نقد كتاب«پاسخ به تاريخ» (2)
درباره احداث راهآهن نيز كه همواره از سوي هواداران رضاشاه و پسرش به عنوان يك اقدام اساسي براي كشور محسوب گرديده است بايد گفت اگرچه راهآهن فينفسه ميتواند براي كشور مفيد واقع شود، اما در آن هنگام دو مسئله در اين زمينه وجود داشت؛ نخست آن كه آيا با توجه به مجموعه شرايط اقتصادي حاكم بر كشور، احداث راهآهن در اولويت بود يا آن كه اگر سرمايه اختصاص يافته به آن، مصروف اقدامات صنعتي ديگر ميشد، دستاوردهاي بهتر و بالاتري براي بهبود اوضاع اقتصادي كشور در برداشت؟ دوم آن كه اگر بنا بر احداث راهآهن بود، بهترين و مناسبترين مسيري كه ميبايست انتخاب ميشد، كدام بود؟ در اين زمينه دلسوزان كشور معتقد بودند مسير شرقي- غربي با توجه به اين كه ايران را از يكسو به هندوستان و از سوي ديگر به اروپا متصل ميكند، داراي اولويت كامل بود و براي مردم ايران منافع بسياري در برداشت، حال آن كه انتخاب مسير جنوبي- شمالي، در حقيقت در چارچوب طرحها و برنامههاي نظامي انگليس ميگنجيد؛ كما اين كه از زمان عقد قرارداد رويتر، انگليسيها همواره تلاش داشتند عبور مرور خويش را از مناطق جنوبي كشورمان- كه منطقه نفوذ و استقرار آنان به شمار ميآمد- به سمت مناطق شمالي كه همجوار با قفقاز و آسياي ميانه بود تسهيل كنند و سرانجام نيز با سرمايه ملت ايران به اين هدف نائل آمدند و منافع آن را در وقايع جنگ جهاني دوم بردند. در اين باره جا دارد به آنچه دكتر مصدق بيان داشته است توجه نماييم: «در خصوص راهآهن- مدت سه سال يعني از سال 1304 تا 1306 هر وقت راجع باين راه در مجلس صحبتي ميشد و يا لايحهاي جزء دستور قرار ميگرفت من با آن مخالفت كردهام. چونكه خط خرمشهر- بندرشاه خطي است كاملاً سوقالجيشي و در يكي از جلسات حتي خود را براي هر پيشآمدي حاضر كرده گفتم هركس باين لايحه رأي بدهد خيانتي است كه بوطن خود نموه است كه اين بيان در وكلاي فرمايشي تأثير ننمود، شاه فقيد را هم عصباني كرد و مجلس لايحه دولت را تصويب نمود... در جلسهي 2 اسفند 1305 مجلس شوراي گفتم براي ايجاد راه دو خط بيشتر نيست: آنكه ترانزيت بينالمللي دارد ما را به بهشت ميبرد و راهي كه بمنظور سوقالجيشي ساخته شود ما را بجهنم و علت بدبختيهاي ما هم در جنگ بينالملل دوم همين راهي بود كه اعليحضرت شاه فقيد ساخته بودند. ساختن راهآهن در اين خط هيچ دليل نداشت جز اينكه ميخواستند از آن استفادهاي سوقالجيشي كنند و دولت انگليس هم در هر سال مقدار زيادي آهن بايران بفروشد و از اين راه پولي كه دولت از معادن نفت ميبرد وارد انگليس كند... چنانچه در ظرف اين مدت عوائد نفت بمصرف كار [خانة] قند رسيده بود رفع احتياج از يك قلم بزرگ واردات گرديده بود و از عوايد كارخانههاي قند هم ميتوانستند خط راهآهن بينالمللي را احداث كنند كه باز عرض ميكنم هرچه كردهاند خيانت است و خيانت.»(دكتر محمد مصدق، خاطرات و تألمات مصدق، به كوشش ايرج افشار، تهران، انتشارات علمي، 1365، صص352-349)
يكي از فرازهاي جالب اين بخش، اشاره محمدرضا به تجديد قرارداد دارسي توسط رضاشاه است: «پدرم تمام كوشش خود را به كار بست تا ثروتهاي طبيعي كشور تبديل به ثروتهاي ملي شود. و در همين جهت بود كه در دسامبر 1932[1311] قرارداد اعطاء امتياز نفت را- كه در سال 1901 به «دارسي» داده شده و بعد هم به كمپاني نفت انگليس و ايران انتقال يافته بود، لغو كرد. زيرا توليد نفت در سال 1923 [1302] از دو ميليون و سيصد و شصت و پنج هزار تن فراتر نرفته بود؛ اما متعاقب لغو قرارداد، ميزان آن در سال 1938 [1317] به ده ميليون و سيصد هزار تن بالغ شد.» (ص76)
جالب بودن اين فراز از لحاظ بيمعنا و مفهوم بودن آن است. شاه ابتدا از تلاش پدرش براي تبديل ثروتهاي طبيعي كشور به ثروتهاي ملي سخن ميگويد و مصداق آن را لغو قرارداد دارسي بيان ميدارد. اگر پس از لغو اين قرارداد، صنعت نفت در كشور توسط رضاشاه ملي اعلام ميشد، اين گفته شاه، كاملاً درست بود، اما آنچه در عمل به وقوع پيوست، اضافه شدن سه دهه به مدت قرارداد قبلي و دادن امتيازات بيشتر به انگليس بود. ابوالحسن ابتهاج در اين زمينه چنين خاطرنشان ساخته است: «رضاشاه در سال 1312 ناگهان تصميم گرفت كه قرارداد امتياز نفت را، كه در سال 1901 بين دولت ناصرالدين شاه قاجار و ويليام دارسي انگليسي بسته شده بود، فسخ كند... سپس به دستور رضاشاه تقيزاده قرارداد جديدي با شركت نفت ايران و انگليس امضاء كرد، و به موجب آن، همان امتياز براي مدت 32 سال ديگر تجديد شد و اين قرارداد به تصويب مجلس شوراي ملي هم رسيد، در صورتي كه قرارداد سابق به تصويب مجلس نرسيده بود. گذشته از اين، طبق قرارداد سابق، در انقضاي مدت امتيازنامه تمام دستگاههاي حفر چاه بلاعوض به مالكيت ايران در ميآمد و حال آنكه در قرارداد جديد اين ماده حذف شد.» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، به كوشش عليرضا عروضي، تهران، انتشارات علمي، 1371، ص234) به اين ترتيب اين ثروت طبيعي نه تنها تبديل به ثروت ملي نشد، بلكه با خدمتي كه رضاشاه به انگليس انجام داد، بر تسلط آنها بر منابع و صنايع نفتي كشورمان به مدت سه دهه افزوده گشت. از سوي ديگر معلوم نيست محمدرضا از چه روي با افتخار از افزايش توليد نفت پس از ماجراي سال 1312 سخن ميگويد. اگر در اين سال، صنعت نفت كشور ملي شده بود و منافع حاصل از آن به جيب ملت ايران ريخته ميشد، به راستي جاي افتخار نيز داشت، اما تجديد قرارداد دارسي به مدت بيش از 30 سال، بيآن كه هيچگونه حق نظارتي براي ايران در زمينه توليد و فروش نفت منظور شود، معلوم نيست چه موفقيتي نصيب دولت و ملت ايران كرده است كه اينگونه با افتخار اعلام ميگردد؟ آيا به راستي شاه، ملت ايران را قادر به درك اين مسائل ساده نميپنداشت كه اين چنين قصد رد گم كردن خط خيانت به كشور را توسط سلسله پهلوي دارد؟
روايت محمدرضا از نحوه رفتار و عملكرد پدرش «رضا شاه كبير»(!) به هنگام ورود قواي متجاوز به خاك كشور نيز كاملاً درخور توجه است: «روز 28 اوت 1941 [6 شهريور 1320] رضاشاه به واحدهاي ارتش ايران دستور داد اسلحه خود را زمين بگذارند. و بعد هم اطلاع رسيد كه : روز 17 سپتامبر [26 شهريور] نيروهاي متفقين قصد دارند وارد پايتخت شوند. موقعي كه پدرم از خبر نزديك شدن نيروهاي انگليسي به تهران آگاهي يافت، فوراً مرا خواست و به من گفت: «فكر ميكني بتوانم از يك افسر بيمقدار انگليسي دستور بگيرم؟» و به دنبال آن هم در روز 16 سپتامبر [25 شهريور 1320] پدرم رسماً از سلطنت كناره گرفت، متن استعفانامه او را محمدعلي فروغي نخستوزير در مجلس ايران به اين شرح قرائت كرد: «... من، شاه ايران، كه مورد تأييد خداوند و مردم بودهام، اينك ناگزير به اين تصميم خطير گردن نهادهام كه به نفع پسر محبوبم محمدرضا پهلوي از سلطنت استعفا دهم...» (ص96)
اين كه پادشاهي با آن همه ادعا و صرف هزينههاي گزاف به اسم توسعه و تجهيز ارتش طي حدود 20 سال، آنگاه كه نوبت به انجام وظيفه ملي و ديني نيروي دفاعي كشور ميرسد، به آنها دستور دهد سلاح خود را زمين بگذارند و در برابر متجاوزان تسليم گردند و سپس خود نيز به سرعت پا به فرار گذارد، از نوادر ايام به حساب ميآيد! اگر شاهان ديگري چون يزدگرد سوم يا شاه سلطان حسين صفوي نيز از مقابل دشمن فرار كردهاند، اما دستكم دستور تسليم به نيروهايشان ندادهاند و حداقل مقاومتي در برابر آنها از خود نشان دادهاند. ولي رضاشاه كبير(!) در اين زمينه سابقهاي از خود در تاريخ ايران برجاي نهاده است كه بايد آن را منحصر به فرد دانست. از سوي ديگر در جملهاي كه شاه از پدرش نقل كرده است نيز نكات ظريفي به چشم ميخورد؛ هنگامي كه رضاشاه به پسرش ميگويد: «فكر ميكني بتوانم از يك افسر بيمقدار انگليسي دستور بگيرم؟» آيا منظورش اين است كه «من نميتوانم» اما چون «تو ميتواني»، بمان و اطاعت كن؟! به علاوه، در آن هنگام نيروهاي انگليسي در مناطق جنوبي كشور مستقر بودند و اساساً در نزديكي تهران حضور نداشتند، بلكه نيروهاي ارتش سرخ شوروي در حال نزديك شدن به تهران بودند. اتفاقاً رضاشاه با فرار به سمت جنوب، در واقع خود را به نيروهاي انگليسي رسانيد تا تحتالحفظ آنان از كشور خارج شود. جالب اين كه رضاشاه از اين پس، كاملاً در اختيار «افسران بيمقدار انگليسي» قرار ميگيرد؛ به گونهاي كه به دستور آنها به جنوب ميرود، به دستور آنها سوار بر كشتي ميشود و به دستور آنها روانه محل تعيين شده از سوي لندن ميگردد؛ بنابراين در اين مدت كاري جز اطاعت از دستورات افسران بيمقدار انگليسي نداشت.
اگر واقعاً رضاشاه فردي شجاع، مستقل و ضدانگليسي بود و طاقت دستور گرفتن از افسران بيمقدار انگليسي و روسي را نداشت، ميبايست مردانه و شجاعانه در مقابل متجاوزان به ايران ميايستاد و مرگ پرافتخار در راه دفاع از ميهن را به جان ميخريد؛ در آن صورت، بيشك ملت ايران نيز از تمام بديهاي او در ميگذشت و نام نيكي از وي در تاريخ كشورمان برجاي ميماند، اما رضاشاه همان كاري را انجام داد كه منطبق بر شخصيت واقعي او بود و البته پس از رفتن زير بار آن همه خواري، بيش از 5 سال نتوانست به حيات خويش ادامه دهد.
نكته درخور توجه ديگر در اين فراز از كتاب شاه، متني است كه محمدرضا از آن به عنوان استعفانامه پدرش ياد كرده و البته متني كاملاً تحريف شده است. انتظار اين بود كه شاه دستكم به متن استعفاي پدرش وفادار ميماند و همان را منعكس ميساخت. آن متن، اين است: «نظر به اين كه من همه قواي خود را در اين چند ساله مصروف امور كشور كرده و ناتوان شدهام حس ميكنم كه اينك وقت آن رسيده است كه يك قوه و بنيه جوانتري به كارهاي كشور كه مراقبت دائم لازم دارد بپردازد و اسباب سعادت و رفاه ملت را فراهم آورد. بنابراين امور سلطنت را به وليعهد و جانشين خود تفويض كردم و از كار كنار نمودم و از امروز كه 25 شهريور 1320 است عموم ملت از كشوري و لشكري، وليعهد و جانشين مرا بايد به سلطنت بشناسند و آنچه نسبت به من از پيروي مصالح كشور ميكردند، نسبت به ايشان بكنند.» (گذشته چراغ راه آينده است، ص91) به راستي شاه كه با دستكاري در متن استعفانامه پدرش و گنجانيدن واژهها و عبارت ديگري در آن با اهداف خاص، دست به تحريفي آشكار در يك سند موجود و منتشر شده ميزند، چگونه ميتواند در ادامه نگارش مطالب خود، پاسخگوي صادقي به تاريخ و ملت ايران باشد؟
اين عدم صداقت، در نخستين عبارات پس از اين موضوع به وضوح نمايان ميشود: «سفراء روس و انگليس و دولتهايشان سه روز بعد تصميم گرفتند سلطنت مرا به رسميت بشناسند، و اين البته دليلي نداشت جز آن كه تظاهرات گسترده مردم براي حمايت از من به آنها نشان داد كه واقعاً امكان ندارد بتوانند فرد ديگري را به جاي من بنشانند.» (صص99-98) در آن شرايط جنگي و هجوم قواي نظامي بيگانه و در حالي كه اوضاع و احوال كشور كاملاً آشفته بود و مردم در نوعي بيم و هراس به سر ميبردند، تنها مسئلهاي كه مرهمي بر دلهاي مردم ميگذارد و عليرغم سختيهاي موجود، موجي از شادي در ميان آنها برميانگيخت، فرار ديكتاتور بود كه نويد خاتمه دوران استبداد سياه را ميداد. آن هنگام اگر هم تجمع و تظاهراتي بود در جهت شكايت و تظلمخواهي از دوران 16 ساله سلطنت رضاشاه بود كه هستي جامعه را به تباهي كشانده بود. به طور كلي در به رسميت شناخته شدن سلطنت محمدرضا از سوي بيگانگان، مردم هيچ نقشي نداشتند. اتفاقاً مطرح شدن نام فرزند محمدحسن ميرزا قاجار در ميان انگليسيها براي سپردن سلطنت به او، به اين دليل بود كه آنها ميزان خشم و نفرت مردم از پهلوي را به عينه مشاهده ميكردند و خوف آن داشتند كه انتقال سلطنت به فرزند ديكتاتور با اعتراض و شورش عمومي مواجه شود و در آن شرايط جنگي، مشكلاتي را برايشان فراهم آورد. اما از آنجا كه «حميد قاجار» در خارج از ايران متولد شده بود و حتي يك كلمه فارسي هم نميدانست، اين طرح به سرعت كنار گذارده شد و براساس محاسبات انگليسيها، هيچكس مناسبتر از محمدرضا براي ادامه تسلط آنها بر ايران، در آن هنگام يافت نشد. البته نقش محمدعلي فروغي - از بزرگترين عناصر فراماسون در ايران- را نيز در اين زمينه نبايد از نظر دور داشت.
شاه در ادامه به پيام ارسالي از سوي پدرش اشاره دارد: «پدرم كه همواره نهايت تلاش خود را براي تأمين استقلال و تماميت ايران به كار گرفته بود، پيامي برايم فرستاد كه روي صفحه گرامافون ضبط شده بود، و در آن خطاب به من ميگفت: «فرزندم از هيچ چيز نترس» (ص99) ياد كرد از اين پيام- كه معلوم نيست تا چه حد واقعيت داشته باشد- بيش از آن كه روح حماسي را به خواننده كتاب منتقل سازد، لبخند را بر لبانش مينشاند. به راستي رضاشاه كه خود بلافاصله پس از ورود نخستين واحدهاي ارتش شوروي، به شدت ترسيد و پا به فرار گذارد، چگونه ميتواند چنين پيامي را براي فرزند جوانش ارسال دارد؟! آيا در آن هنگام اين پاسخ براي پيام مزبور مناسبت نداشت كه «كَل اگر طبيب بودي، سر خود دوا نمودي»؟!
براي روشنتر شدن قضيه، جا دارد به آنچه جعفر شريفامامي در خاطرات خود راجع به نحوه رفتار رضاخان در آن شرايط بيان داشته است توجه كنيم: «روزي موقع خروج ديدم كه سرگرد لئالي، معاون پليس راهآهن، در ايستگاه راهآهن يك گوشي تلفن به دست راست و گوشي تلفن ديگر را به دست چپ گرفته و مطالبي را (كه) از يك طرف شنيد به طرف ديگر بازگو ميكند. چند دقيقه ايستادم. ديدم ميگويد كه روسها از قزوين به سمت تهران حركت كردهاند و ايستگاه بعد نيز مطلب را تأييد كرده و بدون (تحقيق) موضوع را به رئيس شهرباني با تلفن اطلاع ميدهد و او موضوع را به هيئت وزيران و از آنجا به دربار و به اعيحضرت خبر ميدهند كه روسها به سمت تهران سرازير شدهاند. ايشان (رضاشاه) دستور ميدهند كه فوراً اتومبيلها را آماده كنند كه به طرف اصفهان حركت كنند... زودتر رفتم به منزل. ولي از آنجا به راهآهن تلفن كرده و خط قزوين را گرفتم. پس از بررسي و پرسش از ايستگاهها، معلوم شد چند كاميون عمله كه بيلهاي خود را در دست داشتند به طرف تهران ميآمدهاند و چون هوا تاريك بود، نميشد درست تشخيص دهند. تصور كردهاند كه قواي شوروي است كه به طرف تهران ميآيد. لذا بلافاصله مطلب را به اعليحضرت گزارش (دادم تا) از حركت خودداري ميشود.»(خاطرات جعفر شريفامامي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، تهران، انتشارات سخن، 1380، صص52ـ53) همچنين دكتر سيفپور فاطمي نيز در گفتگو با بيبيسي از سه بار قصد رضاشاه براي فرار پس از ورود نيروهاي متفقين به ايران خبر ميدهد: «با آغاز جنگ جهاني دوم، دولت ايران اعلام بيطرفي كرد... ولي متأسفانه روز سوم شهريور بدون اطلاع يك مرتبه ساعت 4 صبح قشون روس و ارتش انگلستان وارد ايران شد. در آن موقع رضاشاه كه در اوج قدرت بود و مدت بيست سال تنها فرد و كسي بود كه بر كشور ايران حكومت كرده بود، يك مرتبه از خود ضعف و ناتواني نشان داد. به طوري كه سه مرتبه خيال داشت از تهران فرار بكند، تا بالاخره روز بيست و سوم شهريور، فروغي به او صريحاً ميگويد كه كار شما گذشته است... بدين ترتيب مردي كه با كمال قدرت، مدت بيست سال بر ايران حكومت كرده بود، با منتهاي ضعف و ناتواني و عجز كنار رفته، ايران را ترك كرد...»(تحرير تاريخ شفاهي انقلاب اسلامي ايران؛ مجموعه برنامه داستان انقلاب از راديو بيبيسي، به كوشش عمادالدين باقي، قم، نشر تفكر، 1373، ص76) آيا به راستي ارسال چنان پيامي از سوي چنين فردي كه به محض ورود نيروي نظامي بيگانه، فكري جز فرار ندارد، مضحك نيست؟
وقايع آذربايجان كه به دليل حضور نيروهاي نظامي شوروي در اين منطقه به وقوع پيوست، موضوع ديگري است كه شاه در اين بخش به آن پرداخته است و البته با تحريف وقايع آن هنگام، سعي در قهرمان نماياندن خويش دارد. همانگونه كه ميدانيم شورويها عليرغم توافقات پيشين براي خارج ساختن نيروهاي نظامي خود از ايران به فاصله 6 ماه پس از پايان جنگ، از اين كار امتناع ورزيدند و با حمايت از فرقه دموكرات آذربايجان درصدد جداسازي اين بخش از خاك ايران و تبديل آن به يكي از جمهوريهاي اقماريشان در منطقه برآمدند. به اين ترتيب اوضاع بحراني و ويژهاي براي كشور به وجود آمد كه ميبايست با بهرهگيري از تمامي امكانات و روشهاي ممكن، به حل آن پرداخت. شاه در كتابش، اولتيماتوم آمريكا به شوروي و سپس عزم و اراده خود براي اعزام قواي نظامي به آذربايجان را دو عامل مهم در حل اين بحران به شمار ميآورد و در اين ميان نه تنها هيچ نقشي براي احمد قوام - نخستوزير وقت - قائل نيست بلكه آن را منفي نيز جلوه ميدهد: «در مورد نخستوزير بعدي كه «احمد قوام» بود، چنين به نظر ميرسيد كه برايم موفقيت چنداني به بار نياورد. زيرا او به سرعت پس از انتخاب به مقام نخستوزيري عازم مسكو شد و در آنجا قراردادي درباره اكتشاف و استخراج نفت امضاء كرد كه 51 درصد منافع متعلق به شوروي و 49 درصد از آن ايران ميشد. ولي خوشبختانه در قرارداد مادهاي وجود داشت كه تصريح ميكرد: چنانچه متن قرارداد از تصويب مجلس ايران نگذرد، اعتبار قانوني نخواهد داشت. قوام در بازگشت از شوروي با قراردادي كه در جيب داشت مذاكره با شورشيان آذربايجان را آغاز كرد. او حتي از من تقاضا داشت كه با ارتقاء درجه افسران شورشي موافقت كنم و به هر يك از آنان دو درجه بدهم.» (ص105)
قوامالسلطنه به ويژه به خاطر وقايع 30 تير 1331 چهرهاي منفي در تاريخ سياسي ايران دارد، اما انصاف بايد داد كه حسن تدبير او در حل ماجراي فرقه دموكرات آذربايجان، نقطه روشن و مثبتي را در كارنامه سياسي او برجاي گذارده است كه به هيچ وجه قابل اغماض نيست. چه بسا اگر مانور سياسي چند جانبه قوام در آن هنگام نبود، مسئله آذربايجان بيآن كه خدشهاي به تماميت ارضي كشور وارد آيد، حل نميشد؛ بنابراين صحنهگردان اصلي سياست ايران در آن برهه، قوامالسلطنه بود و محمدرضا به لحاظ شرايط سياسي حاكم بر كشور، اساساً در صحنه سياست به بازي گرفته نميشد و نقش چنداني در پيشبرد قضايا نداشت. در واقع به دليل همين عدم مشاركت در امور آن زمان است كه وقتي وي به تاريخ نگاري درباره آن مسائل ميپردازد، دچار اشتباهات فاحش ميگردد. محمدرضا حتي از اين موضوع مطلع نيست كه قرارداد ميان قوام و شورويها در مسكو و در خلال مذاكرات صورت گرفته در آنجا امضا نشد و قوام هنگامي كه از مسكو به تهران باز ميگشت، هيچ قراردادي در جيب نداشت. اين قرارداد كه به قرارداد «قوام-سادچيكوف» معروف است، پس از بازگشت قوام به تهران و در پي ورود سفير جديد شوروي به ايران به نام «ايوان سادچيكوف» در بهار سال 1325، در تهران به امضا رسيد: «يك روز پيش از انحلال مجلس، قوامالسلطنه در يك جلسه غيرعلني با حضور هفتاد تن از نمايندگان مجلس، حاصل ديدارش از مسكو را توضيح داد. وي اذعان داشت كه در مورد سه مسئله اصلي كه بر روابط ايران و شوروي تأثير داشتند، يعني مسائل نفت، خروج نيروهاي شوروي و آذربايجان نتوانسته با شورويها توافق كند؛ معهذا مدعي شد كه اينك دولت ايران از نظر دولت شوروي از «وجهه بيشتري» برخوردار شده و به محض ورود سادچيكوف سفير جديد شوروي به تهران، مذاكرات ادامه خواهد يافت.» (لوئيس فاوست، ايران و جنگ سرد؛ بحران آذربايجان (25-1324)، ترجمه كاوه بيات، تهران، مؤسسه چاپ و انتشارات وزارت امور خارجه، 1374، ص107) سرانجام اين قرارداد كه مفاد آن ضمن اميدواري دادن به شورويها براي دستيابي به امتياز استخراج نفت شمال، با زيركي و درايت خاصي تنظيم شده بود، به امضاي قوام و سادچيكوف رسيد. پس از آن قوام با مشاركت دادن سه وزير تودهاي در كابينه خود، شورويها را بيش از پيش نسبت به شرايط موجود در ايران خوشبين ساخت. اين در حالي بود كه به نوشته لوئيس فاوست: «به محض امضاي يادداشت مشترك ايران و شوروي، طرفين به اجراي مفاد مختلف مندرج در آن پرداختند: شوروي دست به كار تحقق مراحل نهايي فراخوان نيروهايش شد و دولت ايران نيز با فرقه دموكرات وارد مذاكره شد.» (همان، ص108) البته ناگفته نماند هنگامي كه بسياري از شرايط و زمينههاي خروج نظاميان شوروي از ايران فراهم آمده بود، اولتيماتوم آمريكا به كرملين نيز تأثيرات خاصش را بر اين ماجرا گذارد، اما نبايد فراموش كرد كه اگر شورويها با اقداماتي كه قوام صورت داده بود، خوشبينيها و اميدواريهاي مزبور را به دست نياورده بودند، معلوم نبود تا چه حد به اين اولتيماتوم اهميت دهند، كما اين كه در ديگر نقاط اروپا آنها سرسختانه بر مواضع خود پافشاري ميكردند و تهديدها و بلكه اقدامات عملي غربيها نيز تأثير چنداني در عقبنشيني ارتش سرخ از مواضع اشغالياش نداشت.
به هر حال، نكته مهم در اين قضيه آن است كه در تمامي مسائل مربوط به آذربايجان در دوره پس از جنگ جهاني دوم، ميتوان گفت شاه كمترين نقشي نداشت و بديهي است ادعاهاي وي در اين كتاب با هدف قهرمانسازي از خويش، براي آگاهان از مسائل تاريخي چيزي جز گزافهگويي و تحريف تاريخ به شمار نميآيد.
منبع:www.dowran.ir
ادامه دارد...
يكي از فرازهاي جالب اين بخش، اشاره محمدرضا به تجديد قرارداد دارسي توسط رضاشاه است: «پدرم تمام كوشش خود را به كار بست تا ثروتهاي طبيعي كشور تبديل به ثروتهاي ملي شود. و در همين جهت بود كه در دسامبر 1932[1311] قرارداد اعطاء امتياز نفت را- كه در سال 1901 به «دارسي» داده شده و بعد هم به كمپاني نفت انگليس و ايران انتقال يافته بود، لغو كرد. زيرا توليد نفت در سال 1923 [1302] از دو ميليون و سيصد و شصت و پنج هزار تن فراتر نرفته بود؛ اما متعاقب لغو قرارداد، ميزان آن در سال 1938 [1317] به ده ميليون و سيصد هزار تن بالغ شد.» (ص76)
جالب بودن اين فراز از لحاظ بيمعنا و مفهوم بودن آن است. شاه ابتدا از تلاش پدرش براي تبديل ثروتهاي طبيعي كشور به ثروتهاي ملي سخن ميگويد و مصداق آن را لغو قرارداد دارسي بيان ميدارد. اگر پس از لغو اين قرارداد، صنعت نفت در كشور توسط رضاشاه ملي اعلام ميشد، اين گفته شاه، كاملاً درست بود، اما آنچه در عمل به وقوع پيوست، اضافه شدن سه دهه به مدت قرارداد قبلي و دادن امتيازات بيشتر به انگليس بود. ابوالحسن ابتهاج در اين زمينه چنين خاطرنشان ساخته است: «رضاشاه در سال 1312 ناگهان تصميم گرفت كه قرارداد امتياز نفت را، كه در سال 1901 بين دولت ناصرالدين شاه قاجار و ويليام دارسي انگليسي بسته شده بود، فسخ كند... سپس به دستور رضاشاه تقيزاده قرارداد جديدي با شركت نفت ايران و انگليس امضاء كرد، و به موجب آن، همان امتياز براي مدت 32 سال ديگر تجديد شد و اين قرارداد به تصويب مجلس شوراي ملي هم رسيد، در صورتي كه قرارداد سابق به تصويب مجلس نرسيده بود. گذشته از اين، طبق قرارداد سابق، در انقضاي مدت امتيازنامه تمام دستگاههاي حفر چاه بلاعوض به مالكيت ايران در ميآمد و حال آنكه در قرارداد جديد اين ماده حذف شد.» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، به كوشش عليرضا عروضي، تهران، انتشارات علمي، 1371، ص234) به اين ترتيب اين ثروت طبيعي نه تنها تبديل به ثروت ملي نشد، بلكه با خدمتي كه رضاشاه به انگليس انجام داد، بر تسلط آنها بر منابع و صنايع نفتي كشورمان به مدت سه دهه افزوده گشت. از سوي ديگر معلوم نيست محمدرضا از چه روي با افتخار از افزايش توليد نفت پس از ماجراي سال 1312 سخن ميگويد. اگر در اين سال، صنعت نفت كشور ملي شده بود و منافع حاصل از آن به جيب ملت ايران ريخته ميشد، به راستي جاي افتخار نيز داشت، اما تجديد قرارداد دارسي به مدت بيش از 30 سال، بيآن كه هيچگونه حق نظارتي براي ايران در زمينه توليد و فروش نفت منظور شود، معلوم نيست چه موفقيتي نصيب دولت و ملت ايران كرده است كه اينگونه با افتخار اعلام ميگردد؟ آيا به راستي شاه، ملت ايران را قادر به درك اين مسائل ساده نميپنداشت كه اين چنين قصد رد گم كردن خط خيانت به كشور را توسط سلسله پهلوي دارد؟
روايت محمدرضا از نحوه رفتار و عملكرد پدرش «رضا شاه كبير»(!) به هنگام ورود قواي متجاوز به خاك كشور نيز كاملاً درخور توجه است: «روز 28 اوت 1941 [6 شهريور 1320] رضاشاه به واحدهاي ارتش ايران دستور داد اسلحه خود را زمين بگذارند. و بعد هم اطلاع رسيد كه : روز 17 سپتامبر [26 شهريور] نيروهاي متفقين قصد دارند وارد پايتخت شوند. موقعي كه پدرم از خبر نزديك شدن نيروهاي انگليسي به تهران آگاهي يافت، فوراً مرا خواست و به من گفت: «فكر ميكني بتوانم از يك افسر بيمقدار انگليسي دستور بگيرم؟» و به دنبال آن هم در روز 16 سپتامبر [25 شهريور 1320] پدرم رسماً از سلطنت كناره گرفت، متن استعفانامه او را محمدعلي فروغي نخستوزير در مجلس ايران به اين شرح قرائت كرد: «... من، شاه ايران، كه مورد تأييد خداوند و مردم بودهام، اينك ناگزير به اين تصميم خطير گردن نهادهام كه به نفع پسر محبوبم محمدرضا پهلوي از سلطنت استعفا دهم...» (ص96)
اين كه پادشاهي با آن همه ادعا و صرف هزينههاي گزاف به اسم توسعه و تجهيز ارتش طي حدود 20 سال، آنگاه كه نوبت به انجام وظيفه ملي و ديني نيروي دفاعي كشور ميرسد، به آنها دستور دهد سلاح خود را زمين بگذارند و در برابر متجاوزان تسليم گردند و سپس خود نيز به سرعت پا به فرار گذارد، از نوادر ايام به حساب ميآيد! اگر شاهان ديگري چون يزدگرد سوم يا شاه سلطان حسين صفوي نيز از مقابل دشمن فرار كردهاند، اما دستكم دستور تسليم به نيروهايشان ندادهاند و حداقل مقاومتي در برابر آنها از خود نشان دادهاند. ولي رضاشاه كبير(!) در اين زمينه سابقهاي از خود در تاريخ ايران برجاي نهاده است كه بايد آن را منحصر به فرد دانست. از سوي ديگر در جملهاي كه شاه از پدرش نقل كرده است نيز نكات ظريفي به چشم ميخورد؛ هنگامي كه رضاشاه به پسرش ميگويد: «فكر ميكني بتوانم از يك افسر بيمقدار انگليسي دستور بگيرم؟» آيا منظورش اين است كه «من نميتوانم» اما چون «تو ميتواني»، بمان و اطاعت كن؟! به علاوه، در آن هنگام نيروهاي انگليسي در مناطق جنوبي كشور مستقر بودند و اساساً در نزديكي تهران حضور نداشتند، بلكه نيروهاي ارتش سرخ شوروي در حال نزديك شدن به تهران بودند. اتفاقاً رضاشاه با فرار به سمت جنوب، در واقع خود را به نيروهاي انگليسي رسانيد تا تحتالحفظ آنان از كشور خارج شود. جالب اين كه رضاشاه از اين پس، كاملاً در اختيار «افسران بيمقدار انگليسي» قرار ميگيرد؛ به گونهاي كه به دستور آنها به جنوب ميرود، به دستور آنها سوار بر كشتي ميشود و به دستور آنها روانه محل تعيين شده از سوي لندن ميگردد؛ بنابراين در اين مدت كاري جز اطاعت از دستورات افسران بيمقدار انگليسي نداشت.
اگر واقعاً رضاشاه فردي شجاع، مستقل و ضدانگليسي بود و طاقت دستور گرفتن از افسران بيمقدار انگليسي و روسي را نداشت، ميبايست مردانه و شجاعانه در مقابل متجاوزان به ايران ميايستاد و مرگ پرافتخار در راه دفاع از ميهن را به جان ميخريد؛ در آن صورت، بيشك ملت ايران نيز از تمام بديهاي او در ميگذشت و نام نيكي از وي در تاريخ كشورمان برجاي ميماند، اما رضاشاه همان كاري را انجام داد كه منطبق بر شخصيت واقعي او بود و البته پس از رفتن زير بار آن همه خواري، بيش از 5 سال نتوانست به حيات خويش ادامه دهد.
نكته درخور توجه ديگر در اين فراز از كتاب شاه، متني است كه محمدرضا از آن به عنوان استعفانامه پدرش ياد كرده و البته متني كاملاً تحريف شده است. انتظار اين بود كه شاه دستكم به متن استعفاي پدرش وفادار ميماند و همان را منعكس ميساخت. آن متن، اين است: «نظر به اين كه من همه قواي خود را در اين چند ساله مصروف امور كشور كرده و ناتوان شدهام حس ميكنم كه اينك وقت آن رسيده است كه يك قوه و بنيه جوانتري به كارهاي كشور كه مراقبت دائم لازم دارد بپردازد و اسباب سعادت و رفاه ملت را فراهم آورد. بنابراين امور سلطنت را به وليعهد و جانشين خود تفويض كردم و از كار كنار نمودم و از امروز كه 25 شهريور 1320 است عموم ملت از كشوري و لشكري، وليعهد و جانشين مرا بايد به سلطنت بشناسند و آنچه نسبت به من از پيروي مصالح كشور ميكردند، نسبت به ايشان بكنند.» (گذشته چراغ راه آينده است، ص91) به راستي شاه كه با دستكاري در متن استعفانامه پدرش و گنجانيدن واژهها و عبارت ديگري در آن با اهداف خاص، دست به تحريفي آشكار در يك سند موجود و منتشر شده ميزند، چگونه ميتواند در ادامه نگارش مطالب خود، پاسخگوي صادقي به تاريخ و ملت ايران باشد؟
اين عدم صداقت، در نخستين عبارات پس از اين موضوع به وضوح نمايان ميشود: «سفراء روس و انگليس و دولتهايشان سه روز بعد تصميم گرفتند سلطنت مرا به رسميت بشناسند، و اين البته دليلي نداشت جز آن كه تظاهرات گسترده مردم براي حمايت از من به آنها نشان داد كه واقعاً امكان ندارد بتوانند فرد ديگري را به جاي من بنشانند.» (صص99-98) در آن شرايط جنگي و هجوم قواي نظامي بيگانه و در حالي كه اوضاع و احوال كشور كاملاً آشفته بود و مردم در نوعي بيم و هراس به سر ميبردند، تنها مسئلهاي كه مرهمي بر دلهاي مردم ميگذارد و عليرغم سختيهاي موجود، موجي از شادي در ميان آنها برميانگيخت، فرار ديكتاتور بود كه نويد خاتمه دوران استبداد سياه را ميداد. آن هنگام اگر هم تجمع و تظاهراتي بود در جهت شكايت و تظلمخواهي از دوران 16 ساله سلطنت رضاشاه بود كه هستي جامعه را به تباهي كشانده بود. به طور كلي در به رسميت شناخته شدن سلطنت محمدرضا از سوي بيگانگان، مردم هيچ نقشي نداشتند. اتفاقاً مطرح شدن نام فرزند محمدحسن ميرزا قاجار در ميان انگليسيها براي سپردن سلطنت به او، به اين دليل بود كه آنها ميزان خشم و نفرت مردم از پهلوي را به عينه مشاهده ميكردند و خوف آن داشتند كه انتقال سلطنت به فرزند ديكتاتور با اعتراض و شورش عمومي مواجه شود و در آن شرايط جنگي، مشكلاتي را برايشان فراهم آورد. اما از آنجا كه «حميد قاجار» در خارج از ايران متولد شده بود و حتي يك كلمه فارسي هم نميدانست، اين طرح به سرعت كنار گذارده شد و براساس محاسبات انگليسيها، هيچكس مناسبتر از محمدرضا براي ادامه تسلط آنها بر ايران، در آن هنگام يافت نشد. البته نقش محمدعلي فروغي - از بزرگترين عناصر فراماسون در ايران- را نيز در اين زمينه نبايد از نظر دور داشت.
شاه در ادامه به پيام ارسالي از سوي پدرش اشاره دارد: «پدرم كه همواره نهايت تلاش خود را براي تأمين استقلال و تماميت ايران به كار گرفته بود، پيامي برايم فرستاد كه روي صفحه گرامافون ضبط شده بود، و در آن خطاب به من ميگفت: «فرزندم از هيچ چيز نترس» (ص99) ياد كرد از اين پيام- كه معلوم نيست تا چه حد واقعيت داشته باشد- بيش از آن كه روح حماسي را به خواننده كتاب منتقل سازد، لبخند را بر لبانش مينشاند. به راستي رضاشاه كه خود بلافاصله پس از ورود نخستين واحدهاي ارتش شوروي، به شدت ترسيد و پا به فرار گذارد، چگونه ميتواند چنين پيامي را براي فرزند جوانش ارسال دارد؟! آيا در آن هنگام اين پاسخ براي پيام مزبور مناسبت نداشت كه «كَل اگر طبيب بودي، سر خود دوا نمودي»؟!
براي روشنتر شدن قضيه، جا دارد به آنچه جعفر شريفامامي در خاطرات خود راجع به نحوه رفتار رضاخان در آن شرايط بيان داشته است توجه كنيم: «روزي موقع خروج ديدم كه سرگرد لئالي، معاون پليس راهآهن، در ايستگاه راهآهن يك گوشي تلفن به دست راست و گوشي تلفن ديگر را به دست چپ گرفته و مطالبي را (كه) از يك طرف شنيد به طرف ديگر بازگو ميكند. چند دقيقه ايستادم. ديدم ميگويد كه روسها از قزوين به سمت تهران حركت كردهاند و ايستگاه بعد نيز مطلب را تأييد كرده و بدون (تحقيق) موضوع را به رئيس شهرباني با تلفن اطلاع ميدهد و او موضوع را به هيئت وزيران و از آنجا به دربار و به اعيحضرت خبر ميدهند كه روسها به سمت تهران سرازير شدهاند. ايشان (رضاشاه) دستور ميدهند كه فوراً اتومبيلها را آماده كنند كه به طرف اصفهان حركت كنند... زودتر رفتم به منزل. ولي از آنجا به راهآهن تلفن كرده و خط قزوين را گرفتم. پس از بررسي و پرسش از ايستگاهها، معلوم شد چند كاميون عمله كه بيلهاي خود را در دست داشتند به طرف تهران ميآمدهاند و چون هوا تاريك بود، نميشد درست تشخيص دهند. تصور كردهاند كه قواي شوروي است كه به طرف تهران ميآيد. لذا بلافاصله مطلب را به اعليحضرت گزارش (دادم تا) از حركت خودداري ميشود.»(خاطرات جعفر شريفامامي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، تهران، انتشارات سخن، 1380، صص52ـ53) همچنين دكتر سيفپور فاطمي نيز در گفتگو با بيبيسي از سه بار قصد رضاشاه براي فرار پس از ورود نيروهاي متفقين به ايران خبر ميدهد: «با آغاز جنگ جهاني دوم، دولت ايران اعلام بيطرفي كرد... ولي متأسفانه روز سوم شهريور بدون اطلاع يك مرتبه ساعت 4 صبح قشون روس و ارتش انگلستان وارد ايران شد. در آن موقع رضاشاه كه در اوج قدرت بود و مدت بيست سال تنها فرد و كسي بود كه بر كشور ايران حكومت كرده بود، يك مرتبه از خود ضعف و ناتواني نشان داد. به طوري كه سه مرتبه خيال داشت از تهران فرار بكند، تا بالاخره روز بيست و سوم شهريور، فروغي به او صريحاً ميگويد كه كار شما گذشته است... بدين ترتيب مردي كه با كمال قدرت، مدت بيست سال بر ايران حكومت كرده بود، با منتهاي ضعف و ناتواني و عجز كنار رفته، ايران را ترك كرد...»(تحرير تاريخ شفاهي انقلاب اسلامي ايران؛ مجموعه برنامه داستان انقلاب از راديو بيبيسي، به كوشش عمادالدين باقي، قم، نشر تفكر، 1373، ص76) آيا به راستي ارسال چنان پيامي از سوي چنين فردي كه به محض ورود نيروي نظامي بيگانه، فكري جز فرار ندارد، مضحك نيست؟
وقايع آذربايجان كه به دليل حضور نيروهاي نظامي شوروي در اين منطقه به وقوع پيوست، موضوع ديگري است كه شاه در اين بخش به آن پرداخته است و البته با تحريف وقايع آن هنگام، سعي در قهرمان نماياندن خويش دارد. همانگونه كه ميدانيم شورويها عليرغم توافقات پيشين براي خارج ساختن نيروهاي نظامي خود از ايران به فاصله 6 ماه پس از پايان جنگ، از اين كار امتناع ورزيدند و با حمايت از فرقه دموكرات آذربايجان درصدد جداسازي اين بخش از خاك ايران و تبديل آن به يكي از جمهوريهاي اقماريشان در منطقه برآمدند. به اين ترتيب اوضاع بحراني و ويژهاي براي كشور به وجود آمد كه ميبايست با بهرهگيري از تمامي امكانات و روشهاي ممكن، به حل آن پرداخت. شاه در كتابش، اولتيماتوم آمريكا به شوروي و سپس عزم و اراده خود براي اعزام قواي نظامي به آذربايجان را دو عامل مهم در حل اين بحران به شمار ميآورد و در اين ميان نه تنها هيچ نقشي براي احمد قوام - نخستوزير وقت - قائل نيست بلكه آن را منفي نيز جلوه ميدهد: «در مورد نخستوزير بعدي كه «احمد قوام» بود، چنين به نظر ميرسيد كه برايم موفقيت چنداني به بار نياورد. زيرا او به سرعت پس از انتخاب به مقام نخستوزيري عازم مسكو شد و در آنجا قراردادي درباره اكتشاف و استخراج نفت امضاء كرد كه 51 درصد منافع متعلق به شوروي و 49 درصد از آن ايران ميشد. ولي خوشبختانه در قرارداد مادهاي وجود داشت كه تصريح ميكرد: چنانچه متن قرارداد از تصويب مجلس ايران نگذرد، اعتبار قانوني نخواهد داشت. قوام در بازگشت از شوروي با قراردادي كه در جيب داشت مذاكره با شورشيان آذربايجان را آغاز كرد. او حتي از من تقاضا داشت كه با ارتقاء درجه افسران شورشي موافقت كنم و به هر يك از آنان دو درجه بدهم.» (ص105)
قوامالسلطنه به ويژه به خاطر وقايع 30 تير 1331 چهرهاي منفي در تاريخ سياسي ايران دارد، اما انصاف بايد داد كه حسن تدبير او در حل ماجراي فرقه دموكرات آذربايجان، نقطه روشن و مثبتي را در كارنامه سياسي او برجاي گذارده است كه به هيچ وجه قابل اغماض نيست. چه بسا اگر مانور سياسي چند جانبه قوام در آن هنگام نبود، مسئله آذربايجان بيآن كه خدشهاي به تماميت ارضي كشور وارد آيد، حل نميشد؛ بنابراين صحنهگردان اصلي سياست ايران در آن برهه، قوامالسلطنه بود و محمدرضا به لحاظ شرايط سياسي حاكم بر كشور، اساساً در صحنه سياست به بازي گرفته نميشد و نقش چنداني در پيشبرد قضايا نداشت. در واقع به دليل همين عدم مشاركت در امور آن زمان است كه وقتي وي به تاريخ نگاري درباره آن مسائل ميپردازد، دچار اشتباهات فاحش ميگردد. محمدرضا حتي از اين موضوع مطلع نيست كه قرارداد ميان قوام و شورويها در مسكو و در خلال مذاكرات صورت گرفته در آنجا امضا نشد و قوام هنگامي كه از مسكو به تهران باز ميگشت، هيچ قراردادي در جيب نداشت. اين قرارداد كه به قرارداد «قوام-سادچيكوف» معروف است، پس از بازگشت قوام به تهران و در پي ورود سفير جديد شوروي به ايران به نام «ايوان سادچيكوف» در بهار سال 1325، در تهران به امضا رسيد: «يك روز پيش از انحلال مجلس، قوامالسلطنه در يك جلسه غيرعلني با حضور هفتاد تن از نمايندگان مجلس، حاصل ديدارش از مسكو را توضيح داد. وي اذعان داشت كه در مورد سه مسئله اصلي كه بر روابط ايران و شوروي تأثير داشتند، يعني مسائل نفت، خروج نيروهاي شوروي و آذربايجان نتوانسته با شورويها توافق كند؛ معهذا مدعي شد كه اينك دولت ايران از نظر دولت شوروي از «وجهه بيشتري» برخوردار شده و به محض ورود سادچيكوف سفير جديد شوروي به تهران، مذاكرات ادامه خواهد يافت.» (لوئيس فاوست، ايران و جنگ سرد؛ بحران آذربايجان (25-1324)، ترجمه كاوه بيات، تهران، مؤسسه چاپ و انتشارات وزارت امور خارجه، 1374، ص107) سرانجام اين قرارداد كه مفاد آن ضمن اميدواري دادن به شورويها براي دستيابي به امتياز استخراج نفت شمال، با زيركي و درايت خاصي تنظيم شده بود، به امضاي قوام و سادچيكوف رسيد. پس از آن قوام با مشاركت دادن سه وزير تودهاي در كابينه خود، شورويها را بيش از پيش نسبت به شرايط موجود در ايران خوشبين ساخت. اين در حالي بود كه به نوشته لوئيس فاوست: «به محض امضاي يادداشت مشترك ايران و شوروي، طرفين به اجراي مفاد مختلف مندرج در آن پرداختند: شوروي دست به كار تحقق مراحل نهايي فراخوان نيروهايش شد و دولت ايران نيز با فرقه دموكرات وارد مذاكره شد.» (همان، ص108) البته ناگفته نماند هنگامي كه بسياري از شرايط و زمينههاي خروج نظاميان شوروي از ايران فراهم آمده بود، اولتيماتوم آمريكا به كرملين نيز تأثيرات خاصش را بر اين ماجرا گذارد، اما نبايد فراموش كرد كه اگر شورويها با اقداماتي كه قوام صورت داده بود، خوشبينيها و اميدواريهاي مزبور را به دست نياورده بودند، معلوم نبود تا چه حد به اين اولتيماتوم اهميت دهند، كما اين كه در ديگر نقاط اروپا آنها سرسختانه بر مواضع خود پافشاري ميكردند و تهديدها و بلكه اقدامات عملي غربيها نيز تأثير چنداني در عقبنشيني ارتش سرخ از مواضع اشغالياش نداشت.
به هر حال، نكته مهم در اين قضيه آن است كه در تمامي مسائل مربوط به آذربايجان در دوره پس از جنگ جهاني دوم، ميتوان گفت شاه كمترين نقشي نداشت و بديهي است ادعاهاي وي در اين كتاب با هدف قهرمانسازي از خويش، براي آگاهان از مسائل تاريخي چيزي جز گزافهگويي و تحريف تاريخ به شمار نميآيد.
منبع:www.dowran.ir
ادامه دارد...