اي کمال زمان بيا و ببين شاعر : انوري که ز عشقت چگونه ميسوزم اي کمال زمان بيا و ببين شب يلداکه روز نوروزم با بهار رخت تواند گفت روشنايي نميدهد روزم در فراق رخ چو خورشيدت که همي وام صحبت اندوزم کيسهاي داديم در اين شبها که بر آن کيسه کيسهاي دوزم روزها رفت و من نميدانم که بدان کين دشمنان توزم يارب از کاردي بود با آن رخ ز شادي چو گل برافروزم سر چو سرو از نشاط بفرازم تن زن آنگاه کاسهي يوزم وگر اين کار هست بيهوده زانکه چون...