نمونه هايى ازفضايل و سيره فردى رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) (1)
احترام بزرگان
نهى از بدگويى
صبر و مقاومت
«و قال لابنه ابراهيم و هو يجود بنفسه: لولا ان الماضى فرط الباقى و ان الاخر لاحق بالاول لحزّنا عليك يا ابراهيم ثم دمعت عينه و قال: تدمع العين و يحزن القلب و لا نقول الا ما يرضى الرب و انّا بك يا ابراهيم لمحزونون: 7».
تواضع
فرمود: آن خواهر بر پدرش از اين برادر نيكوكارتر بود. 10
پناه بردن به خدا
حضرت فرمود: به خدا پناه مىبرد دست بر نمىدارى ولى به محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) پناه مىبرد دست بر مىدارى؟!! خدا از محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) سزاوارتر است كه پناه آورندهاش را پناه دهد، مرد گفت: براى خدا او را آزاد كردم: «هو حر لوجه الله»فرمود: به خدائى كه مرا بحق مبعوث فرموده، اگر چنين نمىكردى، چهرهات با حرارت آتش جهنم مواجهه مىشد. «والذى بعثنى بالحق نبيا لو لم تفعل لواقع و جهُك حرّالنار»11.
مزاح
فرمود: آرى، سياهان هم به بهشت نخواهند رفت، بلال هم با آن زن شروع به گريه كرد، عباس عمومى حضرت آن دو را ديد، سبب گريهشان را پرسيد، گفتند: رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) چنين فرمود: عباس محضر حضرت آمد، جريان را پرسيد، فرمود: آرى حتى پيرمردان هم به بهشت نمىروند، عباس نيز مانند آن دو شروع به ناله و شيون نمود.
آنگاه حضرت آن سه نفر را بحضور طلبيد، قلوبشان آرام كرد و فرمود: خداوند پير زنان و پيرمردان و سياهان را در بهترين شكل و قيافه زنده مىكند، همه در حالى كه جوان و نورانىاند داخل بهشت مىشوند « و قال: ان اهل الجنة جُرْدْ مُرْدٌ مُكَحّلوُنَ» 12.
ساده زيستى
على (علیه السلام) فرمود: پول را به بازار آورده و پيراهنى به دوازده درهم براى آن حضرت خريدم و به محضرش آوردم، حضرت چون آنرا ديد فرمود: يا على اين را خوش ندارم ببين فروشنده حاضر است معامله را برگرداند؟ گفتم نمىدانم؟ آنگاه به نزد فروشنده آمد و گفتم: رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) اين را خوش ندارم، ديگرى را مىخواهم، اين معامله را اقاله كن.
فروشنده پول را بمن پس داد، آنرا پيش رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آوردم، حضرت با من به بازار آمد تا پيراهنى بخرد، در راه كنيزى را ديد كه گريه مىكرد، فرمود: چرا گريه مىكنى؟
گفت: از خانه به من چهار درهم داده بودند تا متاعى بخرم ولى پولم گم شده، جرأت نمىكنم كه پيش آنها بر گردم، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) چهار درهم به او داد و فرمود: به سوى اهل خويش برگرد.
آنگاه به بازار رفت و پيراهنى به چهار درهم خريد و پوشيد و خدا را حمد كرد، چون از بازار خارج شد تا به خانه بر گردد، ديد مرد عريانى در سر راه نشسته و مىگويد: هر كه به من لباس پوشاند خدا او را از لباسهاى بهشت بپوشاند«من كَسانى كَساه اللّهُ من ثياب اِلجنة» آن حضرت پيراهنى را كه خريده بود از بدنش درآورد و بر او بپوشانيد.
سپس به بازار بازگشت و با چهار درهمى كه باقى مانده بود پيراهنى خريد و پوشيد و خداى عزّوجل را حمد كرد و به منزل برگشت.
ناگاه ديد همان كنيز در راه نشسته، گريه مىكند، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: چه شده كه پيش خانوادهات بر نمىگردى؟! گفت: اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) تأخير كردهام مىترسم مرا تنبيه كنند، فرمود پيشاپيش من برو، خانوادهات را به من نشان بده.
كنيزك در پيش رفت تا رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به درخانه آنها آمد، فرمود: «السلام عليكم يا اهل الدار» جواب نيامد، دفعه دوم فرمود: سلام عليكم جواب ندادند، بار سوم سلام فرمود، جواب دادند و عليك السلام يا رسول الله و رحمة الله و بركاته.
فرمود: چرا در سلام اول و دوم جواب نداديد؟ گفتند: يا رسول الله سلام تو را شنيديم، خوش داشتيم كه كلام تو را بيشتر بشنويم.
حضرت فرمود: اين دختر تأخير كرده او را در اينكار مقصر ندانيد، گفتند: يا رسول الله چون شما تشريف آوردهايد، او را آزاد كرديم ، حضرت فرمود: الحمد لله، هيچ دوازده درهمى پر بركتتر از اين نديدهام، خدا با آن، دو نفر عريان را پوشانيد و انسانى را آزاد كرد. 13 كمك به دوستان و نيازمندان
جابربن عبدالله يكى از اصحاب بزرگوار رسول خداست، پيوسته در خدمت آن جناب بود، پدرش در جنگ «احد» اشتباهاً توسط مسلمانان شهيد گرديد، او بعد از رحلت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با اميرالمؤمنين صلوات الله عليه بسر برد، اوست كه با عطيه عوفى در اولين اربعين به زيارت ابا عبدالله الحسين (علیه السلام) مشرف گرديد و اوست كه بقدرى زنده ماند تا سلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را به امام باقر (علیه السلام) رسانيد.
مىگويد: رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در بيست و يك جنگ شركت كرد، و من در نوزده تاى آنها در ركاب ايشان بودم، فقط در دو تا از آنها موفق نشدم. در يكى از آن غزوات شتر من از رفتن درماند و خوابيد، آن حضرت در آخر لشكريان حركت مىكرد تا به بازماندگان يارى رساند و آنها را به مركب خود سوار كند.
من در كنار شتر خويش ايستاده و مىگفتم: اى واى مادرم اين چه شتر بدى است، در اين هنگام رسول خدا رسيد و فرمود: اين شخص كيست؟ گفتم من جابرهستم پدر و مادرم به فدايت يا رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) .
فرمود: چرا در اينجا ماندهاى؟
گفتم: شترم از رفتن درمانده است، فرمود: چوب دستى دارى؟ گفتم: آرى. با چوب دستى به شتر زد و او را بلند كرد، آنگاه آنرا خوابانيد و قدم بر دو بازوى آن گذاشت، فرمود: سوار شو، سوار شدم و با او راه مىرفتم، آن شب بيست و پنج بار براى من استغفار كرد، شتر من (در اثر قدم آن بزرگوار) حتى بر شتر او سبقت مىكرد.
در آن شب كه با هم راه مىرفتيم فرمود: پدرت عبدالله چند نفر فرزند بعد از خود گذاشته است؟ گفتم: هفت دختر.
فرمود: آيا قرضى هم دارد؟ گفتم: آرى. فرمود: چون به مدينه برگشتى وعده كن كه با اقساط خواهى داد14 اگر قبول نكردند، وقت چيدن خرمايتان مرا مطلع كن.
بعد فرمود: زن گرفتهاى؟ گفتم: آرى. فرمود كدام را؟ گفتم: فلان زن بيوه را كه در مدينه بود. فرمود: چرا دختر نگرفتى كه با تو بازى كند و تو با او بازى كنى؟
گفتم: يا رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) هفت خواهر كم تجربه در منزل دارم، ترسيدم اگر دخترى مثل آنها را بگيرم كار به اشكال كشد، گفتم: اين زن بيوه و تجربه ديده با آنها بهتر مىسازد، فرمود: خوب كردهاى، راه همانست .
فرمود: اين شتر را به چند خريدهاى؟ گفتم: به پنج ششم نصف رطل.15.
فرمود: او را به من بفروش، و تا برگشتن به مدينه حق سوار شدن دارى، چون به مدينه برگشتيم، شتر را به محضرش آوردم، فرمود: بلال شش «اواق» طلا به او بده تا در اداى قروض پدرش از آنها استفاده كند، سه «اواق» ديگر اضافه كن، شترش را نيز به خودش بده.
آنگاه فرمود: آيا با صاحبان قرض پدرت مقاطعه كردى؟ گفتم: نه يا رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود آيا داده شده؟ 16 گفتم: نه يا رسول اللّه. فرمود: مانعى نيست چون وقت چيدن خرمايتان رسيد مرا خبر كن.
وقت چيدن خرما به محضرش رفتم، به نخلستان ما تشريف آورد و براى ما دعا كرد( و از خدا بركت خواست) خرما را چپديم، به همه قرضها كفايت كرد و بيشتر از آنچه آنها بردند، براى ما باقى ماند.
حضرت فرمود: اينها را برداريد و پيمانه نكنيد، آنها را برداشتيم و مدتى از آنها خورديم .17
ترحم ودلسوزى
على (علیه السلام) با مدادان بر آن قبيله حمله كرد، آنها را شكست داد مردان و زنان و اسباب و چهارپايان آنها را به مدينه آورد. 18
وقتى كه اسيران را به حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) نشان دادند، سفانه دختر حاتم طائى برخاست و گفت، يا محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) پدرم از دنيا رفت، برادرم از قبيلهام ناپديد شد، اگر مصلحت بدانى مرا آزاد كن، مرا به شماتت قبائل عرب مگذار.
پدر من پيشواى قبيله بود، اسيران را آزاد مىكرد، جانيان را مىكشت، بهر كه پناه مىداد حمايتش مىكرد، از حريم دفاع مىنمود، ازمبتلايان دستگيرى مىكرد، مردم را طعام مىداد، سلام را آشكار مىساخت، يتيم و فقير را بى نياز مىكرد، در پيشامدها مددكار مردم بود، كسى نبود كه حاجت پيش او آورد، نا اميد بر گردد، من دختر حاتم طائى هستم.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از سخن او در عجب شد، فرمود: اى دختر اينها كه گفتى صفات مؤمنان است اگر پدرت مسلمان بود از خدا برايش رحمت مىخواستم .19
آنگاه فرمود: اين دختر را آزاد كنيد كه پدرش اخلاق خوب را دوست مىداشته، سپس فرمود: «ارحموا عزيزاً ذلّ و غنيا افتقر و عالماً ضاع بين جهّال»: رحم كنيد عزيزى را كه ذيل گشته و توانگرى را كه فقير شده و عالمى را كه ميان نادانان ضايع گرديده است .
و نيز در اثر گفتار آن زن فرمود: همه اسيران را آزاد كنند، دختر حاتم كه چنين ديد گفت: اجازه بدهيد شما را دعا بكنم، حضرت اجازه فرمود و بياران گفت كه بدعاى او گوش فرا دهند.
دختر گفت: خدا احسان تو را در جاى خود قرار دهد، تو را به هيچ آدم لئيم محتاج نكند، نعمت هيچ بزرگ قومى را از دستش نگيرد مگر آنكه تو را وسيله برگرداندن آن قرار دهد.
دختر چون آزاد شد، به نزد برادرش عدى بن حاتم كه در «دومة الجندل» بود، رفت، گفت: برادرم پيش از آنكه نيروهاى اين مرد تو را گرفتار كند، پيش او برو، من در او هدايت و دقت رأى ديدم، حتما بر ديگران پيروز خواهد گرديد، در او خصلتهائى ديدم كه به تعجبم واداشت، او فقير را دوست مىدارد، اسير را آزاد مىكند، بصغير رحم مىكند، قدر آدم بزرگ را مىداند، من سخىتر و بزرگوارتر از او نديدهام اگر پيامبر باشد، تو پيش از ديگران ايمان آورده و برترى يافتهاى و اگر پادشاه باشد در حكومت او پيوسته با عزت زندگى مىكنى.
اين سخنان در عدى بن حاتم موثر واقع شد، لذا به مدينه آمد و به دست رسول خدا (ص) اسلام آورد، خواهرش سفانه نيز مسلمان شد.20
عدى بن حاتم مىگويد: به مدينه آمدم، داخل مسجد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) شدم ، سلام كردم ، فرمود: تو كيستى؟ گفتم: عدى بن حاتم ، فورى برخاست و مرا بخانهاش برد. او متوجه من بود، ناگاه پيرزنى ضعيف پيش آمد و گفت: حاجتى دارم ، حضرت مفصل ايستاد و درباره نياز آن زن صحبت مىكرد.
من در دلم گفتم: به خدا اين شخص پادشاه نيست وگرنه با ضعفاء چنين نمىكرد، اين قدر اهميت دادن به يك پيرزن كار شاهان نيست، چون به خانهاش رسيديم، وسادهاى كه از ليف خرما داشت به طرف من انداخت فرمود: روى آن بنشين، گفتم: نه شما روى آن بنشينيد، فرمود: نه تو بنشين، من روى وساده نشستم و او به زمين نشست.
باز در دلم گفتم: والله اين پادشاه نيست، آنگاه فرمود: اى عدى آيا تو ركوسى نبودى 21؟ گفتم آرى. فرمود: آيا از قو خويش ماليات مرباع 22 نمىگرفتى؟ گفتم: آرى. فرمود: آن در دين تو جايز نبود. گفتم: آرى به خدا حرام بود، دانستم كه او پيامبر است كه غيب را مىداند23.
بدين طريق مىبينيم كه اخلاق نيكو كار خود را مىكند تا جائى كه انسانها در مقابل آن از اعتقادات خود دست بر مىدارند.
عبادت و مناجات شب
خدايا نعمتهاى خوبى كه بمن دادهاى از من مگير. و مرا بخودم ولو بقدر چشم بهم زدن وامگذار. خدايا هيچ وقت مرا بشماتت دشمن و آدم بدخواه مبتلا مكن. خدايا هيچ وقت مرا به آن بدبختى كه از آن نجاتم دادهاى بر مگردان .
«اللهم لا تنزع عنى صالح ما اعطيتنى ابداً، ولا تكلنى الى نفسى طرفة عين ابداً، اللهم لا تشمت بى عدواً ولا حاسداً ابدا اللهم لا تردنى فى سوء استنقذتنى منه ابداً»
ام سلمه با شنيدن اين سخنان به گريه افتاد و برگشت و به شدت مىگريست بطورى كه رسول خدا با شنيدن گريه او برگشت و فرمود: اى ام سلمه علت گريهات چيست؟
گفت: پدر و مادرم بفدايت يا رسول الله، چرا گريه نكنم در حالى كه تو با آن مقامى كه از خدا دارى و خدا گناه قديم و جديد تو را آمرزيده 24از او مىخواهى كه بشماتت دشمن مبتلايت نكند و تو را به نفس خودت ولو به قدر چشم بهم زدن وامگذارد و تو را ببدى كه از آن نجاتت داده بر نگرداند و از تو هيچ وقت نعمت خوبى كه داده نگيرد!!!
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در جواب فرمود: اى ام سلمه چه چيز مرا خاطر جمع مىكند، خداوند يونس بن متى را فقط به اندازه چشم بهم زدن به نفس خويش واگذاشت تا به سرش آمد آن بلائى كه آمد «يا امّ سلمة ما يُؤمّننى و انّما و كل اللّه يونس بن متى الى نفسه طرفة عين فكان منه ما كان»25.
پي نوشت ها :
1- روضة الواعظين 448 مجلس 59.
2- مكارم الاخلاق ص 25.
3- مكارم الاخلاق ص 17.
4- مكارم الاخلاق ص 25.
5- كافى ج 6 ص 18 باب الاسماء والكنى.
6- تحف العقول ص 37.
7- اصول كافى 2 ص 183.
9- بحار ج 16 ص 281 - 282.
10- بحار الانوار ج 16 ص 295.
11- روضة الواعظين ص 495 مجلس 74، علامه مجلسى آن را در بحار ج 16 ص 214 از خصال و امالى صدوق نقل كرده است و در آنجاست كه دوازده درهم را كسى به حضرت رسول (ص) آورد و او به على (ع) داد.
12- عبارت عربى «فقاطعهم» است يعنى با آنها مقاطعه كن به نظر مىآيد منظور اقساط باشد.
13- عبارت عربى «خمس اواق من الذهب» است در اقرب الموارد گويد: «الاوقية: سدس نصف الرطل».
14- عبارت عربى «أتُرِكَ وفاًء» است .
15- مكارم الاخلاق طبرسى؛ ص 20 فصل 2، علامه مجلسى نيز آن را در بحار ج 16 ص 233 از مكارم الاخلاق نقل كرده است .
16- آنها كافر حربى بودند، اين عمل به مقتضاى شريعت اسلام بود.
17- سيره حلبيه ج 3 ص 224.
18- قصص العرب ج 1 ص 180 نقل از اغانى.
19- ركوسى دينى بود ميان نصرانيت و صابئين.
20- مرباع مالياتى بود كه رؤسا از قبائل مىگرفتند.
21- سيره ابن هشام ج 4 ص 228.
22- اشاره است به «ليغفرلك الله ما تقدم من ذنبك و ما تاخر» فتح: 2.
23- تفسير برهان ج 3 ص 68 نقل از تفسير على بن ابراهيم قمى.
24- يعنى خدا توبه كردبر آن سه نفر كه از جنگ باز داشته شدند، تا چون زمين بر آنها با آن فراخى تنگ شد، دلشان نيز بر آنها تنگ گرديد، دانستند كه پناهى از خدا نيست مگر خود خدا، سپس خدا به آنها توبه كرد تا توبه كنند خدا تواب و رحيم است سوره توبه: 118.
25- در روايات هست كه به وقت آمدن، اول به خانه فاطمه عليها السلام تشريف مىبرد.
ادامه دارد ...
/م