سيرى در ديوان طاقديس (4)
عشق در طاقديس
علامه نراقى، عشق را همراز عرفان مىشناسد. بر اين اساس عشقى كه آدمى را از خدا و از ياد او غافل سازد; يعنى عشق مجازى كه عشق جنسى و عشق حيوانى نيز خوانده مىشود و ريشه در هوا و هوس آدمى دارد، عشق نمىخواند و آن را عامل خطرناك مىداند. او به طور روشن و صريح اين چنين مىسرايد:
هر كسى از سر عشق، آگاه نيست
بوالهوس را در حريمش راه نيست
نيست عاشق، بل، هوسناك است او
يا اسير عشق ناپاك است او
عشق از مقولههايى است كه در اشعار علامه نراقى داراى جايگاه خاصى است. نراقى، گاهى از عشق طبيعى نهفته در دل آفريدهها نسبتبه خالق هستى و گاهى از عشق آدميان نسبتبه يكديگر به عنوان عشق ناپاك سخن به ميان مىآورد. او گاهى از عشق، به عنوان آتش الهى و گاهى به عنوان موسيقى جهان آفرينش ياد مىكند.
رخصتى فرما كه بگشايم زبان
داستان عشق آرم در ميان
سركنم از عشق جان بخشان سخن
لالهرويانم به صحن انجمن
آتش ديرينه را دامن زنم
آتش اندر مرد و اندر زن زنم
علامه، پس از آن به حقيقت عشق اشارتى كرده مىسرايد:
راستى عشق آتش سركش بود
هر دو عالم گرم از اين آتش بود
عشق نارالله باشد موصده
مطلع بر جانها و افئده
آب خضر و آتش موسى است عشق
لحن داود و دم عيسى است عشق
شكر خاك از مستى ميناى عشق
شور چرخ از نشئه صهباى عشق
وى سپس به حقيقت عشق در دل خليفهگان الهى و انسانهاى كامل پرداخته و چنين مىسرايد:
عشق احمد را براق و رفرفست
زانچه گويم عشق از آن اشرفست
اى برادر گر تو عاشق نيستى
نيستى آدم ببين خود چيستى
هر دلى كان عشق را نبود وطن
كاش بادا طعمه زاغ و زغن
دل كه بىعشق است آن را دل مگوى
دور افكن رو دل ديگر بجوى
عشق بر هر دل كه آتش برفروخت
خار سوداهاى فاسد جمله سوخت
دل اگر چه عشق را باشد مقر
مىزند آتش ولى در بحر و بر
مظهر اسرار پنهانيست عشق
مطلع انوار ربانيست عشق (57)
علامه نراقى آن گاه از عشق به عنوان نوش داروى زمانه ياد مىكند و مىگويد:
بى سخن، ترياق هر سم است عشق
فارج الهم، كاشف الغم است عشق
هر كجا دردى و رنجى و عناست
عشق آن را هم طبيب و هم دواست
عشق، جالينوس و افلاطون بود
حاش لله از همه افزون بود
عشق اين يا عيسى بن مريم است
محيى الاموات اگر گويم كم است
عشق اين يا نغمه ربانى است
عشق اين يا باده روحانى است
و سپس از ساقى و دردى كش كوثر عشق ياد كرده، باده نوشان اين عرصه را جام گيران از دست پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم و على عليه السلام مىداند و به روشنى بر اين نكته تاكيد دارد كه عشق مورد نظر او حقيقتى است كه آدمى را به ديارى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله وسلم والى آن است، مىكشاند. پس اين عشق از مقوله عشق زمينى (عشق ناپاك حيوانى) نمىباشد.
عشق نى بل سلسبيل و كوثر است
ساقى آن مصطفى و حيدر است
عشق صرافى نقد جان بود
عشق هم اسلام و هم پيمان بود
اى خوشا غمهاى جانفرساى عشق
اى خوشا فرياد واويلاى عشق
اى خوشا شبهاى تار عاشقان
اى خوشا دلهاى زار عاشقان (58)
علامه در كنار عشق حقيقى از عشق مجازى يعنى عشق حيوانى ياد كرده، از زليخا به عنوان سمبل اين گونه از عشق سخن به ميان مىآورد و در ضمن آن به عشقبازان نفسانى هشدار مىدهد.
چون زليخا شد اسير بند عشق
گردنش افتاد در راوند عشق
عشق لشكر تاختبر ملك دلش
كرد يغما حاصل آب و گلش
ابر غم افشاند بر برگ گلش
نى در آن شاخى به جا نه بلبلش
سيل عشق از خانهاش بنياد برد
سنبل و نسرين آن را باد برد
شعلهور شد عشق اندر جان او
سوخت هم پيدا و هم پنهان او
حاجب از در رفت از درگه حجاب
حجلهاش برچيده شد ايوان خراب
نيست عاشق بل هوسناكست آن
يا اسير عشق ناپاكست آن
ايشان سپس از اعجاز عشق سخن به ميان آورده و مىسرايد:
عشق، عاشق را زخود سازد تهى
پر كند پس زان نگار خرگهى
سينه و دل، چشم و قلب و مغز و پوست
جمله را خالى كند از غير دوست
عاشقى هر جا ببينى پرده در
چهرهاش خونين ز خوناب جگر
نالهاش راه فلك برداشته
گريهاش دامان ز اشك انباشته (59)
علامه نراقى در ادامه به يادآورى عاشق واقعى و پروانگى او مىپردازد:
عشق از پروانه بايد ياد داشت
ورنه خود از عاشقى آزاد داشت (60)
سرگذشت عاشقان اى دوستان
دفترى خواهد به پهناى جهان (61)
انواع عشق
علامه نراقى از تاثيرات آن چنان عشق در عاشق سخن گفته و نيز حساب آدم هوس باز و عشق مجازى او را از عشق حقيقى و عاشق راستين در اين عرصه جدا مىداند. او چنين مىسرايد:
اى بسا جانها كه فرسوده است عشق
تا جهان بوده چنين بوده است عشق
عشق نار الله و نور الله بود
كى كسى از سر عشق آگاه بود
هر كسى از سر عشق آگاه نيست
بوالهوس را در حريمش راه نيست
عشق، آتش باشد و هيزم، هوس
عشق، برق است و هواها خار و خس (63)
نيست عاشق بل هوسناكست آن
يا اسير عشق ناپاكست آن
درد و درمان در طاقديس
آرى، آرى جمله آلام اى پسر
از خودى و خود پرستىها نگر
آن يكى را رنج و اندوه از حسد
تا چرا نعمتبه جز من مىرسد
آن يكى از كبر خودبينى ملول
گرچه از من برتر آمد آن فضول
آن يكى در محنت و بحث و جدال
يعنى از من چون فزونى در كمال
آن يكى در فكر دشمن روز و شب
تا چه آيد بر من از آن زن جلب
آن يكى از جاه و منصب در الم
تا مباد از من شود اين مايه كم
آن يكى از حرص خود در دردسر
تا كه اين و آن ز من باشد مگر
آن يكى در غصه فرزند و زن
كاين مبادا كم شود يا آن ز من
مرجعى غير از «من و من» الغرض
مىنيابى بهر رنجى يا مرض
اين خودى را مصدر هر رنج دان
يا دمى از بىخودى صد گنج دان
اى خنك آن كس كه از خود شد جدا
گشت فارغ از غم و رنج و عنا (64)
. . . .
اى مسلمانان فغان از دست نفس
كم كسى برده است جان از دست نفس
هان و هان اى جان من هشيار باش
با خبر از مكر اين مكار باش
گر بگويم مكر نفس ذوفنون
طاقديسم مىشود از حد فزون (65)
پي نوشت ها :
57) ديوان طاقديس، ص 183.
58) همان.
59) ديوان طاقديس، ص 180.
60) همان، ص 279.
61) همان، ص 212.
62) در ديوان شاخه طوبى آمده است:
اين شنيدستم كه پير سرفراز گفت روزى با جوانى عشق باز گر ترا با «عشق حق» دمساز شد غنچه بخت تو را لب باز شد در سراى سينه سلطان است عشق بر جهان دل، سليمان است عشق عشق اين سر آسمان آوا بود قطرهاى برتر از آن دريا بود نى زمينى، اين بود، عشق مجاز با هوس، اين مهر را سوز است و ساز غنچه بختخرد را اين هوا بىرمق سازد به بند ابتلا فكر و جان و تن ازين عشق دنى بفسرد آلاله هر گلشنى عقل را باد خزان، عشق است، عشق آفت روح و روان عشق است عشق «عشق مرآتى» ز كوى ديگر است اين چنين عشقى به سوى داور است از زمين پر مىكشد سوى سما نيست هم سو با هواى بى صفا عشق مرآتى، مخوان عشق مجاز آن خدايى، وين هوا را چاره ساز . . . .
عشق ما گر قطره درياستى شعلهاى از اخگر كبراستى عشق جز صهباى عرفان نيست نيست عشق جز از عرش ايقان نيست نيست غير عشق پاك را مىدان هوس كز هوا خيزد نه بانگى از جرس عشق نبود كان، دراى غفلت استشور حيوانى است و ناى شهوت است عشق را راهى استسوى آسمان عشق را جا در دل پيغمبران آن چه طوفان در زليخا آفريد فتنه شوم هوس دان اى سپيد پيش من، اين عشق جز عشق مجاز مىندارد نام در كوى نياز عشق مرآتى كه عشقى ديگر استخانه زاد عشق پاك داور است هالهاى از عشق روى كبرياست اين چنين عشقى در عالم كيمياست آن چه پاداش رسول خاتم است ملك ايمان از فروغش، پر غم است
63) ديوان طاقديس، ص 186.
64) ديوان طاقديس، ص 74.
65) همان، ص 381.
ادامه دارد ....
ae