سيرى در ديوان طاقديس (5)
نویسنده : سيد محمد شفيعى مازندرانى
صوفىگرى در طاقديس
هيچ دانى چيست صوفى مشربى
ملحدى، بنگى، مباحى مذهبى
قيد شرع از دوش خود افكندهاى
كهنه انبانى ز كفر آكندهاى
گربه سان سر بر سر زانو نهد
چون كند غافل به دنبه برجهد
من ندانم چيست اين صوفىگرى
كش سراسر حقهاش چون بنگرى
نيست در آنجا يكى مرد سره
مىنبينى كارهى در آن كره
گم كنى هر ورشكسته تاجرى
يا ز كار افتادهاش خر فاجرى
يا ز منصب عزل گشته عاملى
يا شكم پرور گدايى كاهلى
يا لتتبازى ز هر در راندهاى
يا به كنج مدرسه واماندهاى
در ميان صوفيانش بازجو
چرسش اندر كيسه بنگش در گلو
راه و رسم صوفيان خواهى تمام
حلق و جلق و دلق باشد والسلام (66)
انتظار در طاقديس
علامه از عشاق ديده بر در است. او به راه تجلى آن نور برتر در پس پرده غيب چشم دوخته است. وى در طاقديس همواره سخن از امير كاروان دارد كه از تير رس چشمان ظاهر بين دور است.
دور گشتم گم شد آواز جرس
اى امير كاروان فرياد رس
اى امير كاروان واپسين
اى وجودت لنگر چرخ و زمين
اى دليل راه هر گم كرده راه
بىپناهان جهان را تو پناه
اى تو سالار زمين و آسمان
پادشاه دوره آخر زمان
من يكى وامانده از كاروان
در عقب افتاده، لنگ و ناتوان
اى شبان مهربان بنگر به دشت
يك بز لاغر جدا از گله گشت
دور او بگرفته گرگان بى شمار
حمله بر وى آورند از هر كنار
رحمتى كن اى شبان مهربان
اين بز لاغر ز گرگان وا رهان
اى امين حق شه دنيا و دين
اى تو خيرالمرسلين را جانشين
نك صفايى بنده درگاه تست
افسر فخرش ز خاك راه تست
خود غلام تست اى سلطان راد
زادگانش بندگان خانه زاد
التفاتى كن به سوى اين غلام
نام او بس باشد او نبود تمام
از كرم كن خانه زادان را قبول
چاكرانند از فروع و از اصول
التفاتى از تو خواهم والسلام
تا كنم نقل زليخا را تمام (67)
اى امام عهد و سلطان زمان
اين جهان را پادشاه و پاسبان
اى امير كاروان واپسين
اى وجودت لنگر چرخ و زمين
يك نظر كن سوى واپس ماندگان
يك نظر دارند از تو آرمان (68)
علامه در بيان اشتياق به تشرف «سر من راى» و استمداد از امام عصر (عج) چنين مىسرايد:
گو مبارك بى دليلى كز نراق
محفل ما را كشد سوى عراق
ناقه راند روز و شب با صد شعف
تا فرات و فاخريات نجف
ساربانا خاطر ما شاد كن
ساز راه كوفه و بغداد كن
سامرى گشتم ز شوق سامره
كو رفيقى تا بسازم ساز ره
سامره جان باشد و تن اين جهان
گشته جان اين جهان آن جا نهان
سامره فانوس و من پروانهام
در هواى شمع آن ديوانهام (69)
حماسه عاشورا در طاقديس
اى زمين كربلا دلشاد زى
تا قيامت زان سبب آباد زى
البشارة اى زمين كربلا
كايدت مهمان سلطان الورى
آسمان شو عرش شو بر خود ببال
گردن دولتبكش بر بند بال
تشنه لب آمد شه دنيا و دين
اى فرات آماده كن ماء معين
تا قيامت ز اشك چشم دوستان
دجلهها باشد در اين صحرا روان (70)
خطاب حضرت سيدالشهداء عليه السلام به اصحاب خود در شب عاشورا
گرد آورد آن شهنشاه سترگ
جمله اصحاب از خرد و بزرگ
از برادر وز برادرزادگان
هم زفرزندان و ياران جملگان
گفتبا ايشان كهاى آزادگان
اى همه از طينت ما زادگان
اى همه از خاك عليين پاك
اى همه در خاك مهر تابناك
بيعتخود از شما برداشتم
من شما را با شما بگذاشتم
اين شب تار است و دشتبيكران
راهها پيدا به اطراف جهان
دشمنان در خواب ظلمت پرده دار
راههاى روشن اندر هر كنار
با من اينان را سر و كار است و بس
چون كه من هستم نجويند هيچ كس
بهر من اين آسيا در گردش است
بهر من اين سيل اندر جنبش است
چون كه جانبازان ميدان وفا
اين شنيدند از شه ملك صفا
جمله يكبار آمدند اندر خروش
لجه درياى عشق آمد به جوش
جمله گفتند اى خليفه كردگار
اى جمال حق ز رويت آشكار
جسم خوش باشد فداى جان شود
از براى جان خود قربان شود (71)
خطاب حضرت سيدالشهداء عليه السلام به اصحاب خود در صبح عاشورا
اى سرافرازان ميدان بقا
دوست گويا طور ديگر خواسته
بزم ديگر بهرتان آراسته
اين جهان خاكست و جاى خاكيان
نوريان را هست عليين مكان
رخصت است اما پى جان باختن
جان فداى حكم جانان ساختن (72)
على اصغر عليه السلام در ميدان بر روى دست پدر
هان بياريد آن يكى فرزند من
وان يكى نوباوه دلبند من
هين بياريدش به قربانگه، برم
بهر مهمانى به سوى شه برم
مادرش را گر به پستان نيست شير
شير جوشد از دم پيكان تير
پس نهاد آن طفل، بر قرپوس زين
با نشاط آمد سوى ميدان كين
پس به كف بگرفت آن دردانه را
سوخت هم دل خويش و هم بيگانه را
شربت آبى طلب كرد از عدو
تا مگرتر سازد آن كودك گلو
جانب صد تير او را راست كرد
عشق خونريز آن چه خود مىخواست كرد
شه گرفت آن طفل را بر روى دست
گرد خجلتبر رخ گردون نشست
چون پى قربانيش بر كف نهاد
شست دشمن از كمان تيرى گشاد
هين بگير اين جرعه آب زلال
ديگر از بىشيرى اى كودك منال
آمد آن تير و نشستش در گلو
اى جهان دون تفو بر تو تفو
برگرفت آن طفل خون آلود را
آن ذبيح كعبه مقصود را
طفل خونآلوده در آغوش شاه
شه، عنان گرداند سوى خيمهگاه
كى پرستاران بگيريدش ز من
دادم از پستان پيكانش لبن (73)
خاتمه : شعرخوانى از ديدگاه علامه نراقى
شعر عبارت است از كلامى كه بر اساس تخيل، انتظام يابد، اعم از آن كه نظم باشد يا نثر. شعر يكى از صناعات پنجگانه است و محتواى آن چه بسا مشتمل بر حكمت، موعظه، مناجات و... باشد و چه بسا كه لهو و باطل باشد. (74)
قابل ذكر است كه در باب شعر، احاديث مختلفى در دست است كه از آنها ديدگاههاى مختلفى را مىتوان به دست آورد:
الف) طبق برخى از احاديث، شعرخوانى، عمل پسنديدهاى نيست و شخص روزهدار و كسى كه در احرام قرار دارد و نيز در ماه رمضان، شب و روز جمعه نبايد شعرخوانى كرد.
ب) طبق برخى از احاديث، شعرخوانى در هر زمان و هر مكان اشكالى ندارد.
ج) طبق بعضى از احاديث، موارد ناروا و حرام شعر را بايد رها كرد، ولى موارد سازنده و مجاز آن را نمىتوان ممنوع دانست. البته صاحب نظران طبق احاديثباب، ديدگاههاى مختلفى دارند.
صاحب «حدائق» مطلق شعر و شعرخوانى را در روزها يا ماههاى شريف نهى كرده است. (75)
علامه نراقى در برابر ديدگاههاى فوق مىنويسد: اين احاديث را بايد مورد ارزيابى بيشتر قرار داد. برخى را حمل به «تقيه» كرد، بعضى را در كنار عمومات قرار داد، بعضى از حيثسند و بعضى از حيث دلالت استحكام چندانى ندارند. در يك جمعبندى مىتوان گفت: اشعارى كه سازنده و درصدد ترويجحق هستند، در اوقات شريفه كراهت ندارند: «فالحق، عدم الكراهة فى الاشعار الحقة والمتضمنة للحكمة والموعظة ونحوه فى الاوقات المذكورة» . (76)
وى سپس مىنويسد: «شعر يك حقيقتشرعيه نداردو كفار، قرآن را شعر و رسولخدا صلى الله عليه و آله وسلم را شاعر مىدانستند و قرآن را برخاسته از قدرت تخيل آدمى مىپنداشتند. بر اين اساس شعرى كه داراى محتواى آسمانى باشد، خارج از مدار شعر طبق ميزان فوق است» .
علامه در ادامه سخن خود مىنويسد:
«اشعارى كه داراى محتواى الهى و خداپسند نباشد، گرچه در ماه روزه، خواندن آنها را ممكن است جايز ولى مكروه بدانيم، ولى به نوبه خود چه بسا كه حرام باشد; مثل اشعار حاوى سب و لعن و آزار مؤمنان» . (77)
پي نوشت ها :
66) همان، ص 120.
67) ديوان طاقديس، ص 209.
68) همان، ص 165.
69) همان، ص 80 .
70) همان، ص 421.
71) ديوان طاقديس، ص 422.
72) همانص 427.
73) همان، ص 429.
74) ر .ك: نراقى، مستند الشيعة، ج 10، ص 314 (چاپ جديد) .
75) ج 13، ص 162.
76) ر.ك: نراقى، مستند الشيعة، ص 315 (چاپ جديد) .
77) نراقى، همان، ج 10، ص 316.
ae