خورشيد مي نشاط نظارهي او | | آن ماه که ماه نو سزد يارهي او |
سر برزند از مشرق رخسارهي او | | چون گيرد عکس از لب ميخوارهي او |
يک داو دلم در دو جهان زد با تو | | اي راحت آن نفس که جان زد با تو |
يارب که چو عيشها توان زد با تو | | هجر تو چنين است اگر وصل بود |
در چشم تو خوارتر ز خاک در تو | | رفتم چو نماند هيچ آبم بر تو |
زان بيم که باد بگذرد بر سر تو | | با اين همه روز و شب بر آتش باشم |
پايي نه که آزاد بپويد بر تو | | دستي نه که گستاخ بکوبد در تو |
داني که کشد بار ترا هم خر تو | | با ناز تو هر سري ندارد سر تو |
وز جمله جهان بريد و نبريد از تو | | دل هرچه ز بد ديد پسنديد از تو |
ديدي که به عاقبت همان ديد از تو | | گفتي که نبيند دلت از من غم هجر |
جان پيش کشم مباش گو در خور تو | | گر هيچ سعادتم رساند بر تو |
گاهي چو فلک گردم گرد سر تو | | گاهي چو زمين بوسه دهم بر پايت |
اندوه تو در کنار دارد بيتو | | جان درد تو يادگار دارد بيتو |
جان در تن من چه کار دارد بيتو | | با اين همه من ز جان به جان آمدهام |
وز پرده برون شدم به مستوري تو | | دورم ز قرار و خواب از دوري تو |
انگشت به خود کشم به دستوري تو | | گويي که کراست برگ مهجوري من |
مويي نبرد ز عهد نامحکم تو | | آن صبر که حامي منست از غم تو |
از گمشدگان يکيست در عالم تو | | وين وصل که قبلهايست در عالم عشق |
سرمايهي نزهت وجود آيد ازو | | دست تو که جود در سجود آيد ازو |
تا نيست نگشت بوي عود آيد ازو | | دستارچهاي که يک دمش خدمت کرد |
جز درد و به درد ميزنم بر سر ازو | | آن دل که نشان نيست مرا در بر ازو |
هرگز نبود حرام روزي تر ازو | | بازآمد و محنتي درافکنده چو دود |
وز دست همي درگذرد کارم ازو | | آن بت که به دست غم گرفتارم ازو |
دل ني و هزار درد دل دارم ازو | | بيزار شدست از من و من زارم ازو |
چون اشک چو شمع گرم باشم بيتو | | گفتي چه شود کار فراقت يکسو |
وان گرم سريهاي چو اشکت پس کو | | آن روز ز روبهاي اشکت به کجا |
چون زهره غرو چو مشتري غره به جاه | | اي نحس چو مريخ و زحل بيگه و گاه |
غماز چو آفتاب و نمام چو ماه | | چون تير منافق نه سفيد و نه سياه |
از روز و شب جهان نبودم آگاه | | با روز رخ تو گرچه اي روت چو ماه |
شبهاي فراق تو مرا روز سياه | | بنمود چو چشم بد فروبست اين راه |
بر بام دويد و هر طرف کرد نگاه | | از بهر هلال عيد آن مه ناگاه |
خورشيد برآمدست و ميجويد ماه | | هرکس که بديد گفت سبحانالله |
آن لاغري که دارمش از پي راه | | با من به سخن درآمد امروز پگاه |
چندان که ببويم اي مسلمانان کاه | | گفتا که طمع نيست مرا باري جو |
درد من دل دادهي جان باز مخواه | | بر من در محنت و بلا باز مخواه |
چندانک دمي بينمت آن باز مخواه | | جاني که به عاريت دو دم يافتهام |
فتراک تو دست آسمان بگرفته | | اي امر تو ملک را عنان بگرفته |
پيروز شد و ملک جهان بگرفته | | روزي بيني سپاه تازندهي تو |
نام تو ديار کفر و دين بگرفته | | اي لشکر تو روي زمين بگرفته |
از روم کمين کرده و چين بگرفته | | روزي به بهانهي شکاري بيني |
آهنگ حزين و پرده حزان کرده | | دي طوف چمن کرده سه چاري خورده |
گل جامه دريده سرو حال آورده | | او چون گل و سرو و گرد او عاشقوار |
حاتم که ز کان به جود بگشاد گره | | کسري که کمان عدل او کرد به زه |
پيروز شه از هرسه درين هريک به | | رستم که به گرز خود کردي چو زره |
احسنت کند چرخ و فلک گويد زه | | چون باز کني ز زلف پرتاب گره |
هر روز نکوتري و هر ساعت به | | بر چشم جهانيان نگارا که و مه |
فريادرسي در اين اسيري يا نه | | آيا که مرا تو دست گيري يا نه |
خدمت کردم اگر پذيري يا نه | | گفتي که ترا به بندگي بپذيرم |
بگشاد شبي در تناسل خانه | | در راه فريد کاتب فرزانه |
خوارزميکي باره و دندانه | | آورده به صحراي جهان مردانه |
و ابدالان را غاشيه بر دوش منه | | اي فتنهي روزگار شبپوش منه |
از چشم بدان بترس و برگوش منه | | زلفي که هزار جان ازو در خطرست |
وز آدم در وجود بيش آمدهاي | | در مرتبه از سپهر پيش آمدهاي |
تو خود ملک از مادر خويش آمدهاي | | نشکفت که سلطان لقبت داد ملک |
بر ماه غبار موکب افشاندهاي | | بر چرخ هميشه همعنان راندهاي |
از تست که تو برادرم خواندهاي | | آدم پدر منست و زو فخرم نيست |
دستي که بدان خواستمت من ز خداي | | پايي که مرا نزد تو بد راهنماي |
وآن دست مرا چنين درآورد ز پاي | | آن پاي مرا چنين بيفکند از دست |
کرديم فراق را به وصلت ادبي | | زان شب که نشستيم به هم با طربي |
در آرزوي چنان نشستي و شبي | | بس روز که برخاستهام با تک و تاز |
فرياد و دعايت به زمين کي بستي | | دوش ارنه وقارت به زمين پيوستي |
از زلزلهي سقف آسمان بشکستي | | ور حلم تو بر دامن او ننشستي |
گفتم فلکا نيست شدم گر هستي | | دوش از سر درد نيستي در مستي |
بوطالب نعمه بر زبان ران رستي | | گفت اين چه علي لاست که بر ما بستي |
يا دامن کار گيردي نيکستي | | گر دل پي يار گيردي نيکستي |
گر عمر قرار گيردي نيکستي | | چون عمر همي دهد قرار همه کار |
يا کار کسي به شعر نوري دادي | | گر شعر در مراد ميبگشادي |
از ملک چنان يک صله بفرستادي | | آخر به سه چار خدمتم صدر جهان |
طبعم به ذخيره گنج گوهر نهدي | | گر همت من دل به جهان برنهدي |
جود کف من جهان ديگر نهدي | | ور بخت بگويم قدم اندر نهدي |
با گل گفتم کز آن شرابي خوردي | | دي در چمن آن زمان که طوفي کردي |
چون جامه دريدي ز چه رنگ آوردي | | گل گفت که سهل بود گفتم که برو |
چندين مخروش و باش تا چون کردي | | اي دل تو بسي که از غمش خون خوردي |
ليکن تو سپيد کار زود آوردي | | آري شب عشق دير بازست و سياه |
يعني که خط ارچه خوش نبود آوردي | | جانا بر نور شمع دود آوردي |
ور خط به خون ماست زود آوردي | | گر آتش آه ماست ديرت بگرفت |
رمزي گفتي اشارتي فرمودي | | ديروز که در سراي عالي بودي |
انگار که از من اين سخن نشنودي | | گر هست بده ورنه در آن بند مباش |
با درد بسازم ار تو درمان گردي | | در کفر گريزم ار تو ايمان گردي |
دل برکنم از توگر مثل جان گردي | | چون از سر اين حديث برخاست دلم |
مغرور شدي به صبر و پي گم کردي | | با دل گفتم گرد بلا ميگردي |
ديدي که تو خوردي و مرا آزردي | | من نيز بدان رسن فروچاه شدم |
تا باز نيفکني مرا در کاري | | اي دل بنشين به عافيت کو داري |
من سير شدم ز جان شيرين باري | | از تلخي عيش اگر ترا سيري نيست |
يک دم چه بود که مطربي بگذاري | | مسعود قزل مست نهاي هشياري |
ما را گل و باقلي و ريواس آري | | زر بستاني ازارکي برداري |
از نيک و بد جهان کناري داري | | بر سنگ قناعت ار عياري داري |
در کار شوي دراز کاري داري | | ور با همه کس بهر خلافي که رود |
از خواجه به تازگي برآيد کاري | | گفتي که به هر قطعه مرا هر باري |
ما را به سه چار و پنج خدمت داري | | دوران شماست اي برادر آري |
آسان آسان پرده مگر برداري | | اي دل به غم عشق بدين دشواري |
آن دم که به کام دل ياري ياري | | ور هست وگر نيست به کامت باري |
دل باز فرستدم به صاحب خبري | | هر شب بت من به وقت باد سحري |
آيد بر من نشيند و زارگري | | دل با همه بيرحمي و بيدادگري |
زنهار به خاک او به حرمت نگري | | کويي که درو مست و بهش درگذري |
تو زلف بتان و چشم شاهان سپري | | نيکو نبود که از سر بيخبري |
بر خيره کنون چند کنم نوحهگري | | اي شب چو ز نالهاي من بيخبري |
از صحبت اين شب سيه باز خري | | اي روز سپيد وقت نامد که مرا |
با اين همه خوش دلم چو درمينگري | | در بنده به ديدهي دگر مينگري |
در من نه به چشم پيشتر مينگري | | هر روز سپس ترست کارم با تو |
چشم آب نگيردت چو در من نگري | | دل سير نگرددت ز بيدادگري |
با آنکه ز صدهزار دشمن بتري | | اين طرفه که دوستتر ز جانت دارم |
گل گفت نيايي به چمن درنگري | | با دلبرم از زبان باد سحري |
چون رنگ آري به خنده بيرون نبري | | گفت آيم اگر تو جامه بر خود ندري |
هم در ساعت پردهي خواري سازي | | چون چنگ خودم به عمري ار بنوازي |
چون زير گسستهاش برون اندازي | | آن را که چو زير کرد گويا غم تو |
معشوقه به گاه رفتن از دلسوزي | | چون صبح درآمد به جهانافروزي |
صبحا ز شفق چون شفقت ناموزي | | ميگفت و گري که با من غم روزي |
بر وصل توام نيست شبي پيروزي | | بر جان منت نيست دمي دلسوزي |
واي من مستمند هجران روزي | | در عشق کسي بود بدين بد روزي |
با او به همه حال بماند چيزي | | هرکو به مواظبت بخواند چيزي |
چيزي نبود هر که نداند چيزي | | آخر پس از آن، از آن به چيزي برسد |
بينوبت تو مباد عالم نفسي | | اي نوبت تو گذشته از چرخ بسي |
ليکن مرساد از تو نوبت به کسي | | آوازهي نوبتت به هر کس برساد |
ميگفت کريم در جهان مانده کسي | | دي درويشي به راز با همنفسي |
بوطالب نعمه را بقا باد بسي | | از گوشهي چرخ هاتفي گفت خموش |
چوني و چگونهاي کجا ميباشي | | با دل گفتم کهاي همه قلاشي |
در خدمت خيل دختر جماشي | | دل ديده پرآب کرد و گفتا که خموش |
تا کي ز جهان پر گزند انديشي | | تا چند ز جان مستمند انديشي |
يک مزبلهگو مباش چند انديشي | | آنچ از تو توان شدن همين کالبدست |
عمر ابدي بادت و عز ازلي | | اي نسبت تو هم به نبي هم به علي |
هم گوهر مصطفي و هم نام علي | | باقي به وجود تو پس از پانصد سال |
ابناي ملوک مجلست را ساقي | | اي پيش کفت جود فلک زراقي |
درياب که جز دمي ندارم باقي | | من بنده ز پاي ميدرآيم ز نياز |
يا در طلب وصل تو رايي زدمي | | کو آنکه ز غم دست به جايي زدمي |
آن دولت شد که دست و پايي زدمي | | بر حيلهگري دسترسم نيز نماند |
ناريخته آبم از پي نان شومي | | گر عقل عزيز را به فرمان شومي |
هم با سر درس آل عمران شومي | | زين قصهي ديرباز چون البقره |
با شعر چنين که روز و شب ميخواني | | در ملک چنين که وسعتش ميداني |
کو مجدالدين بوالحسن عمراني | | آبم بشد از شکايت بيناني |
نوميدي و درد بود و بيدرماني | | اي دل طمعم زان همه سرگرداني |
باري تو که در ميان کاري داني | | اين کار نه بر اميد آن ميکردم |
بخشد چو تو هيچ شاه و بخشايد ني | | شاها چو تو مادر زمان زايد ني |
يک ملکستان و ملکبخش آيد ني | | تا حشر چو تيغ و تازيانهات پس از اين |
خورشيد به پايهي تو بنشنيد ني | | صدرا چو تو چشم آسمان بيند ني |
از خاک بجز ستاره کس چيند ني | | آنجا که تو دامن کرم افشاني |
وز سايهي ابر ترک شبپوش کني | | اي گل گهر ژاله چو در گوش کني |
امسال چه خويشتن فراموش کني | | آن کت ز چمن پار برون کرد اينجاست |
هرچ او کندي جمله حکايت کنمي | | گر من ز فلک شکايت کنمي |
ورنه شر او جمله کفايت کنمي | | افسوس که دست من بدو مينرسد |
صد گونه جفا و زشتخويي بکني | | گر در همه عمر يک نکويي بکني |
داري سر آنکه هرچه گويي بکني | | گويي که برغم تو چنين خواهم کرد |
زين پس بجز از دريغ و آوخ نکني | | اي شاه گر آنچه ميتواني نکني |
هيهات اگر توشان شباني بکني | | اندر رمهي خداي گرگ آمد گرگ |
شخصي شش جهتش زو بيني | | با بوعلي اب ارب هم بنشيني |
چندان که ازو بيني بيني بيني | | گر ديده به ديدن رخش چار کني |
وين پس همه مرد جلد محکم بيني | | رو رو که تو يار چو مني کم بيني |
با اهل جفا وفا کني غم بيني | | من با تو وفا کردم از آن غم ديدم |
عمزادگکي قديمشان اندر پي | | عمزاد و عمزاد خريدند بري |
عمزاد همي رود دو عمزاد ز پي | | اينک چو دو نوبهار بين با يک دي |
بر کس قلمي ز عافيت راني ني | | اي چرخ جز آيت بلا خواني ني |
اي کوژ کبود خود جز اين داني ني | | چيزي ندهي که باز نستاني ني |
ناهيد به ساغر تو پويد ماوي | | مريخ به خنجر تو جويد فتوي |
از بهر ترا آن حمل اين ثور فدي | | زانست که ميکند به عيد اضحي |
وز ديده به جاي اشک بيرون نشوي | | شب نيست دلا که از غمش خون نشوي |
اي دل پس کار خويشتن چون نشوي | | چون نيست اميد آنکه بر گردد کار |
جاي دگري به دوستي در تک و پوي | | هر روز به نويي اي بت سلسلهموي |
هر روز به منزلي دگر دارد روي | | ماهي تو و ماه را چنين باشد خوي |
گفتا به رخم که باد ميپيمايي | | گفتم که نثار جان کنم گر آيي |
از کيسهي خويش چون فقع بگشايي | | تو زنده به جان دگران ميباشي |
وي دولت وصل از درم درنايي | | اي محنت هجر بر دلم سرنايي |
اي جان ستيزه کار هم برنايي | | از بخت چو هيچ کار برمينايد |
وز دل اثري نماند جز رسوايي | | چون ديده فرو ريخت به رخ بينايي |
نيکو سر و کاريست تو درميبايي | | اي جان تو چه ميکني کرا ميپايي |
بنشين که نه مرد عشق آن مهرويي | | با دل گفتم گرد بلا ميپويي |
خر جست و رسن برد کنون ميگويي | | دل گفت ز خواب دير بيدار شدي |
دوران فلک برون نيارد چو تويي | | صورتگر فطرت ننگارد چو تويي |
اي صدر جهان جهان ندارد چو تويي | | هرچند همه جهان تو داري ليکن |
اي خواجهي رايگان گراني که تويي | | اي نامتحرک حيواني که تويي |
اي آب دريغ کاهداني که تويي | | اي قاعدهي قحط جهاني که تويي |