روش شناسي پست مدرن در علوم سياسي
نويسنده:امير دبيري مهر
اين نوشتار ضمن بيان مختصري از روششناسي و رهيافت پستمدرن درعلوم انساني، به اين بحث ميپردازد كه مواجهه پژوهشگربا رهيافتهاي نوين درعلوم سياسي بايد فعال، آگاهانه، گزينشگر و نقاد باشد وبا معيار قراردادن ملزومات واهداف پژوهش ازرهيافتهاي گوناگون بهره مند شودكه نام آن را ميتوان«رويكرد تلفيقي» نهاد.
هركار پژوهشي علمي بويژه درحوزه علوم انساني و سياسي نيازمند برخورداري از يك چارچوب منسجم آكادميك درساختار وظاهر وررويكرد و رهيافتي روشمند درمتن ومحتوا وباطن پژوهش است.
اساساً نوشتهها و گفتههاي فاقد اين دو ويژگي، هرچند مملو ازدانش و تجربه و اطلاعات باشند، ارزش علمي ندارند؛ يعني در واقع تكرار مكررات هستند و نه دانشي بردانش موجود ميافزايند(آسيب بنيادي پژوهش) و نه گرهي ازكار فروبسته بشر ميگشايند(آسيب كاربردي پژوهش). از اينرو محققان همواره بعد از انتخاب موضوع تحقيق، با روشها، چارچوبها ورهيافتهاي متعدد براي انجام پژوهش مواجه اند كه انتخاب يكي از آنها ضروري ودرعين حال مشكل و دغدغه آفرين است. اين نوشتار ضمن بيان مختصري از روششناسي و رهيافت پستمدرن درعلوم انساني، به اين بحث ميپردازد كه مواجهه پژوهشگربا رهيافتهاي نوين درعلوم سياسي بايد فعال، آگاهانه، گزينشگر و نقاد باشد وبا معيار قراردادن ملزومات واهداف پژوهش ازرهيافتهاي گوناگون بهره مند شودكه نام آن را ميتوان«رويكرد تلفيقي» نهاد.
A set methods and principles used to perform a particular activity or procedure, plan of action, way, manner in which one conducts business, technique, systematic arrangement of actions
در حالي كه دربرابر واژه approach كه معادل فارسي آن رهيافت، نظر كردن، رويكرد، نگرش و معبر است ومعناي روششناسي بيشتر با اين واژه منا سبت دارد آورده است:
A way of dealing with sb/sth, a way of doing or thinking about sth such as a problem or a task
گذشته از معادليابيهاي زباني كه بحث ما نيست، درتفاوت روش تحقيق و روششناسي ميتوان گفت روش تحقيق مجموعهاي از فنون و مهارتهايي است كه از طريق آنها ميتوان پديدهها و موضوعات را درحوزههاي مختلف علوم پژوهش كرد كه درحوزه علوم سياسي نيز اين روش مختصات خود را دارد؛ مانند اين كه فرضيه ميتواند نوعي رابطه علي را بين متغيرهاي تابع و مستقل بيان كند يا از نوعي رابطه همبستگي بين متغيرها خبر دهد. درحالي كه چيزي كه در علوم سياسي از آن به عنوان روششناسي نام ميبريم بيشتر از آن كه مهارت و شيوههاي گوناگون براي تحقيق يا پژوهش باشد، خبر ازانواع رويكردها ونظرگاهها به پديدههاي سياسي ميدهد كه بيشتر با فلسفه مدرن كانتي ارتباط دارد، ازاين رو كه قائل به «نمود»هاي متكثر از «بود» واحد است.
در سياست نيز روششناسي، اين تفاوتها را آشكار ميكند و به محققان در شناخت بهتر و دقيقتر و جامعتر پديدههاي سياسي ياري ميرساند. از اينرو روششناسي درعلوم سياسي بيشتر بحثي معرفتشناختي است. از اينرو شايد مناسب باشد كه به جاي واژه «رويكرد» يا approach واژه «مكتب» يا school را براي روششناسي به كار بريم. در واقع وقتي از طرح تحقيق، برنامهريزي تحقيق، فرايند تحقيق، متغيرها، فرضيه، تعاريف مفهومي وعملياتي، جمع آوري اطلاعات، اندازهگيري اطلاعات اعم ازاسمي، رتبهاي، فاصلهاي و نسبي، نمونهگيري و... سخن ميگوييم درباره روش تحقيق سخن ميگوييم. ولي وقتي سخن از رويكردهاي پوزيتيويستي، هنجاري، نهادي، رفتارگرايي، فمينيستي و تجزيه و تحليل گفتمان وانتخاب عقلايي سخن ميگوييم، از رهيافت يا مكاتب درعلوم سياسي سخن ميگوييم و عدم تمايز بين اين دو ساحت موجب آشفتگيهاي ذهني وعملي خواهد شد.
از اينرو در هر رهيافت ممكن است روشهاي متفاوتي وجود داشته باشد. نسبت رهيافت و روش همانند نسبت ديدگاه وابزار است. به عنوان مثال روش تاريخي درعلوم سياسي يعني مراجعه به متون و اسناد تاريخي و تجزيه و تحليل رفتارها و روابط و مواضع براي شناخت واقعيت سياسي در آن دوره و تأثير آن بر تحولات بعدي. ولي در رهيافتهاي تاريخي مباحث ديگري مطرح است. برخي رهيافت تاريخي را به معناي شناخت انديشه درشرايط زماني ومكاني خودش ميدانند، نه مطالعه مفاهيم درطول تاريخ. «مكاينتاير» مخالف سير خطي انديشه است.او قائل به سنن فكري است كه به موازات هم پيش ميرود. رهيافت جامعهشناسي قائل به نوعي جبر است كه همان تأثير جامعه بر انديشه است.
رهيافت اقتصادي ميگويد انديشه سياسي چيزي جز بازتاب مسائل اقتصادي نيست. اثباتگرايي ويتگنشتاين معتقد است گزارههاي فلسفي به نامها تحليل و تحويل ميشود. اين نامها اجزاي بنيادياي هستندكه ما به ازاي خارجي دارند. اگر چيزي بخواهد معنادار باشد يا بايد قراردادي باشد يا ما به ازاي خارجي داشته باشد و هرچه غير از اين دو باشد بي معنا و توتولوژيك است. پس ميتوان گفت روششناسي نشانگر شيوه خاصي از نگريستن، سازمان دادن و شكل بخشيدن به تحقيق است.
رهيافتهاي موجود در علوم سياسي كه هر محقق در پژوهش و تجزيه و تحليل خود از پديدههاي سياسي به آنها نيازمند است عبارتند از: 1 - پوزيتيويسم، 2 - رفتارگرايي؛ 3- ساختـــــــارگـــرايي؛ 4-كاركردگرايي؛
5 - عقلگراي انتقادي يا مكتب فرانكفورت؛
6 - هرمنـوتيـــك؛
7 - پديـــــدارشناسي؛
8 - تـــــاريخگرايــي؛ 9
- انتـــخاب عقلايي؛
10 - فميـــنيــستي؛11
- نهادگرايي. البته ميتوان تعدادي از اين رهيافتها را در ذيل عناوين كليتري قراردارد؛ مانند اين كه هرمنوتيك و پديدارشناسي را ميتوان در ذيل عنوان تفسيرگرايي قرارداد و وجوه اشتراك و افتراق آنها را برشمرد. هريك از رهيافتهاي مذكور تمايل دارند راههاي گوناگون ارزشمندي را براي شناخت جهان معرفي كنند. اينكه با چه معيارهايي ميتوان تمايز اين رويكردها را درعلوم سياسي شناخت و بيان كرد، محل بحثهاي گسترده در روششناسي است.
همترين مدعيات نظريهاي مذكور به طور بسيار خلاصه چنين است:
- هر تعبيري از جامعه بخردانه ناگزير به جامعهاي توتاليتر منتهي ميشود كه درآن جايي براي آزادي و فرديت و خلاقيت نيست. از اينرو پستمدرنها نقد ماركس از سرمايهداري را نيز نارسا ميدانند؛ زيرا متكي به منطق عقل ابزاري حاكم برجامعه سرمايهداري است. به نظر نيچه عقل نميتواند جاي نيروي يگانگي بخش سنت و مذهب را بگيرد و ميان انگيزها و نيتهاي متضاد افراد هماهنگي ايجاد كند. عقل به راستي نقابي است برچهره خواست قدرت. خواست قدرت در لباس عقل توهمهايي مانند نظريههاي علمي و ارزشهاي جهانگير اخلاقي را پديد ميآورد.
- نقد علم: دردنياي جديد علم براي تفسيرنهايي و كلي جهان جاي مذهب را گرفته است، ولي تفسير علمي چون زندگي را از معنا تهي ميكند و ارزشها را توجيه ناپذيرمي سازد، موجب حاكميت نهيليسم ميشود. درواقع از نظر نيچه علم ومذهب هردواسطوره اند، ولي روشنگري يكي يعني علم را برديگري يعني مذهب ترجيح داده است.
- نفي روايتهاي كلان: جهان در تماميتش قابل شناخت و ارزيابي نيست و هيچ روايتي يا چشماندازي نميتواند مدعي اعتبار نهايي شود پس بايد تنوع روايتها را پذيرفت و توهم شناخت واقعيت عيني را كنار گذاشت.
- رد جهانگستري اصول و ارزشها: متفكران پستمدرن معتقدند عقل ذاتا مدعي جهانگستري و فراگيري است و مطلق باوري را رشد ميدهد و جامعه را همچون كليتي يگانه ميداند و پلوراليسم را ناديده ميگيرد و تفاوتها و جلوههاي گوناگون فرهنگ را از بين ميبرد. در مقابل، پستمدرنها ميگويند شناخت كليت ساختار اجتماعي نه ممكن است و نه ضروري. اين متفكران برمحلي بودن، نسبي بودن و غير ضروري بودن حقيقت احكام وتنوع و بسيار گونگي شكلهاي زندگي تاكيد ميكنند. از اينرو آنها عصر حاضر را عصر پايان آرمانشهرها و پايان هرگونه توهم درباره رهايي بشر ميدانند؛ زيرا رهايي يك توهم خطرناك است؛ سرنوشت انديشه وگفتاري كه پيش انگاشت آن مفاهيمي مانند بشريت يا تاريخ يا رهايي وجز آن باشد توتاليتاريسم است. از اين روريشه ترور و خشونت را نه درعمل استالين وپول پوت و صدام بلكه در نظر كانت، هگل و ماركس جستوجو كرد.
شناخت علمي اصولاً عام و كلي نيست بلكه مقيد به متن تاريخي و اجتماعي است. علم هم مانند اقتصاد و دولت و خانواده يكي ازعوامل اعمال سلطه و قدرت است. در نتيجه پستمدرنها «پارادايم»ها را نفي ميكنند؛ زيرا در واقع مخالف نظريه عمومي كلي و انتزاعي هستند. پستمدرنها اين تصور كه انسان و جامعه اموري ثابت و مستمر در هويت و در ساختها و كار ويژهها هستند را نفي ميكنند و بر خصلت فراوردگي سرشت و هويت اجتماعي انسان تاكيد ميكنند و بدين ترتيب پاراديمهاي بزرگ نظري در دهه 1980فرو ميريزد(2). ازاين روي ميتوان كم رونق شدن روشهاي تحقيق پوزيتويستي را نيز تحليل كرد.
به نظر دكتر بشيريه درپي ايجاد بحران درروششناسي و رهيافتهاي علوم اجتماعي چهار واكنش درميان انديشمندان شكل گرفت: دسته اول كساني هستند كه گويا هيچ اتفاقي نيفتاده وهمان روشهاي سنتي اوايل قرن بيستم را اجرا ميكنند. دسته دوم، خرد نگريها را به طور كلي كنار گذاشته و تفسيرهاي گسترده از تحولات جهاني را برگزيدهاند؛ مانندهانتينگتون، فوكوياما وتافلر. اما دسته سوم به بازانديشي رابطه ميان واقعيتها و نظريهها پرداختهاند به گونهاي كه در خدمت بهسازي جامعه قرار گيرد. براساس اين ديدگاه كه برخي آنها را «پستپوزيتيويسم» مينامند، ريشه شناخت و سياستگذاري را نه درعلم اثباتي و عيني بلكه در تعامل گفتماني بايد جست.
اما دسته چهارم همان پستمدرنها هستند كه بر عدم امكان دستيابي به تصويري از جهان براساس معيارهاي معتبر تآكيد ميكنند. در مجموع روششناسي پستمدرنيستي سه داعيه دارد: 1
- انقراض علوم اجتماعي به اين معنا كه نمايش ادراكي جهان اجتماع به وسيله علوم اجتماعي رايج ممكن نيست؛
2 - انقراض تجدد؛
3 - انقراض سوژه فردي و بر ساختگي بودن هويتها و هزار پارگي فرد.
نقدهايدگر دركتاب هستي و زمان(1927) از گفتمان فلسفي مدرنيته، بويژه از عقل سوژه محور، ارتباط عميقي با روششناسي پستمدرن دارد.هايدگر فرض دكارت را مورد نقد قرار ميدهد. دكارت بين فاعل شناسا و موضوع شناسايي، تفاوت وجدايي اساسي قائل ميشود. دكارت معتقد است جهان، پيكرمادي منفعلي است كه انسان بيرون از آن است و وفق علايق خود اشياي منفعل را مورد تأمل و مشاهده و داوري قرار ميدهد و نوعي رابطه ابزاري وفن آورانه بين انسان وجهان وجود دارد. مباني فلسفي روششناسي پوزيتويسم را ميتوان در انديشه دكارت مشاهده كرد، اماهايدگر كه تأثير مهمي بر روششناسي پستمدرن گذاشت، ازموقعيتمندي انسان درجهان دفاع ميكند؛ يعني انسان خود از طريق جهان ودرآن وجود مييابد. انسان از طريق ديگران و در زبان درجهان است.هايدگر ميگويد جهان را بشنويد و اقتدارگرايانه به آن نگاه كنيد(3).
همانطور كه در عبارات مذكور اشاره شد انديشههاي نيچه نيز از محوريترين الهامات تفكر پستمدرن است. ايده افقي بودن انديشههاي نيچه اساساً با هرگونه پارادايمسازي در علوم انساني ناسازگار است. نيچه، انديشهها را قياسناپذير و تفاوت آنها را ذاتي ميداند و دموكراسي و مذهب را از اين جهت مورد حمله قرار ميدهد كه ميخواهند با يكسانسازي، تفاوتها را زدوده و تجانس ايجاد كنند. از نظر نيچه ايدئاليسم درصدد است به واقعيات پراكنده واصيل وحدت بخشد؛ همان چيزي كه نظريه و قانون در روششناسي دنبال ميكنند.
به نظر نيچه وقتي حقيقتي مركزي براي زندگي فرض شود، آن گاه بايد ديگر وجوه زندگي را منكر شد، درحالي كه زندگي كليتي از تفاوتهاست و فروكاهش آن به اصلي واحد خطا و غير ممكن است.به نظر نيچه زندگي انسان اساساً تقليلناپذير و مجموعهاي است از تفاوتها. زندگي برحسب هيچ حقيقتنمايياي شناختني نيست، اما فلسفه و علم و دين با تعيين حقيقتي مركزي، زندگي واقعي را كه مشحون از تفاوتهاست انكار ميكنند. حتي آن چيزي كه اخلاق مداران و دين مداران از آن به عنوان ارزش ياد ميكنند ذاتي نيستند، بلكه در بازي نيروها ساخته ميشوند و اين جهان «اراده معطوف به قدرت» است. درواقع ميتوان مواضع اصلي تفكر پستمدرن را به شرح زير بيان كرد كه در روششناسي آن نيز موثر است.
تأكيد بربازنمايي ووضع واقعيت به جاي حضور يا نمايش واقعيت
از نظرپستمدرنها بازنمايي، حوزه نشانهها و مفاهيم است كه در مقابل امكان حضور امر تجربي و عيني قراردارد. از ديدگاه پستمدرن هيچ واقعيتي براي محقق، بلاواسطه حاضر نيست و از زبان و نشانهها قابل جداييناپذير است. به عبارت ديگر هيچگونه داده عيني شفاف و بلاواسطهاي دركار نيست واين دو عامل يعني زبان و بازنمايي، نمايش عيني واقعيت را ناممكن ميسازد. پس همه پژوهشها درواقع درباره پديدارهاست نه درباره پديدهها و اين پديده نيزدرمتن زبان وسخن وجود مييابد.
يعني فرض اصلي پوزيتويسم جدايي زندگي از زبان زندگي و يا استقلال واقعيت از زبان است، درحالي كه هرمنوتيك به عنوان يك بخش اساسي ازانديشه پستمدرنيستي جدايي واستقلالي بين زندگي و زبان قائل نيست ومي گويد كردارهاي اجتماعي را زبان ما شكل ميدهد و زبان نيز درمتن كردارهاي اجتماعي شكل و معنا مييابد و زبان از مجراي گوينده سخن ميگويد و نه گوينده به واسطه زبان. بنابراين فهم واقعيت اجتماعي مستلزم كشف معاني بين الاذهاني و مشتركي است كه واقعيت دربستر آنها شكل ميگيرد.
برخلاف روششناسيهاي قرن بيستم كه بر ضرورت عدم دخالت پيش داوريها و تعصب محقق در پژوهشها تأكيد ميكنند، درپستمدرنيزم بويژه درهرمنوتيك فلسفي گادامر و پديدارشناسيهايدگر بر نقش سنت و پيش داوري و تعصب در معرفت و فهم انساني تأكيد بسيار ميشود و نقش پيش داوريها در فهم اجتناب ناپذير انگاشته ميشود؛ زيرا اساسا امكان آگاهي در سنت و تاريخ حاصل ميشود و چون امكان شناخت سنت و تاريخ به مثابه فاعل شناسا به طور مطلق ممكن نيست، شناخت كامل نيز ممكن نيست؛ يعني ميان سوژه و واقعيت همواره پردههايي از زبان و گفتمان قراردارد و معرفتشناسي با همين پرده زبان گفتمان سر وكار دارد، نه با اگاهي از واقعيت. حال پرسش اين است كه كه چنين نظرگاهي به واقعيتها يعني روششناسي پستمدرن آيا اساساً قابل تصور است؟ و اگر قابل تصور است به چه كار ميآيد؟ پاسخ اين است كه هرچند روششناسي پستمدرن چارچوب ندارد و اساساً چارچوب پذير نيست، ولي مفيد است.
در تجزيه و تحليلهايي كه در پژوهشهاي علوم سياسي به آن نياز داريم، آموزههاي پستمدرنيزم به كار ميآيد و لايههاي پنهاني از حقايق را براي محقق ميگشايد. مقولات مهمي مثل زبان، تاريخ، سنت، آگاهي و... كه ستون فقرات پيكره پستمدرنيزم را ميسازند، نبايد در تجزيه و تحليل وقايع، رفتارها و مواضع و جهتگيريهاي مورد مطالعه ناديده انگاشته شود. به ديگر سخن غفلت از اين مولفهها پژوهش را از جامعيت، تيز بيني و عمق خالي ميكند. درحوزه علوم سياسي، نظريه دانش و قدرت فوكو راهگشاي بسياري از ابهامات و تيرگيهاي ذهني است؛ چيزي كههابر ماس نيز آن را پذيرفته و معتقد است عقل همواره ريشه در شرايط اجتماعي فرهنگي و تاريخي خاص دارد و با قدرت و علايق انساني آميخته است.
پس مقولهها ومعيارهاي ارزيابي عقلي درشرايط تاريخي مختلف متفاوتند. از اين روبخش مهمي از علوم انساني جديد توجيه كننده و حتي درخدمت نظم موجود است وچشم برنارساييهاي جامعه مدرن بسته است؛ زيرا در واقع حقيقت توسط نخبگان و پژوهشگران كشف نميشوند؛ يعني وجود خارجي ندارد كه كشف شود، بلكه ساخته يا توليد ميشود و هرجامعهاي نيز رژيم حقيقتساز خود را دارد كه بيانگر رابطه قدرت و دانش است؛ قدرت و سلطهاي كه معيار عقلي و غير عقلي را بيان ميكند.
از اينرو علوم انساني و علوم سياسي نه تنها از درون مجموعه نهادهايي كه ساختار كلي شان بيانگر سلسله مراتب قدرت است پديدآمدهاند، بلكه عملكرد آنها نيز در چارچوب همين سلسله مراتب قدرت است. به همين جهت، قدرت درجامعه مدرن به شكل غيرمستقيم از طريق رابطههاي عقلي اعمال ميشود. اما تحليل شكلهاي جديد قدرت و سلطه به عنوان موضوع علم سياست با روشها و چارچوبهاي سنتي قابل انجام نيست. از اينرو به نظر ميرسد در پژوهشهاي علوم سياسي ميتوان تلفيقي ازرويكردهاي پژوهشي را به كار گرفت، ولي با آگاهي به نقاط قوت و ضعف هر يك از رويكردها و تناسب انتخاب يك رويكرد با هدف پژوهش يا بخشي ازپژوهش.
از اينرو هنوز هم دريك پژوهش علمي ميتوان درجمع آوري دادهها وتكيه بر واقعيتهاي بيروني، رويكرد عيني و واقعگرا داشت واز دستاوردهاي پوزيتيويسم بهره گرفت، ولي در تجزيه و تحليل اطلاعات، ضمن كار آماري و رياضي، روي دادههاي به دست آمده از منظر پستمدرن و رويكردهاي زير مجموعه آن يعني پديدارشناسي، هرمنوتيك و... به تحليل يافتههاي تحقيق پرداخت و در ارائه نتيجه و رهنمون رويكرد انتقادي به وضع موجود داشت و ساختارهاي موجود را به نقد و بررسي كشاند
ارسالی از طرف کاربر محترم :amirpetrucci0261
/ع
هركار پژوهشي علمي بويژه درحوزه علوم انساني و سياسي نيازمند برخورداري از يك چارچوب منسجم آكادميك درساختار وظاهر وررويكرد و رهيافتي روشمند درمتن ومحتوا وباطن پژوهش است.
اساساً نوشتهها و گفتههاي فاقد اين دو ويژگي، هرچند مملو ازدانش و تجربه و اطلاعات باشند، ارزش علمي ندارند؛ يعني در واقع تكرار مكررات هستند و نه دانشي بردانش موجود ميافزايند(آسيب بنيادي پژوهش) و نه گرهي ازكار فروبسته بشر ميگشايند(آسيب كاربردي پژوهش). از اينرو محققان همواره بعد از انتخاب موضوع تحقيق، با روشها، چارچوبها ورهيافتهاي متعدد براي انجام پژوهش مواجه اند كه انتخاب يكي از آنها ضروري ودرعين حال مشكل و دغدغه آفرين است. اين نوشتار ضمن بيان مختصري از روششناسي و رهيافت پستمدرن درعلوم انساني، به اين بحث ميپردازد كه مواجهه پژوهشگربا رهيافتهاي نوين درعلوم سياسي بايد فعال، آگاهانه، گزينشگر و نقاد باشد وبا معيار قراردادن ملزومات واهداف پژوهش ازرهيافتهاي گوناگون بهره مند شودكه نام آن را ميتوان«رويكرد تلفيقي» نهاد.
رهيافتهاي موجود درعلوم انساني
تفاوت روششناسي وروش تحقيق
A set methods and principles used to perform a particular activity or procedure, plan of action, way, manner in which one conducts business, technique, systematic arrangement of actions
در حالي كه دربرابر واژه approach كه معادل فارسي آن رهيافت، نظر كردن، رويكرد، نگرش و معبر است ومعناي روششناسي بيشتر با اين واژه منا سبت دارد آورده است:
A way of dealing with sb/sth, a way of doing or thinking about sth such as a problem or a task
گذشته از معادليابيهاي زباني كه بحث ما نيست، درتفاوت روش تحقيق و روششناسي ميتوان گفت روش تحقيق مجموعهاي از فنون و مهارتهايي است كه از طريق آنها ميتوان پديدهها و موضوعات را درحوزههاي مختلف علوم پژوهش كرد كه درحوزه علوم سياسي نيز اين روش مختصات خود را دارد؛ مانند اين كه فرضيه ميتواند نوعي رابطه علي را بين متغيرهاي تابع و مستقل بيان كند يا از نوعي رابطه همبستگي بين متغيرها خبر دهد. درحالي كه چيزي كه در علوم سياسي از آن به عنوان روششناسي نام ميبريم بيشتر از آن كه مهارت و شيوههاي گوناگون براي تحقيق يا پژوهش باشد، خبر ازانواع رويكردها ونظرگاهها به پديدههاي سياسي ميدهد كه بيشتر با فلسفه مدرن كانتي ارتباط دارد، ازاين رو كه قائل به «نمود»هاي متكثر از «بود» واحد است.
در سياست نيز روششناسي، اين تفاوتها را آشكار ميكند و به محققان در شناخت بهتر و دقيقتر و جامعتر پديدههاي سياسي ياري ميرساند. از اينرو روششناسي درعلوم سياسي بيشتر بحثي معرفتشناختي است. از اينرو شايد مناسب باشد كه به جاي واژه «رويكرد» يا approach واژه «مكتب» يا school را براي روششناسي به كار بريم. در واقع وقتي از طرح تحقيق، برنامهريزي تحقيق، فرايند تحقيق، متغيرها، فرضيه، تعاريف مفهومي وعملياتي، جمع آوري اطلاعات، اندازهگيري اطلاعات اعم ازاسمي، رتبهاي، فاصلهاي و نسبي، نمونهگيري و... سخن ميگوييم درباره روش تحقيق سخن ميگوييم. ولي وقتي سخن از رويكردهاي پوزيتيويستي، هنجاري، نهادي، رفتارگرايي، فمينيستي و تجزيه و تحليل گفتمان وانتخاب عقلايي سخن ميگوييم، از رهيافت يا مكاتب درعلوم سياسي سخن ميگوييم و عدم تمايز بين اين دو ساحت موجب آشفتگيهاي ذهني وعملي خواهد شد.
از اينرو در هر رهيافت ممكن است روشهاي متفاوتي وجود داشته باشد. نسبت رهيافت و روش همانند نسبت ديدگاه وابزار است. به عنوان مثال روش تاريخي درعلوم سياسي يعني مراجعه به متون و اسناد تاريخي و تجزيه و تحليل رفتارها و روابط و مواضع براي شناخت واقعيت سياسي در آن دوره و تأثير آن بر تحولات بعدي. ولي در رهيافتهاي تاريخي مباحث ديگري مطرح است. برخي رهيافت تاريخي را به معناي شناخت انديشه درشرايط زماني ومكاني خودش ميدانند، نه مطالعه مفاهيم درطول تاريخ. «مكاينتاير» مخالف سير خطي انديشه است.او قائل به سنن فكري است كه به موازات هم پيش ميرود. رهيافت جامعهشناسي قائل به نوعي جبر است كه همان تأثير جامعه بر انديشه است.
رهيافت اقتصادي ميگويد انديشه سياسي چيزي جز بازتاب مسائل اقتصادي نيست. اثباتگرايي ويتگنشتاين معتقد است گزارههاي فلسفي به نامها تحليل و تحويل ميشود. اين نامها اجزاي بنيادياي هستندكه ما به ازاي خارجي دارند. اگر چيزي بخواهد معنادار باشد يا بايد قراردادي باشد يا ما به ازاي خارجي داشته باشد و هرچه غير از اين دو باشد بي معنا و توتولوژيك است. پس ميتوان گفت روششناسي نشانگر شيوه خاصي از نگريستن، سازمان دادن و شكل بخشيدن به تحقيق است.
رهيافتهاي موجود در علوم سياسي كه هر محقق در پژوهش و تجزيه و تحليل خود از پديدههاي سياسي به آنها نيازمند است عبارتند از: 1 - پوزيتيويسم، 2 - رفتارگرايي؛ 3- ساختـــــــارگـــرايي؛ 4-كاركردگرايي؛
5 - عقلگراي انتقادي يا مكتب فرانكفورت؛
6 - هرمنـوتيـــك؛
7 - پديـــــدارشناسي؛
8 - تـــــاريخگرايــي؛ 9
- انتـــخاب عقلايي؛
10 - فميـــنيــستي؛11
- نهادگرايي. البته ميتوان تعدادي از اين رهيافتها را در ذيل عناوين كليتري قراردارد؛ مانند اين كه هرمنوتيك و پديدارشناسي را ميتوان در ذيل عنوان تفسيرگرايي قرارداد و وجوه اشتراك و افتراق آنها را برشمرد. هريك از رهيافتهاي مذكور تمايل دارند راههاي گوناگون ارزشمندي را براي شناخت جهان معرفي كنند. اينكه با چه معيارهايي ميتوان تمايز اين رويكردها را درعلوم سياسي شناخت و بيان كرد، محل بحثهاي گسترده در روششناسي است.
مدعيات پستمدرنيسم
همترين مدعيات نظريهاي مذكور به طور بسيار خلاصه چنين است:
- هر تعبيري از جامعه بخردانه ناگزير به جامعهاي توتاليتر منتهي ميشود كه درآن جايي براي آزادي و فرديت و خلاقيت نيست. از اينرو پستمدرنها نقد ماركس از سرمايهداري را نيز نارسا ميدانند؛ زيرا متكي به منطق عقل ابزاري حاكم برجامعه سرمايهداري است. به نظر نيچه عقل نميتواند جاي نيروي يگانگي بخش سنت و مذهب را بگيرد و ميان انگيزها و نيتهاي متضاد افراد هماهنگي ايجاد كند. عقل به راستي نقابي است برچهره خواست قدرت. خواست قدرت در لباس عقل توهمهايي مانند نظريههاي علمي و ارزشهاي جهانگير اخلاقي را پديد ميآورد.
- نقد علم: دردنياي جديد علم براي تفسيرنهايي و كلي جهان جاي مذهب را گرفته است، ولي تفسير علمي چون زندگي را از معنا تهي ميكند و ارزشها را توجيه ناپذيرمي سازد، موجب حاكميت نهيليسم ميشود. درواقع از نظر نيچه علم ومذهب هردواسطوره اند، ولي روشنگري يكي يعني علم را برديگري يعني مذهب ترجيح داده است.
- نفي روايتهاي كلان: جهان در تماميتش قابل شناخت و ارزيابي نيست و هيچ روايتي يا چشماندازي نميتواند مدعي اعتبار نهايي شود پس بايد تنوع روايتها را پذيرفت و توهم شناخت واقعيت عيني را كنار گذاشت.
- رد جهانگستري اصول و ارزشها: متفكران پستمدرن معتقدند عقل ذاتا مدعي جهانگستري و فراگيري است و مطلق باوري را رشد ميدهد و جامعه را همچون كليتي يگانه ميداند و پلوراليسم را ناديده ميگيرد و تفاوتها و جلوههاي گوناگون فرهنگ را از بين ميبرد. در مقابل، پستمدرنها ميگويند شناخت كليت ساختار اجتماعي نه ممكن است و نه ضروري. اين متفكران برمحلي بودن، نسبي بودن و غير ضروري بودن حقيقت احكام وتنوع و بسيار گونگي شكلهاي زندگي تاكيد ميكنند. از اينرو آنها عصر حاضر را عصر پايان آرمانشهرها و پايان هرگونه توهم درباره رهايي بشر ميدانند؛ زيرا رهايي يك توهم خطرناك است؛ سرنوشت انديشه وگفتاري كه پيش انگاشت آن مفاهيمي مانند بشريت يا تاريخ يا رهايي وجز آن باشد توتاليتاريسم است. از اين روريشه ترور و خشونت را نه درعمل استالين وپول پوت و صدام بلكه در نظر كانت، هگل و ماركس جستوجو كرد.
رهيافت پستمدرنيسم درعلوم سياسي
شناخت علمي اصولاً عام و كلي نيست بلكه مقيد به متن تاريخي و اجتماعي است. علم هم مانند اقتصاد و دولت و خانواده يكي ازعوامل اعمال سلطه و قدرت است. در نتيجه پستمدرنها «پارادايم»ها را نفي ميكنند؛ زيرا در واقع مخالف نظريه عمومي كلي و انتزاعي هستند. پستمدرنها اين تصور كه انسان و جامعه اموري ثابت و مستمر در هويت و در ساختها و كار ويژهها هستند را نفي ميكنند و بر خصلت فراوردگي سرشت و هويت اجتماعي انسان تاكيد ميكنند و بدين ترتيب پاراديمهاي بزرگ نظري در دهه 1980فرو ميريزد(2). ازاين روي ميتوان كم رونق شدن روشهاي تحقيق پوزيتويستي را نيز تحليل كرد.
به نظر دكتر بشيريه درپي ايجاد بحران درروششناسي و رهيافتهاي علوم اجتماعي چهار واكنش درميان انديشمندان شكل گرفت: دسته اول كساني هستند كه گويا هيچ اتفاقي نيفتاده وهمان روشهاي سنتي اوايل قرن بيستم را اجرا ميكنند. دسته دوم، خرد نگريها را به طور كلي كنار گذاشته و تفسيرهاي گسترده از تحولات جهاني را برگزيدهاند؛ مانندهانتينگتون، فوكوياما وتافلر. اما دسته سوم به بازانديشي رابطه ميان واقعيتها و نظريهها پرداختهاند به گونهاي كه در خدمت بهسازي جامعه قرار گيرد. براساس اين ديدگاه كه برخي آنها را «پستپوزيتيويسم» مينامند، ريشه شناخت و سياستگذاري را نه درعلم اثباتي و عيني بلكه در تعامل گفتماني بايد جست.
اما دسته چهارم همان پستمدرنها هستند كه بر عدم امكان دستيابي به تصويري از جهان براساس معيارهاي معتبر تآكيد ميكنند. در مجموع روششناسي پستمدرنيستي سه داعيه دارد: 1
- انقراض علوم اجتماعي به اين معنا كه نمايش ادراكي جهان اجتماع به وسيله علوم اجتماعي رايج ممكن نيست؛
2 - انقراض تجدد؛
3 - انقراض سوژه فردي و بر ساختگي بودن هويتها و هزار پارگي فرد.
نقدهايدگر دركتاب هستي و زمان(1927) از گفتمان فلسفي مدرنيته، بويژه از عقل سوژه محور، ارتباط عميقي با روششناسي پستمدرن دارد.هايدگر فرض دكارت را مورد نقد قرار ميدهد. دكارت بين فاعل شناسا و موضوع شناسايي، تفاوت وجدايي اساسي قائل ميشود. دكارت معتقد است جهان، پيكرمادي منفعلي است كه انسان بيرون از آن است و وفق علايق خود اشياي منفعل را مورد تأمل و مشاهده و داوري قرار ميدهد و نوعي رابطه ابزاري وفن آورانه بين انسان وجهان وجود دارد. مباني فلسفي روششناسي پوزيتويسم را ميتوان در انديشه دكارت مشاهده كرد، اماهايدگر كه تأثير مهمي بر روششناسي پستمدرن گذاشت، ازموقعيتمندي انسان درجهان دفاع ميكند؛ يعني انسان خود از طريق جهان ودرآن وجود مييابد. انسان از طريق ديگران و در زبان درجهان است.هايدگر ميگويد جهان را بشنويد و اقتدارگرايانه به آن نگاه كنيد(3).
همانطور كه در عبارات مذكور اشاره شد انديشههاي نيچه نيز از محوريترين الهامات تفكر پستمدرن است. ايده افقي بودن انديشههاي نيچه اساساً با هرگونه پارادايمسازي در علوم انساني ناسازگار است. نيچه، انديشهها را قياسناپذير و تفاوت آنها را ذاتي ميداند و دموكراسي و مذهب را از اين جهت مورد حمله قرار ميدهد كه ميخواهند با يكسانسازي، تفاوتها را زدوده و تجانس ايجاد كنند. از نظر نيچه ايدئاليسم درصدد است به واقعيات پراكنده واصيل وحدت بخشد؛ همان چيزي كه نظريه و قانون در روششناسي دنبال ميكنند.
به نظر نيچه وقتي حقيقتي مركزي براي زندگي فرض شود، آن گاه بايد ديگر وجوه زندگي را منكر شد، درحالي كه زندگي كليتي از تفاوتهاست و فروكاهش آن به اصلي واحد خطا و غير ممكن است.به نظر نيچه زندگي انسان اساساً تقليلناپذير و مجموعهاي است از تفاوتها. زندگي برحسب هيچ حقيقتنمايياي شناختني نيست، اما فلسفه و علم و دين با تعيين حقيقتي مركزي، زندگي واقعي را كه مشحون از تفاوتهاست انكار ميكنند. حتي آن چيزي كه اخلاق مداران و دين مداران از آن به عنوان ارزش ياد ميكنند ذاتي نيستند، بلكه در بازي نيروها ساخته ميشوند و اين جهان «اراده معطوف به قدرت» است. درواقع ميتوان مواضع اصلي تفكر پستمدرن را به شرح زير بيان كرد كه در روششناسي آن نيز موثر است.
تأكيد بربازنمايي ووضع واقعيت به جاي حضور يا نمايش واقعيت
از نظرپستمدرنها بازنمايي، حوزه نشانهها و مفاهيم است كه در مقابل امكان حضور امر تجربي و عيني قراردارد. از ديدگاه پستمدرن هيچ واقعيتي براي محقق، بلاواسطه حاضر نيست و از زبان و نشانهها قابل جداييناپذير است. به عبارت ديگر هيچگونه داده عيني شفاف و بلاواسطهاي دركار نيست واين دو عامل يعني زبان و بازنمايي، نمايش عيني واقعيت را ناممكن ميسازد. پس همه پژوهشها درواقع درباره پديدارهاست نه درباره پديدهها و اين پديده نيزدرمتن زبان وسخن وجود مييابد.
نفي ساختارگرايي و رفتارگرايي
نفي منطق استقرايي درعلم وپژوهش
يعني فرض اصلي پوزيتويسم جدايي زندگي از زبان زندگي و يا استقلال واقعيت از زبان است، درحالي كه هرمنوتيك به عنوان يك بخش اساسي ازانديشه پستمدرنيستي جدايي واستقلالي بين زندگي و زبان قائل نيست ومي گويد كردارهاي اجتماعي را زبان ما شكل ميدهد و زبان نيز درمتن كردارهاي اجتماعي شكل و معنا مييابد و زبان از مجراي گوينده سخن ميگويد و نه گوينده به واسطه زبان. بنابراين فهم واقعيت اجتماعي مستلزم كشف معاني بين الاذهاني و مشتركي است كه واقعيت دربستر آنها شكل ميگيرد.
برخلاف روششناسيهاي قرن بيستم كه بر ضرورت عدم دخالت پيش داوريها و تعصب محقق در پژوهشها تأكيد ميكنند، درپستمدرنيزم بويژه درهرمنوتيك فلسفي گادامر و پديدارشناسيهايدگر بر نقش سنت و پيش داوري و تعصب در معرفت و فهم انساني تأكيد بسيار ميشود و نقش پيش داوريها در فهم اجتناب ناپذير انگاشته ميشود؛ زيرا اساسا امكان آگاهي در سنت و تاريخ حاصل ميشود و چون امكان شناخت سنت و تاريخ به مثابه فاعل شناسا به طور مطلق ممكن نيست، شناخت كامل نيز ممكن نيست؛ يعني ميان سوژه و واقعيت همواره پردههايي از زبان و گفتمان قراردارد و معرفتشناسي با همين پرده زبان گفتمان سر وكار دارد، نه با اگاهي از واقعيت. حال پرسش اين است كه كه چنين نظرگاهي به واقعيتها يعني روششناسي پستمدرن آيا اساساً قابل تصور است؟ و اگر قابل تصور است به چه كار ميآيد؟ پاسخ اين است كه هرچند روششناسي پستمدرن چارچوب ندارد و اساساً چارچوب پذير نيست، ولي مفيد است.
در تجزيه و تحليلهايي كه در پژوهشهاي علوم سياسي به آن نياز داريم، آموزههاي پستمدرنيزم به كار ميآيد و لايههاي پنهاني از حقايق را براي محقق ميگشايد. مقولات مهمي مثل زبان، تاريخ، سنت، آگاهي و... كه ستون فقرات پيكره پستمدرنيزم را ميسازند، نبايد در تجزيه و تحليل وقايع، رفتارها و مواضع و جهتگيريهاي مورد مطالعه ناديده انگاشته شود. به ديگر سخن غفلت از اين مولفهها پژوهش را از جامعيت، تيز بيني و عمق خالي ميكند. درحوزه علوم سياسي، نظريه دانش و قدرت فوكو راهگشاي بسياري از ابهامات و تيرگيهاي ذهني است؛ چيزي كههابر ماس نيز آن را پذيرفته و معتقد است عقل همواره ريشه در شرايط اجتماعي فرهنگي و تاريخي خاص دارد و با قدرت و علايق انساني آميخته است.
پس مقولهها ومعيارهاي ارزيابي عقلي درشرايط تاريخي مختلف متفاوتند. از اين روبخش مهمي از علوم انساني جديد توجيه كننده و حتي درخدمت نظم موجود است وچشم برنارساييهاي جامعه مدرن بسته است؛ زيرا در واقع حقيقت توسط نخبگان و پژوهشگران كشف نميشوند؛ يعني وجود خارجي ندارد كه كشف شود، بلكه ساخته يا توليد ميشود و هرجامعهاي نيز رژيم حقيقتساز خود را دارد كه بيانگر رابطه قدرت و دانش است؛ قدرت و سلطهاي كه معيار عقلي و غير عقلي را بيان ميكند.
از اينرو علوم انساني و علوم سياسي نه تنها از درون مجموعه نهادهايي كه ساختار كلي شان بيانگر سلسله مراتب قدرت است پديدآمدهاند، بلكه عملكرد آنها نيز در چارچوب همين سلسله مراتب قدرت است. به همين جهت، قدرت درجامعه مدرن به شكل غيرمستقيم از طريق رابطههاي عقلي اعمال ميشود. اما تحليل شكلهاي جديد قدرت و سلطه به عنوان موضوع علم سياست با روشها و چارچوبهاي سنتي قابل انجام نيست. از اينرو به نظر ميرسد در پژوهشهاي علوم سياسي ميتوان تلفيقي ازرويكردهاي پژوهشي را به كار گرفت، ولي با آگاهي به نقاط قوت و ضعف هر يك از رويكردها و تناسب انتخاب يك رويكرد با هدف پژوهش يا بخشي ازپژوهش.
از اينرو هنوز هم دريك پژوهش علمي ميتوان درجمع آوري دادهها وتكيه بر واقعيتهاي بيروني، رويكرد عيني و واقعگرا داشت واز دستاوردهاي پوزيتيويسم بهره گرفت، ولي در تجزيه و تحليل اطلاعات، ضمن كار آماري و رياضي، روي دادههاي به دست آمده از منظر پستمدرن و رويكردهاي زير مجموعه آن يعني پديدارشناسي، هرمنوتيك و... به تحليل يافتههاي تحقيق پرداخت و در ارائه نتيجه و رهنمون رويكرد انتقادي به وضع موجود داشت و ساختارهاي موجود را به نقد و بررسي كشاند
پي نوشت ها :
1 - حقيقي، شاهرخ، گذارازمدرنيته (نيچه ؛ فوكو ؛ليوتار؛ دريدا) آگاه، 1379، ص10.
2 - بشيريه، حسين، ليبراليسم ومحافظه كاري (تاريخ انديشههاي سياسي قرن بيستم)، ني،1382، ص14.
3 - همان، ص301.
ارسالی از طرف کاربر محترم :amirpetrucci0261
/ع