اي کمال زمان بيا و ببين اي کمال زمان بيا و ببينشاعر : انوري که ز عشقت چگونه ميسوزماي کمال زمان بيا و ببينشب يلداکه روز نوروزمبا بهار رخت تواند گفتروشنايي نميدهد روزمدر فراق رخ چو خورشيدتکه همي وام صحبت اندوزمکيسهاي داديم در اين شبهاکه بر آن کيسه کيسهاي دوزمروزها رفت و من نميدانمکه بدان کين دشمنان توزميارب از کاردي بود با آنرخ ز شادي چو گل برافروزمسر چو سرو از نشاط بفرازمتن زن آنگاه کاسهي يوزموگر اين کار هست بيهودهزانکه چون سايه بر تو آموزمسايه بر کار اين سخن مفکن