صفه اى از طاقديس (1)
پيشگفتار
وى در سال 1185ه .ق (1) چشم به جهان گشود و با بهرهگرفتن از معارف بزرگانى همچون ملامحمدمهدى نراقى، محمدمهدى بحرالعلوم، كاشف الغطا، آقا باقر بهبهانى (2) و... و برخوردارى از بينش پژوهشگرانه و روحيه تحقيق و تتبع، خود را تا والاترين جايگاههاى علم و معرفتبالا برد.
وى شخصيتى جامع الاطراف است كه در عرصههاى مختلف آنچنان درخشيدهاست كه گويى تمام عمر با بركتخود را در تحقيق و تدقيق صرف كردهاست.
تنوع آثار و جمع ميان اخلاق، عرفان، فقه، اصول، حساب و ادب شاهد اين ادعاست.
ستاره پر فروغ اين شخصيت ماندگار و جاويد الاثر سرانجام در سال 1244ه .ق (3) افول كرد.
جنبه ادبى نراقى
نقد و تحليل اين موضوع در خدمت تبيين نظرگاه عرفان اسلامى وى خواهد بود. گفتار او ايمان پرور و نطقش مسلمانى است كه گفت:
گر چه گفتار تو ايمانپرور است
هم سخنهايت همه نغز و تر است
ريزد از نطقت مسلمانى همه
هست گفتار تو سلمانى همه (4)
ملا احمد نراقى «شاعر نحرير ايرانى» (5) متخلص به صفائى علاوه بر ديوان شعر، مثنوى بلندى به نام مثنوى طاقديس سروده است. طاقديس كه به معناى طاق مانند مىباشد، نام تختخسروپرويز بود كه سه طبقه داشت و تمام حالات فلكى و نجومى در آن ظاهر مىشد. (6)
اين مثنوى از يك سو بهواسطه در برداشتن موضوعات و مقامات عرفانى و اخلاقى، مثنوى طاقديس نام گرفت او خود مىگويد:
داستانم را كنون آمد ختام
صفهاى از طاقديسم شد تمام
صفهاى از چهار صفه شد تمام
آن سه باشد تا ترا آيد پيام
و از سويى ديگر چون صفههاى طاقديس آن، نه از جنس آب و گل و عمارت، كه از جنس دل است، پس او خود در نامگذارى مثنوىاش به معناى عمارت و ايوان نيز نظر داشته است:
صفهاى ديگر بيارايم كنون
اهل جان را گردم آنجا رهنمون
صفهاى سازم ولى نه از آب و گل
سازم آنجا خلوتى با اهل دل
در اين نوشتار به موضوعات زير مىپردازيم:
نراقى در آينه طاقديس ; مثنوى معنوى و مثنوى طاقديس ; طاقديس، تفسير منظوم آيات و روايات ; تمثيل در طاقديس.
نراقى در آينه طاقديس
اى رفيقان بشنويد اين داستان
بشنويد اين داستان از راستان (8)
مثنوى طاقديس از جنس مثنوى معنوى و هم چون كلام معجزه آساى لسان الغيب، شعر انديشه است. صبغه انديشه بر جنبه انگيزهاش غالب است و از اين رو در مقام ارزشگذارى، جمال معنوى آن به مراتب افزونتر از نغمه موسيقيايى آن است. اگر در كلام او اطناب و تكرار ديده مىشود و اگر برخى ابيات او را تنها با جابهجا كردن كلمات مىتوان به نثر تبديل كرد، هيچ حرجى نيست، زيرا او خود درباره ابزار بودن اين سخن منظوم به روشنى مىگويد:
گر سخن با ياد يار، دلكش است
گو به هر لفظى كه خواهى; آن خوش است
تا تو در انديشه وزنى و سجع
سر زند صبح و شود خاموش شمع
از براى خاطر من اى حريف
قافيه بگذار و بگذر از رديف
اندرين خلوت سخن بيگانه است
وضع الفاظ از پى افسانه است
فاضل نراقى، زبان رمز را بر آشكارگويى ترجيح داده، تفسير و معرفتخود را در لباسى آشكار و ملموس عرضه داشته است و درك رموز مثنوى طاقديس او، كليد دستيابى به اندوختههاى اين مخزن الاسرار گرانبهاست. او با نقل قصه و حكايت، آتشى در دل مىافروزد كه استخوان را مىسوزاند و هوش از سر مىبرد:
داستانى آرم امشب در ميان
كآتش اندازم به مغز و استخوان
گفتهام بس داستان عاشقان
گويمت امشب ولى يك داستان
كان همه از دل فراموشتشود
هم زدل تاب و ز سر هوشتبرد (9)
افزون بر زبان رمز و تمثيل - كه به آن خواهيم پرداخت - برخى ابيات در بيان ديدگاه فاضل نراقى به روشنى گواهند. او در باب جبر و اختيار قايل به جمع آن دو تفريق حدود آنها بوده، مىگويد:
گر نباشد اختيار، آيد خطا
امر و نهى و وعده و زجر و عطا (10)
در جايى ديگر همه ذرات عالم را فرمانبردار اراده حق تعالى دانسته، سببها را طلسم و اسباب جهان را چيزى جز بهانه نمىداند. در ترسيم مسلخ ذبح اسماعيل و از كار افتادن كارد، چنين پديدههاى جهان را مسخر اراده خداوند دانسته، مىگويد:
گفت معذورم بدار اى بوالكرم
گرنه در دست تو فرمان مىبرم
حق مىگويد مبر اين ناس را
خون مريز آن فرق فرقد ساى را
آلتم بىخبر از كار خود
نى زخود آرام و نى هنگار خود
نى من تنها چنينم اى خبير
جمله ذرات عالم دان اسير
پيش حكم حق همه گوشند و چشم
تا چه فرمانشان رسد از مهر و خشم
گر بگويد چرخ را آرام گير
تا ابد گردد فراموشش سير
هر سببى را از مسببى دان اثر
آن سببها را طلسمى در نظر
راست گويم اى رفيق مهربان
جز بهانه نيست اسباب جهان
فاضل نراقى درياى رحمتحق را بيكران، اقليم لطف او را بىپايان و نيش و رنج راه او را، نوش و نصيب جان مىداند. بدين ترتيب هر چند سلوك طريق معرفت را پايانى نيست; ولى عزم گام نهادن در اين طريق و احراز كمترين مرتبه اقبال به حضرت حق را ماجور دانسته، مىگويد:
هيچ رنجى در رهش بىگنج نيست
بىنصيب، آن كس كه او را رنج نيست
نيش بى صد نوش در اين راه نيست
نيستخارى كش گلى همراه نيست
بىعطا هرگز گدا ز اينجا نرفت
دزد از اين خانه بى كالا نرفت
صورت خدمت كنى، مزد آورند
ناروا جنسآورى، نيكو خرند (11)
برخى از عمدهترين مضامين مثنوى طاقديس را مىتوان اينگونه برشمرد:
تمثيل و حكايت منظوم از قبيل داستان طوطى و شاه و... .
تفسير منظوم آيات قرآن از قبيل: «انا عرضنا الامانه» و «لا تياسوا» و... .
بسط و تفصيل مضامين قرآنى از قبيل: داستان ابراهيم خليل و ابتلا و آزمون وى، تمرد شيطان از سجده و تعظيم، ثبوت معانى جسمانى، حكايت زليخا و... .
شرح و تفسير احاديث از قبيل: حديث من مات و لم يعرف، تفكر ساعة، من عرف نفسه و ... .
شرح فرازهايى از ادعيه شريفه از قبيل: الهى و سيدى ان صبرت على عذابك فكيف اصبر على فراقك و... .
مثنوى معنوى و مثنوى طاقديس
آنان هر دو زبان رمز را در كالبد تمثيل و مثل، مناسب تشخيص دادهاند و با استفاده از استعاره و مجاز، پرده از مقام عرفانى و معرفتخداشناسى خود برداشتهاند. پايان هر مقطع از تمثيل و حكايت مثنوى معنوى و مثنوى طاقديس اغلب با معرفى نمادها و شخصيتهاى آن همراه است. هم چنان كه در داستان «مردى كه در چاه افتاد» به روشنى مراد خود را از چاه، رسن، موشان، اژدها، شير مست، انگبين و زنبور به ترتيب اينگونه بيان مىكند.
هست اين دنيا چه و عمرت رسن
روز و شب هستند موشان بى سخن
اژدها قبرستبگشوده دهان
منتظر تا پاره گردد ريسمان
دهر باشد شيرمست پر غرور
تا كشد جان تو را از تن برون
مال دنيا انگبين و اهل آن
جمله زنبورند نى بل بر غمان (12)
مولانا وقتى مىخواهد دامن استطراف را برچيند و موضوع سابق را پى گيرد اينچنين خود را خطاب مىكند:
باز گردان قصه عشق اياز
كان يكى گنجى است مالامال راز
و فاضل نراقى نيز اينگونه به بيان تتمه سابق خود مىپردازد:
اين سخن پايان ندارد اى قلم
قصه طوطى و شه را كن رقم
پي نوشت ها :
1) لغت نامه دهخدا، به نقل از اعيان الشيعه، ج 11، ص 249 و رياض العارفين، ص 463.
2) عوائدالايام، ملااحمد نراقى، مقدمه، ص 40 و 39.
3) الذريعة الى تصانيف الشيعة، ج 6، ص 276 و... لغتنامه دهخدا، ج 3، ص 1372.
4) مثنوى طاقديس، ص 250.
5) عوائد الايام، ص 27.
6) لغت نامه دهخدا، ج 10، ص 15246.
7) اشاره به آيه 224 از سوره مباركه شعرا.
8) مثنوى طاقديس، ص 27.
9) مثنوى طاقديس، ص 416.
10) مثنوى طاقديس، ص 304.
11) مولانا نيز در تمثيل مرد عرب و خليفه بغداد اين معنا را به زبانى ديگر نقل كرده است. در اين تمثيل مرد از شدت فقر و به پيشنهاد همسرش هديهاى نزد خليفه بغداد مىبرد. مرد عرب وقتى آب دجله را بديد بسيار خجل شد و از حقارت هديه خود بسى شرمسار گرديد و از لطف خليفه در عجب بود كه چگونه اين سبوى آب گنديده را پذيرفته و در برابر، اين همه انعام و احسان نموده است. داستانهاى مثنوى، على اكبر بصيرى، ص 24.
12) مثنوى طاقديس، ص 170 اين مضمون در عين الحياة علامه مجلسى، ص 291 آمده است.
ادامه دارد ....
ae