اخلاق مدني در انديشه ملا احمد نراقي (2)
نويسنده: محسن مهاجرنيا
نراقى قواى نفس انسان مدنى را در چهار قوه عقل و شهوت و غضب و وهم مطرح مى كند كه اين قوا همواره در حال نزاع هستند تا يكى غالب شود و فرمان قواى ادراكى و تحريكى انسان را در اختيار گيرد و رفتار بيرونى آدمى را مطيع خود گرداند.
به سبب اختلاف هواهاى اين قواى اربع و تفاوت آراى اين چهار سرهنگ, پيوسته مملكت بدن ميدان محاربه آنها و معركه تنازع ايشان است... و هميشه چنين است و اگر غلبه از براى ديگران باشد آثار آن در آن جا پيدا مى شود و مملكت خراب و ويران و امر معاش و معاد اختلال به هم مى رساند و صاحب آن دل در حزب بهايم يا سباع يا شياطين مى شود.46
جامعه انسانى شكل گرفته از مجموعه اى از انسان هايى است با طبايع مختلف كه علاوه بر منازعه درونى, با ديگران هم در حال كنش هاى دايمى هستند. يكى با غلبه سلطه قوه غضبيه خوى سبعيت به خود مى گيرد و ((توحد)) و فردگرايى بر او غالب آمده, پست تر از هر حيوانى مى گردد و هم او استخدام و استعباد و غلبه بر ديگران مى شود; ديگرى با غلبه قوه وهميه و متخيله, زندگى زاهدانه و گريز از اجتماع در پيش مى گيرد و به تعبير موسس اخلاق اسلامى, مسكويه رازى, براى زندگى خود از جامعه بهره مى گيرد بدون آن كه به ديگران بهره اى برساند.47 يكى جامعه را به افساد مى كشاند و يكى در فكر اصلاح آن است.
اين است كه نراقى به اين اعتقاد مى رسد كه مدنى بالطبع بودن تنها يك گرايش طبيعى است كه در درون همه انسان ها وجود دارد و اين گرايش هيچ گونه الزام و اجبارى براى تن دادن به مدنيت و الزامات اجتماعى ايجاد نمى كند. انسان ها قبل از هر گرايشى تحت تإثير فضايل و رذايل اخلاقى هستند و چون طبيعت انسان ها مختلف است و منافع متفاوت دارند, آنچه در ميان آنها اعتدال برقرار مى كند و آنها را وادار به پاى بندى به اصول زندگى اجتماعى مى نمايد, اخلاق و فضايل مدنى است.
از گفتار سوم اين نتيجه به دست مىآيد كه رفتار انسان مدنى بالطبع موضوع مطالعه اخلاق مدنى است و آنچه به حيات اجتماعى قوام و ثبات و تداوم مى بخشد ملكات و سجاياى اخلاقى است.
در فترات انبيا چه مفاسد حاصل و در فقدان روسا چه مصايب و شرور متحقق هست و عاده الله در حق اين نوع به دفع و رفع خود جارى نگشته و رشته خلافت اين قوم را به كف كفايت خلفاى انسانيت گذاشته , با وجود اين كه رفع منازعات و بيان احكام مجادلات مخلوقات را به جز هم جنس ايشان نتواند , الا به منبع ايشان از نزاع و اختلاف ايشان و اين امرى است كه خلاف آن ظاهر و انتفاى آن محسوس است و از اين رو, هر قومى بى رئيس در معرض هلاك بوده و هر طايفه بى مطاعى پيوسته در نزاع و جدالند, و سبب آن است كه به مقتضاى حكمت هاى بالغه خود اين نوع اختيارى داده و زمام قدرتى در كف كفايتشان نهاده.48
تشكيل اجتماع سياسى و تدبير آن به وسيله رهبرى امكان پذير مى شود. با وجود رهبرى است كه افراد جامعه مى توانند به اهداف مادى و معنوى خود برسند, عدالت و امنيت برقرار شود; اما پرسش اساسى آن است كه چه كسى حق دارد رهبرى جامعه را بر عهده بگيرد و وظيفه چه كسى است كه متصدى اين مسووليت خطير شود؟ همه صاحب نظران مسلمان, اعم از فيلسوفان و فقيهان و اصحاب اخلاق و عرفان, بر اين امر اتفاق نظر دارند كه خداوند حكيم كه عالم به تمام ابعاد انسانى و نيازهاى مادى و معنوى آدمى است, نمى تواند انسان ها را به حال خود رها كند و بر مبناى ((قاعده لطف)) بر او واجب عقلى است كه براى انسان ها رهبر و هادى منصوب كند.
تعبير زيباى نراقى آن است كه خداوند آدم ابو البشر را با ((ايل و آلوس به محله وسطى و ربع مسكون زمين كوچ داده است))49 و در آن جا نمى تواند او را بدون هادى و رهبر رها كند.
از نظر نراقى حاكم اسلامى, كسى است كه فضايل مبتنى بر اصول چهارگانه اخلاقى را در حد كمال در وجود خويش محقق ساخته و متصف به فضيلت حكمت, شجاعت, عفت و عدالت است. او بر خلاف نظر پدرش در جامع السعادات,50 عدالت را ثمره همه فضايل سه گانه قواى ناطقه, شهويه و غضبيه مى داند كه انسان با اصلاح و اعتدال در آنها به فضايل حكمت, عفت و شجاعت مى رسد و مجموع آنها در انسان ملكه اى به نام عدالت را به وجود مىآورند كه ((افضل فضايل و اشرف كمالات است, زيرا مستلزم جميع صفات كماليه, بلكه عين آنها است)).51 از اين منظر است كه نراقى به خلاف اسلاف خويش بيشتر بر فضيلت عدالت اصرار دارد و حكيم بودن سلطان را در ذيل عدالت او جست و جو مى كند و بر اين حقيقت تصريح دارد: ((عادل واقعى واجب است كه حكيمى باشد دانا به قواعد شريعت الهيه و عالم به نواميس نبويه و...)).52
نراقى با تقسيم مجارى و حوزه هاى عدالت به پنج محور اخلاق, افعال, اموال, معاملات و سياست,53 عدالت در حوزه سياست و حكومت را بعد از شريعت, مهم ترين نوع عدالت مى داند.
مرحوم نراقى اصول و قواعد شهريارى را در بحث عدالت سلطان با عنوان ((لوازم عدالت)) مطرح كرده است كه برخى از آنها را به صورت خلاصه ارائه مى كنيم.
تظلم رعيت نشان عدل پادشاه است و به درد دل همه كس رسيدن لازمه مرتبه ظل الله, شكوه دادخواهان فر پادشاهى است, دل جويى سر و پا برهنگان شكرانه صاحب كلاهى.
و در هر زمانى كه... سلطان عادلى همت بر اين امر خطير نگماشت و اين كار عظيم را سهل انگاشت , امر مردم فاسد و بازار علم و عمل كاسد گشته, مردم به لهو و لعب مشغول و به هوا و هوس گرفتار و خود سر شوند. ياد خدا و فكر روز جزا فراموش و از باده معاصى مست و مدهوش گشتند.55
[ قاعده دوازدهم كه] عمده لوازم بلكه موقوف عليه همه آنهاست , آن است كه مقصود از مملكت دارى و فرمان فرمايى استيفاى خطوط نفسانيه و پيروى لذات و شهوات جسمانيه نباشد و عنان نفس را از ملاهى و مناهى باز دارد و همه همت او بر آسايش و آرايش مصروف نباشد.
سكندر كه او ملك عالم گرفت
پى جستن كام خود كم گرفت
حضرت امير المومنين(علیه السّلام) مى فرمايد كه: ((رأس آلافات الوله باللذات; سر همه آفات شيفته شدن به لذت هاست)).
شنيدم كه در وقت نزع روان
به هرمز چنين گفت نوشيروان
كه خاطر نگه دار درويش باش
نه در بند آسايش خويش باش
نياسايد اندر ديار تو كس
چو آسايش خويش خواهى و بس
و شاعر عرب گويد:
اذا غدا ملك باللهو مشتغلا
فاحكم على ملكه بالويل والخرب
چون پادشاه مشغول لهو و لعب و مفتون لذات نفس گردد و اوقات خود را صرف آن سازد, حكم كن كه ملك آن تباه و ويران خواهد شد.56
به سبب اختلاف هواهاى اين قواى اربع و تفاوت آراى اين چهار سرهنگ, پيوسته مملكت بدن ميدان محاربه آنها و معركه تنازع ايشان است... و هميشه چنين است و اگر غلبه از براى ديگران باشد آثار آن در آن جا پيدا مى شود و مملكت خراب و ويران و امر معاش و معاد اختلال به هم مى رساند و صاحب آن دل در حزب بهايم يا سباع يا شياطين مى شود.46
جامعه انسانى شكل گرفته از مجموعه اى از انسان هايى است با طبايع مختلف كه علاوه بر منازعه درونى, با ديگران هم در حال كنش هاى دايمى هستند. يكى با غلبه سلطه قوه غضبيه خوى سبعيت به خود مى گيرد و ((توحد)) و فردگرايى بر او غالب آمده, پست تر از هر حيوانى مى گردد و هم او استخدام و استعباد و غلبه بر ديگران مى شود; ديگرى با غلبه قوه وهميه و متخيله, زندگى زاهدانه و گريز از اجتماع در پيش مى گيرد و به تعبير موسس اخلاق اسلامى, مسكويه رازى, براى زندگى خود از جامعه بهره مى گيرد بدون آن كه به ديگران بهره اى برساند.47 يكى جامعه را به افساد مى كشاند و يكى در فكر اصلاح آن است.
اين است كه نراقى به اين اعتقاد مى رسد كه مدنى بالطبع بودن تنها يك گرايش طبيعى است كه در درون همه انسان ها وجود دارد و اين گرايش هيچ گونه الزام و اجبارى براى تن دادن به مدنيت و الزامات اجتماعى ايجاد نمى كند. انسان ها قبل از هر گرايشى تحت تإثير فضايل و رذايل اخلاقى هستند و چون طبيعت انسان ها مختلف است و منافع متفاوت دارند, آنچه در ميان آنها اعتدال برقرار مى كند و آنها را وادار به پاى بندى به اصول زندگى اجتماعى مى نمايد, اخلاق و فضايل مدنى است.
از گفتار سوم اين نتيجه به دست مىآيد كه رفتار انسان مدنى بالطبع موضوع مطالعه اخلاق مدنى است و آنچه به حيات اجتماعى قوام و ثبات و تداوم مى بخشد ملكات و سجاياى اخلاقى است.
مدنيت مبتنى بر اخلاق مدنى
در فترات انبيا چه مفاسد حاصل و در فقدان روسا چه مصايب و شرور متحقق هست و عاده الله در حق اين نوع به دفع و رفع خود جارى نگشته و رشته خلافت اين قوم را به كف كفايت خلفاى انسانيت گذاشته , با وجود اين كه رفع منازعات و بيان احكام مجادلات مخلوقات را به جز هم جنس ايشان نتواند , الا به منبع ايشان از نزاع و اختلاف ايشان و اين امرى است كه خلاف آن ظاهر و انتفاى آن محسوس است و از اين رو, هر قومى بى رئيس در معرض هلاك بوده و هر طايفه بى مطاعى پيوسته در نزاع و جدالند, و سبب آن است كه به مقتضاى حكمت هاى بالغه خود اين نوع اختيارى داده و زمام قدرتى در كف كفايتشان نهاده.48
تشكيل اجتماع سياسى و تدبير آن به وسيله رهبرى امكان پذير مى شود. با وجود رهبرى است كه افراد جامعه مى توانند به اهداف مادى و معنوى خود برسند, عدالت و امنيت برقرار شود; اما پرسش اساسى آن است كه چه كسى حق دارد رهبرى جامعه را بر عهده بگيرد و وظيفه چه كسى است كه متصدى اين مسووليت خطير شود؟ همه صاحب نظران مسلمان, اعم از فيلسوفان و فقيهان و اصحاب اخلاق و عرفان, بر اين امر اتفاق نظر دارند كه خداوند حكيم كه عالم به تمام ابعاد انسانى و نيازهاى مادى و معنوى آدمى است, نمى تواند انسان ها را به حال خود رها كند و بر مبناى ((قاعده لطف)) بر او واجب عقلى است كه براى انسان ها رهبر و هادى منصوب كند.
تعبير زيباى نراقى آن است كه خداوند آدم ابو البشر را با ((ايل و آلوس به محله وسطى و ربع مسكون زمين كوچ داده است))49 و در آن جا نمى تواند او را بدون هادى و رهبر رها كند.
اصول اخلاقى شهريارى
از نظر نراقى حاكم اسلامى, كسى است كه فضايل مبتنى بر اصول چهارگانه اخلاقى را در حد كمال در وجود خويش محقق ساخته و متصف به فضيلت حكمت, شجاعت, عفت و عدالت است. او بر خلاف نظر پدرش در جامع السعادات,50 عدالت را ثمره همه فضايل سه گانه قواى ناطقه, شهويه و غضبيه مى داند كه انسان با اصلاح و اعتدال در آنها به فضايل حكمت, عفت و شجاعت مى رسد و مجموع آنها در انسان ملكه اى به نام عدالت را به وجود مىآورند كه ((افضل فضايل و اشرف كمالات است, زيرا مستلزم جميع صفات كماليه, بلكه عين آنها است)).51 از اين منظر است كه نراقى به خلاف اسلاف خويش بيشتر بر فضيلت عدالت اصرار دارد و حكيم بودن سلطان را در ذيل عدالت او جست و جو مى كند و بر اين حقيقت تصريح دارد: ((عادل واقعى واجب است كه حكيمى باشد دانا به قواعد شريعت الهيه و عالم به نواميس نبويه و...)).52
نراقى با تقسيم مجارى و حوزه هاى عدالت به پنج محور اخلاق, افعال, اموال, معاملات و سياست,53 عدالت در حوزه سياست و حكومت را بعد از شريعت, مهم ترين نوع عدالت مى داند.
مرحوم نراقى اصول و قواعد شهريارى را در بحث عدالت سلطان با عنوان ((لوازم عدالت)) مطرح كرده است كه برخى از آنها را به صورت خلاصه ارائه مى كنيم.
1. اتكال به خداوند:
2. حفظ ارزش هاى دينى:
3. برقرارى عدالت و امنيت:
4. دفاع از مرزها:
5. نصب كارگزاران عادل:
6. داشتن دستگاه اطلاعاتى صالح:
7. داشتن دستگاه قضايى عادلانه:
تظلم رعيت نشان عدل پادشاه است و به درد دل همه كس رسيدن لازمه مرتبه ظل الله, شكوه دادخواهان فر پادشاهى است, دل جويى سر و پا برهنگان شكرانه صاحب كلاهى.
8. جلوگيرى از بدعت در دين:
9. عفو و گذشت:
10. حفظ اسرار:
11. امر به معروف و نهى از منكر:
و در هر زمانى كه... سلطان عادلى همت بر اين امر خطير نگماشت و اين كار عظيم را سهل انگاشت , امر مردم فاسد و بازار علم و عمل كاسد گشته, مردم به لهو و لعب مشغول و به هوا و هوس گرفتار و خود سر شوند. ياد خدا و فكر روز جزا فراموش و از باده معاصى مست و مدهوش گشتند.55
12. نداشتن اهداف نفسانى:
[ قاعده دوازدهم كه] عمده لوازم بلكه موقوف عليه همه آنهاست , آن است كه مقصود از مملكت دارى و فرمان فرمايى استيفاى خطوط نفسانيه و پيروى لذات و شهوات جسمانيه نباشد و عنان نفس را از ملاهى و مناهى باز دارد و همه همت او بر آسايش و آرايش مصروف نباشد.
سكندر كه او ملك عالم گرفت
پى جستن كام خود كم گرفت
حضرت امير المومنين(علیه السّلام) مى فرمايد كه: ((رأس آلافات الوله باللذات; سر همه آفات شيفته شدن به لذت هاست)).
شنيدم كه در وقت نزع روان
به هرمز چنين گفت نوشيروان
كه خاطر نگه دار درويش باش
نه در بند آسايش خويش باش
نياسايد اندر ديار تو كس
چو آسايش خويش خواهى و بس
و شاعر عرب گويد:
اذا غدا ملك باللهو مشتغلا
فاحكم على ملكه بالويل والخرب
چون پادشاه مشغول لهو و لعب و مفتون لذات نفس گردد و اوقات خود را صرف آن سازد, حكم كن كه ملك آن تباه و ويران خواهد شد.56
پىنوشتها:
46. همان, ص 17.
47. محسن مهاجرنيا, انديشه سياسى مسكويه (قم: بوستان كتاب قم, 1380) ص 38.
48. ملااحمد نراقى, سيف الامه, ص 49.
49. همو, معراج السعاده, ص 275.
50. همان, ص 23.
51. همان, ص 36.
52. همان, ص 37.
53. همان, ص 37.
54. همان, ص 311.
55همان, ص 290.
56. همان, ص 279 ـ 284.