امان دهد همه‌کس را ز خصم همچو حرم

امان دهد همه‌کس را ز خصم همچو حرم شاعر : انوري حريم حرمت او چون بدو کنند نگاه امان دهد همه‌کس را ز خصم همچو حرم نماز شام امل گشت بامداد پگاه بزرگوارا اين بنده را به دولت تو سپيدکاري گردون هزار روز سياه اگر نه راي تو بودي برويم آوردي بران دروغ تمامست اين قصيده گواه مرا اگر به خلاف تو متهم کردند وگرنه پاکتر از گرگ يوسفم به گناه به خون زرق بيالود خصم پيرهنم هماره تا که محيطست سقف اين خرگاه هميشه تاکه بسيط است صحن اين ميدان مخالفت چو معادي...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
امان دهد همه‌کس را ز خصم همچو حرم
امان دهد همه‌کس را ز خصم همچو حرم
امان دهد همه‌کس را ز خصم همچو حرم

شاعر : انوري

حريم حرمت او چون بدو کنند نگاهامان دهد همه‌کس را ز خصم همچو حرم
نماز شام امل گشت بامداد پگاهبزرگوارا اين بنده را به دولت تو
سپيدکاري گردون هزار روز سياهاگر نه راي تو بودي برويم آوردي
بران دروغ تمامست اين قصيده گواهمرا اگر به خلاف تو متهم کردند
وگرنه پاکتر از گرگ يوسفم به گناهبه خون زرق بيالود خصم پيرهنم
هماره تا که محيطست سقف اين خرگاههميشه تاکه بسيط است صحن اين ميدان
مخالفت چو معادي قرين ناله و آهموافقت چو موالي نديم شادي و عيش
دگر مسخر حکم تو باد بي‌گه و گاهيکي موافق راي تو باد در بد و نيک
به عدل حرمت ايمان‌فزاي و کفر به کاهبه کلک مشکل گردون‌گشاي و دشمن‌بند
ابوالمحاسن نصر آن نصير دين الهکمال کل ممالک جمال حضرت شاه
که فخر بالش صدرست و عز مسند و جاهامير عادل و صدر اجل مهذب دين
اگرچه بود از اين بيش بي‌نظام و تباهنظام داد همه کارهاء معظم من
مدار جنبش قدرش وراي گردش ماهسپهر رفعت و خورشيد روزگار که هست
نهاده حشمت او بر سر زمانه کلاهگشاده هيبت او از ميان فتنه کمر
ز اوج جاهش کيوان بمانده اندر چاهز فوق قدرش گردون بمانده اندر تحت
به کلک بر بد و نيک فلک ببندد راهبه وهم از دل کتم عدم برآرد راز
زهي قضا و قدر لا اله الا اللهچه حل و عقد قلمش آسمان بديد چه گفت
به آب لطف برآرد ز شوره مهر گياهبه باد قهر ببرد ز سنگ خاره سکون
به يک نسيم نوازش چو کوه گردد کاهبه يک سموم عتابش چو کاه گردد کوه
صفاي خاطرش از راز روزگار آگاهصميم فکرتش از سر اختران منهي
وگر به خشم کند سوي شير شرزه نگاهاگر به رحم کند سوي شور و فتنه نظر
کند سياست او شير شيرزه را روباهدهد عنايت او شور و فتنه را آرام
ايا متابع حکم ترا ستاره سپاهايا موافق امر ترا زمانه مطيع
ز رفعت تو فلک مستفاد دارد جاهز همت تو سخا مستعار دارد جود
شود ز دامن که دست کهربا کوتاهتويي که عدل تو گر دست را دراز کند
بجز حکايت جود تو نيست در افواهبجز تفکر مدح تو نيست در اوهام
ترا رفيع‌ترست آستانه‌ي درگاهاز آسمانه‌ي ايوان کسري اندر قدر
زمين ندارد جز در شکم ترا بدخواهزمان نيابد جز در عدم ترا بدگوي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.