شهري از ولوله آورد به جوش | | باز دوش آن صنم بادهفروش |
چون پرندوش نه بيهش نه به هوش | | صبحدم بود که ميشد به وثاق |
چادر افکنده ز شنگي بر دوش | | دست برکرده به شوخي از جيب |
دام دلها زده از مرزنگوش | | دامن از خواب کشان در نرگس |
زهرهاش از باد سحر سنبلپوش | | لالهاش از آتش مي پروين پاش |
او يکي چنگ خوش اندر آغوش | | پيشکارش قدح باده به دست |
تا بود پرده درو پرده نيوش | | راهوي کرده بعمدا پرده |
آن کش فتنهکش آفتکوش | | طلع الصبح علي اسعد فال |
مير عالم نشنيدست به گوش | | بم سه تا در عمل آورده چنانک |
واي اگر شهر برآشفتي دوش | | قول اين صوت چنان مطرب او |
دوش گشتست بر آوازش نوش | | اي بسا شربت خون کز غم اوي |
کس در اين فتنه نباشد خاموش | | روستايي بچهاي شهر بسوخت |
درگه مير خراسان و خروش | | گر شبي ديگر از اين جنس کند |