![درآمدي به روش شناسي ارسطو در حل مسائل فلسفي(1) درآمدي به روش شناسي ارسطو در حل مسائل فلسفي(1)](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images700/article/1b77c23c-db73-424a-969c-def5bfee37ac.jpg)
درآمدي به روش شناسي ارسطو در حل مسائل فلسفي(1)
چكيده
كليد واژهها: ارسطو، افلاطون، روش شناسي، حل مسئله، روش تحقيق.
طرح مسئله
روش سقراط
سقراط دريافته بود كه بسياري از افراد چه در زبان روزمره و چه در علوم، عمدتاً كلماتي را به كار ميبرند كه تصور روشني از ذات آن كلمات ندارند. به نظر سقراط، در مواردي ما در گفتوگو با ديگران تنها با واژگان مشترك مواجه هستيم؛ بدون اينكه معناي مشتركي ميان آنها وجود داشته باشد. براي نمونه، بسياري واژة عدالت را به كار ميبرند بدون آنكه تصور روشني از معناي اين واژه داشته باشند. برخي آن را به معناي «راستگويي يا پس دادن مال غير» ميدانند؛ برخي ديگر بر اين باورند كه «عدالت اين است كه آدمي ديني را كه به هر كسي دارد ادا كند»؛ عدهاي نيز مي پندارند عدالت عبارت است از اينكه «آدمي بايد به هر كسي آن چه را در خور اوست بدهد»؛ دسته ديگري گمان ميكنند «عدالت نيكي كردن به دوستان و بدي كردن به دشمنان است» و... .(2) به نظر سقراط، براي دستيابي به انديشة درست، لازم است پيشتر بر اساس روش دقيقي معناي واژگان به كار رفته در استدلال را بيان كنيم.(3)
افلاطون در گفتوگوهاي نخستين خود، روش سقراط براي فهم دقيق معناي واژگان را توضيح داده است. به نظر او، اين روش بر اساس گفتوگو استوار است. در گفتوگو يك طرف نقش پرسشگر دارد و طرف ديگر نقش پاسخدهنده. سير گفتوگو به اين صورت است كه نخست طرف پرسشگر از طرف پاسخدهنده ميخواهد تلقي خود از معناي واژة مورد بحث را بيان كند. در مرحلة بعد، پرسشگر نمونههايي را ذكر ميكند كه با تلقي جديدي كه از آن ناسازگاري به دور باشد، ادامه مييابد و پرسشگر تلاش ميكند تا با طرح نمونه هاي ديگر ناسازگاري تلقي جديد را نشان دهد. به عبارت ديگر، در پاسخ به پرسش اوليه، پيشنهادهاي جديدي ارائه ميگردد و سپس بر اساس ملاحظات جديد، هر كدام از اين پيشنهادها بررسي و اصلاح مي شود و در پايان، پاسخ درست به پرسش اوليه كه همان معناي واژة مورد نظر است، به دست ميآيد. البته نبايد از نظر دور داشت كه روش گفتوگو همواره به نتيجه نميرسد؛ چه بسا به دليل ادامه نيافتن گفتوگو يا پيچيدگي معناي واژه، معناي دقيق آن، همچنان پنهان باقي بماند.(4)
سقراط در روش خود بر نشان دادن نادرستي يك رأي بر نقضها و توالي فاسدي تأكيد ميكند كه با نظر اوليه تنافي دارد. همچنين از بررسي و تحليل روش سقراط روشن مي شود كه يكي از اصول او در پژوهش و حل مسئلة فلسفي، اصل عدم تناقض است. وي اين نكته را در فرازي از ثئاي تتوس نيز بيان كرده است. او ميگويد:
پس روشن شد كه اگر همه چيز در دگرگوني باشد، هر پاسخي كه به هر پرسشي داده شود به طور مساوي درست است. ميتواني بگويي فلان چيز چنين است و چنين نيست- يا اگر ترجيح ميدهي... ، چنين «مي شود»... البته توجه داري كه گرچه من الفاظ «چنين» و «نه چنين» را به كار بردم، ولي حق نداريم بگوييم «چنين»؛ زيرا آنچه «چنين» است، از دگرگوني باز ميماند- و حتي «نه چنين» هم نخواهد بود، چون در «نه چنين» هم دگرگوني نيست.(5)
سقراط در اين عبارت تأكيد ميكند كه لازمة سخن كساني كه به دگرگوني مطلق باور دارند، آن است كه «فلان چيز چنين است و چنين نيست». براي مثال، عدالت هم «راستگويي يا پس دادن مال غير» باشد و هم «راستگويي يا پس دادن مال غير» نباشد! و اين نيست جز تناقض. در اين صورت، هيچگونه تعريف دقيق و ثابتي از اشيا به دست نخواهد آمد.
افلاطون در فرازي از رسالة سوفسطايي با اشاره به اين روش سقراط، اذعان ميكند كه يكي از راه هاي مؤثر براي رها ساختن مردم از خيال هاي واهي، آن است كه نخست براي آنان در يك موضوع خاص پرسشهايي مطرح كنيم. سپس پاسخهايشان را در كنار هم نهاده و با يكديگر مقايسه كنيم و به اين نحو نشان دهيم به رغم آنكه پاسخهايشان دربارة يك موضوع است، ولي با هم متناقض و ناسازگار است.(6) اين مطلب نيز بر كاربرد اصل عدم تناقض براي تشخيص انديشه غير صحيح دلالت دارد. با اين توضيحات، كم و بيش به نمايي از روش سقراط دست يافتيم. اكنون در جستوجوي پاسخ اين پرسش برميآييم كه روش فلسفهورزي افلاطون(7) (428- 348 ق.م.) چگونه بوده است؟
روش افلاطون
البته صرف شباهت در نامگذاري، نبايد ما را به اين ايده رهنمون سازد كه روش افلاطون همان روش سقراط است. ميان روش ديالكتيك افلاطون و روش گفتوگوي سقراط، تفاوت هاي مهمي وجود دارد كه در اين قسمت به برخي از آنها اشاره ميشود؛ اولاً ديالكتيك علم واحدي است كه هدف آن «شناخت هستي حقيقي هر چيز» است، (11) نه آنكه صرفاً به دنبال تبيين مفهومي واژه هايي باشد كه به كار ميبريم. ثانياً ديالكتيك از مفاهيم مجرد استفاده ميكند، نه آنكه صرفاً در صدد ارائه موارد نقض براي مفاهيم باشد. ثالثاً افلاطون در روش خود از جمع و تقسيم به منزلة ابزاري كارآمد براي رسيدن به حقيقت اشيا كمك ميگيرد. به نظر او، براي شناخت هستي اشيا لازم است جنس را به انواع آن تقسيم كنيم. (12)
افلاطون جمع و تقسيم است. او روش جمع و تقسيم خود را بر اساس تلقي خاصي از مثالها و روابط خاص وجودي ميان آنها استوار ساخته است. به اعتقاد او، ديالكتيك عبارت است از جدا كردن مفهوم؛ البته نه هر گونه جدا كردني، بلكه جدا كردني كه داراي دو شرط است: نخست آنكه بر حسب انواع است و دوم آنكه مفهومي به جاي مفهوم ديگر گرفته نشود. به نظر او، كسي كه در كاربرد ديالكتيك مهارت دارد، به راحتي خواهد توانست اشيا را از حيث نوع آنها از يكديگر متمايز سازد، به وجوه اشتراك اشياء پي ببرد و وجوه تمايز آنها را از هم بازشناسد.
افلاطون در ادامه با تأكيد بر وجود مفهومهاي بسيار كه بررسي همه آنها موجب دشواري است، چارة كار را در آن ميداند كه از انبوه مفاهيم، تنها بر مفاهيم مهم تمركز شود و با بررسي آنها نخست به چيستي آنها پي ببريم. سپس وجوه اشتراك اين مفاهيم با ساير مفاهيم را بررسي كنيم. پرسشي كه در اين قسمت مطرح مي شود و براي فهم فلسفة وي جنبة كليدي دارد، اين است كه به نظر او از ميان انبوه مفاهيم، كدام يك مهمتر و اساسيتر است؟ او به اين پرسش اين گونه پاسخ ميدهد: «مهمترين مفهومهايي كه پيشتر دربارة آنها بحث كرده ايم، عبارتند از خود وجود و خود سكون و خود حركت». (13) فهم اين سه مفهوم از نظر او نقش اساسي در فهم فلسفة وي دارد. اين نقش در بررسي ديدگاه او دربارة انديشه هاي هراكليتوس بيشتر روشن خواهد شد. در مجموع، ميتوان گفت روش افلاطون يك نقطة آغاز دارد و يك نقطة پايان؛ نقطة آغاز روش او اين است كه وي نخست بر يك مفهوم جنس متمركز ميشود و تلاش ميكند اين جنس را به انواعي تقسيم كند. پس افلاطون در تقسيم اين جنس، يك فرايند نزولي را طي ميكند.
آنچه مي توان دربارة ديالكتيك وي گفت اين است كه روش او به يك معنا در مقابل روش سقراطي قرار دارد. اگرچه روش افلاطون نيز دو مرحله دارد، اين روش فرايند نزولي دارد. او نخست بر يك جنس متمركز مي شود و تلاش ميكند آن را به انواعي تقسيم كند. اين مرحله از روش او نقطة مشتركي با روش نقض و ابرام تعريفها از سوي سقراط ندارد. در روش سقراط، مشاهدة واضح مثال و دست يابي به تلقي درستي نسبت به آن هدفي است كه در پايان جهشهاي صعودي به دست ميآيد؛(14) اما در روش تقسيم و جمع افلاطون، هدف زماني به دست ميآيد كه يك فرايند نزولي به پايان رسد؛ آن هم زماني كه يك جنس به انواع خود تقسيم گردد و هر كدام از انواع بر اساس جنس مشترك و تفاوتهاي خاص خود تعريف شوند. به عبارت ديگر، در روش سقراط صورت و مثال از پايين تعريف ميشود، در حالي كه در روش افلاطون صورت و مثال از بالا تعريف مي شود. علت آن است كه در روش سقراط، يك صورت و مثال به همراه مصاديق متعددي كه حاكي از آن است مورد تأمل قرار ميگيرد. تنها يك صورت محل تأمل است و بايد تعريف را بر اساس بررسي مصاديق جزئي به دست آورد. ما در پي جدا كردن و فهميدن ويژگي مشتركي هستيم كه در همة مصاديق وجود دارد. يك تدبير آن است كه مصداق جديدي ارائه گردد كه آن را بررسي كرده ايم و دريافتهايم كه تلقي پيشنهادي شخص پاسخگو بر آن صدق نميكند. براي نمونه، اگر او مدعي است كه راستگويي هميشه نيكو است، شما ميتوانيد به دروغي اشاره كنيد كه در جنگ و براي فريب دشمن به كار رفته و يا براي حفظ جان يك دوست به كار رفته است. در واقع، يكي از معاني استقرار نيز همين است.
در مجموع مي توان گفت كه روش راهبردي افلاطون در فلسفهورزي، همان ديالكتيك است و وي در به كارگيري اين راهبرد از فنون (: تاكتيك) تقسيم و جمع سود ميبرد؛ در حالي كه روش راهبردي سقراط استقرا است و او در به كارگيري اين راهبرد از فنون و ابرام بهره ميجويد. البته بايد توجه داشت كه از نظر افلاطون، ديالكتيك منطق نيست؛ بلكه مربوط به واقعيت است و جهان واقعي مثال ها را بررسي مي كند.(15)
دانستيم كه روش افلاطون ديالكتيك است و اين را نيز مي دانيم كه روش، ابزاري است براي پژوهش. حال اين پرسش مطرح ميشود كه آن واقعيتي كه وي با استفاده از روش ديالكتيك دستيابي به آن را هدف قرار داده است چيست؟ به عبارت ديگر، سرانجام روش افلاطون به كجا ميانجامد؟ او چنين پاسخ مي دهد:
گفتم ايدة خوب را بايد چنان چيزي تصور كني كه در پرتو آن، موضوعات شناختني داراي حقيقت مي شوند و روح شناسنده داراي نيروي شناسايي ميگردد. به عبارت ديگر، بايد آن را هم علت شناسايي بداني و هم علت آن حقيقتي كه شناخته مي شود؛ ولي همچنان كه روشنايي و نيروي بينايي شبيه خورشيدند و خود خورشيد نيستند، شناسايي و حقيقت نيز به خود خوب شبيهاند، ولي هيچ يك از آنها خود خوب نيست؛ بلكه خود خوب چيزي است برتر از آن دو... گفتم موضوعات شناختني نيز نه تنها قابليت شناخته شدن را مديون خوباند، بلكه هستي خود را نيز از او دارند در حالي كه خود خوب هستي نيست؛ بلكه از حيث علو و نيرو بسي والاتر از هستي است.(16)
از اين عبارت افلاطون به دست ميآيد كه او در صدد است به آنچه به راستي خوب است، دست يابد. به عبارت ديگر، هدف وي از ديالكتيك، رسيدن به معرفت حقيقي نسبت به مثال خوب و خير است.
روش افلاطون را فرا گرفتيم، هدف وي را نيز دانستيم. حال به اين مسئله مي پردازيم كه او بر اساس روش و هدف خود، از چه اصولي براي پژوهش و حل مسئله فلسفي استفاده ميكند؟ يكي از اصول اساسي پژوهش در نظر او، اصل عدم تناقض است. او در فرازي از رسالة جمهوري به اين اصل اشاره ميكند. افلاطون قبل از بيان اصل عدم تناقض، مطلبي را با عنوان مقدمه بيان ميكند. او ميگويد: « گفتم: بگذار در اين نكته به توافق كامل برسيم تا در آينده اختلاف نظر پيش نيايد».(17) در نظر او، اذعان و توافق كامل دو طرف گفتوگو دربارة اصل عدم تناقض شرط اساسي و لازم (و نه شرط كافي) براي رسيدن به توافق است؛ زيرا بدون اذعان به اين اصل، هيچ تضميني براي رسيدن به توافق وجود نخواهد داشت. وي در ادامه با اشاره به محتواي اين اصل ميگويد: «گفتم پس آن گونه ايرادها تزلزلي در عقيده ما پديد نميآورد و نميتواند ما را قانع كند كه چيزي ممكن است در يك آن و نسبت به يك چيز و از يك جهت دو فعل يا دو انفعال متضاد كند». (18) مطلبي كه افلاطون خود را دربارة آن اقناعناپذير ميشمرد اين است كه يك چيز در يك زمان و نسبت به يك چيز و از يك جهت: الف) دو فعل متضاد داشته باشد يا؛ ب) دو انفعال متضاد داشته باشد.(19)
افلاطون در فرازي از رسالة سوفسطايي با اشاره به ادعاي هراكليتوس، تصريح ميكند كه اگر كسي بگويد «موجود نيست» يا «ناموجود هست»، در هر دو صورت ادعايش نادرست است. وي با اين سخن، بر درستي گفتة پارمنيدس تأكيد ميكند (20) و به اين شيوه تأثيرپذيري خود از پارمنيدس را نيز تأييد ميكند. در واقع ميتوان گفت نظريهاي مثل افلاطون پاسخي است به نظرية تغيير مطلق هراكليتوس.(21)
پي نوشت ها :
1.سقراط(Socrates) در حدود 470 ق.م. به دنيا آمد. او پسر سوفرونيكوس بود. گفته شده كه شاگرد آنكساگوراس بوده است. ولي از افكار او دست كشيد. او در سال 399 ق.م. به اتهام گمراه كردن جوانان اعدام شد.
C.F: Copleston, S .J .Frederick, A History of Philosophy, Vol.1, P.69-99.
2. Republic 331-332.
3. اگر سقراط در اين گفتوگوها بيشتر در صدد فهم واژه ها و رسيدن به «تعريف» دقيق و صحيح يك واژه است، ولي هدف او به كارگيري «تعريف» درست در مقدمات «استدلال» است: «بگذار مقدمات استدلال را كمي تغيير دهيم چون چنين مينمايد كه دوست و دشمن را درست تعريف نكردهايم»(Republic, 344b)
4. Guthrie, W .K .C .A History of Greek Philosophy, Vol.3, p.108-109.
5. Theaetetus, 183 b.
6. Sophistes 230 b-c.
7. افلاطون (Plato)در سال 428 ق.م. در آتن به دنيا آمد. پدرش آريستون(Ariston) يكي از صاحب منصبان حكومت آتن بود. در بيست سالگي شاگرد سقراط شد. در جواني با كراتولوس، فيلسوف هراكليتي، آشنا گرديد. در سال 388 ق.م. آكادمي را در آتن بنا نهاد. او در آكادمي به تربيت شاگردان و آموزش فلسفه پرداخت. حاصل انديشههاي افلاطون در قالب گفتوگوها باقي مانده است. وي در سال 348 ق.م. در آتن درگذشت.
C.F: Copleston, S .J .Frederick, A History of Philosophy, Vol.1, P.127-132.
8. Ronald Hall, 1967,P.386.
9. ديالكتيك(dialectic :) واژه اي يوناني به معناي هنر گفتگو است.
C.F: Edvards, Vol .2 ,P.385.
10. Republic, P.532-539.
11. از اينجاست كه جنبه فلسفي و هستيشناختي روش افلاطون در مقايسه با روش سقراط روشن ميگردد.
12. Ibid.
13. Sophistes P.253 c.
14. البته ممكن است روش سقراط به نتيجه نرسد، آن هم زماني كه گفتوگو در ميانه رها گردد و به سرانجامي نرسد.
15. Cornford, 1967, P.386.
16. Republic511.
17. Ibid .434.
18. Ibid .437 a.
19. Ibid .434-437 a.
20. Sophistes 241 a.
21. Bluck, 2001, P .182.
ادامه دارد ....
ae