق يا شکست خود مي داند و مي گويد: آن ها که با تکيه بر «جبر» همه ي خطاهاي خود را به مشيت پروردگار مربوط مي کنند، بي ايمان اند:

پاي داري، چون کني خود را تو لنگ؟
دست داري، چون کني پنهان تو چنگ؟

خواجه چون بيلي به دست بنده داد
بي سخن، معلوم شد او را مراد

دست همچون بيل اشارت هاي اوست
آخر انديشي، عبارت هاي اوست

(دفتر 935:1 تا 937)
و در پي اين ابيات مولانا به صراحت «جبر» را بازماندن از راه، و موجب نرسيدن به ابديت و حقيقت هستي مي شمارد:

جبر تو خفتن بود، در ره مَخُسب
تا نبيني آن در و درگه، مَخُسب

(دفتر 944:1)
رهروي که آن درگاه را ببيند و جاذبه ي عنايت حق او را دريابد، مي تواند بگويد که ديگر آسوده خاطر است، و هر چه مي کند فعل حق و مشيت حق است، و در اين مرتبه است که مولانا «جبرِ» واصلان را مي پذيرد، زيرا آن را جبر نمي داند:

اين معيت با حق است و جبر نيست
اين تجلي مَه است، اين ابر نيست

ور بُوَد اين جبر، جبر عامه نيست
جبر آن اَماره ي خودکامه نيست

(دفتر 1474:1 و 1475)
در مورد توکل به حق نيز مولانا توکل را مستلزم کار و کوشش مي داند و مي گويد که انسان بايد دست به کاري بزند، و آن گاه براي توفق خود ياري خدا را انتظار داشته باشد («کشت کن، پس تکيه بر جبار کن» ـ مثنوي، دفتر 951:1).
اکنون که از مباني و اصول ارشاد مولانا در راه شناخت حقيقت انسان سخن گفتيم، در پايان اين گفتار، بيان نکته ي ديگري را نيز مناسب مي بينم: اگر از من بپرسيد که در اين جهان غرق در صنايع عظيم و سيستم هاي شگفت انگيز کامپيوتري، و در برابر مکتب هاي فلسفي و سياسي دو قرن اخير، که هيچ يک پاسخگوي نيازهاي روحي و روحاني انسان نبوده اند، آيا من در مکتب مولانا و عارفان بزرگ ديگر، درسي براي اين انسان سرگشته و نوميد عصر خودمان سراغ دارم؟ بله! من صميمانه مي گويم که دنياي ما، با همه ي پيشرفت هاي ستايش انگيزش، سخت به پرورش روحاني و معنوي نياز دارد.
در سمينارها، کنفرانس ها، و در ديدارهايي که با شنوندگان هموطن دارم، همواره با تأکيد مي گويم که با وجود همه ي پيشرفت هاي دانش و صنعت، وجهه ي روحاني و ارزش هاي معنوي انسان را ناديده گرفته ايم و به پرورش آن نکوشيده ايم. انسان امروز زير فشار ساختار صنعت و اقتصاد خود، دارد به صورت جزئي از اين ساختار درمي آيد، و در واقع وجود روحاني و معنوي ندارد، و آنچه مولانا مي آموزد، در موارد زيادي پاسخ به همين نياز روحاني است، و بخصوص مولانا، که ارشاد را بر عشق و محبت پايه گذاري مي کند. براي مولانا عشق سرچشمه ي تمام حرکت هاي مرئي و نامرئي در هستي است، و حتي تکه ي ناني که بر سفره مي گذاريم و مي خوريم، آن را عشق به صورت جزئي از بافت حياتي ما درمي آورد:

گر نبودي عشق، هستي کي بُدي؟
کي زدي نان بر تو و کي تو شدي؟

(دفتر 2014:5)
رهروي که بر مرکوب عشق مي نشيند و با خود توشه ي ايمان برمي گيرد، در نظر مولانا همه ي دشواري ها را، بي هيچ نوميدي، پشت سر مي گذارد و به سر منزل آرامش مي رسد.
***
 

پی نوشت ها :
 

1- استاد ادبيات فارسي دانشگاه مک گيل ـ کانادا
* توضيح: اصل اين مقاله سخنراني نويسنده در دوازدهمين کنفرانس بين المللي فلسفه ي قديم و تفکر دنياي امروز ـ 28 تا 30 اکتبر 1993، بينگامتون، نيويورک ـ بوده، که متن انگليسي آن در شماره ي 20 نشريه ي انگليسي مجله ي صوفي چاپ شده، و اکنون با تغييراتي مناسب با نياز خوانندگان فارسي زبان به صورت اين مقاله درآمده است.
 

فهرست منابع
رازي، نجم الدين نجم دايه (1352 ش). مرصادالعباد، تصحيح دکتر محمد امين رياحي، تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب.
عطار، فريدالدين محمد (1371 ش). تذکرة الاولياء، تصحيح دکتر محمد استعلامي، چاپ هفتم، تهران، زوار.
فروزانفر، بديع الزمان (1347 ش). احاديث مثنوي، تهران، اميرکبير.
مولوي، مولانا جلال الدين محمد. (1361 تا 1369 ش)، مثنوي، تصحيح و توضيح دکتر محمد استعلامي، شش مجلد، تهران، زوار.
مولوي، مولانا جلال الدين محمد (بي تاريخ)، مکتوبات مولانا، تصحيح يوسف جمشيدي پور و غلامحسين امين، تهران، انتشارات پاينده.
مجله ي ادبستان، شماره ي 53.
پايگاه نور ش 38

 



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط