آن ماه که ماه نو سزد ياره‌ي او

آن ماه که ماه نو سزد ياره‌ي او شاعر : انوري خورشيد مي نشاط نظاره‌ي او آن ماه که ماه نو سزد ياره‌ي او سر برزند از مشرق رخساره‌ي او چون گيرد عکس از لب مي‌خواره‌ي او يک داو دلم در دو جهان زد با تو اي راحت آن نفس که جان زد با تو يارب که چو عيشها توان زد با تو هجر تو چنين است اگر وصل بود در چشم تو خوارتر ز خاک در تو رفتم چو نماند هيچ آبم بر تو زان بيم که باد بگذرد بر سر تو با اين همه روز و شب بر آتش باشم پايي نه که آزاد بپويد بر تو دستي...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آن ماه که ماه نو سزد ياره‌ي او
آن ماه که ماه نو سزد ياره‌ي او
آن ماه که ماه نو سزد ياره‌ي او

شاعر : انوري

خورشيد مي نشاط نظاره‌ي اوآن ماه که ماه نو سزد ياره‌ي او
سر برزند از مشرق رخساره‌ي اوچون گيرد عکس از لب مي‌خواره‌ي او
يک داو دلم در دو جهان زد با تواي راحت آن نفس که جان زد با تو
يارب که چو عيشها توان زد با توهجر تو چنين است اگر وصل بود
در چشم تو خوارتر ز خاک در تورفتم چو نماند هيچ آبم بر تو
زان بيم که باد بگذرد بر سر توبا اين همه روز و شب بر آتش باشم
پايي نه که آزاد بپويد بر تودستي نه که گستاخ بکوبد در تو
داني که کشد بار ترا هم خر توبا ناز تو هر سري ندارد سر تو
وز جمله جهان بريد و نبريد از تودل هرچه ز بد ديد پسنديد از تو
ديدي که به عاقبت همان ديد از توگفتي که نبيند دلت از من غم هجر
جان پيش کشم مباش گو در خور توگر هيچ سعادتم رساند بر تو
گاهي چو فلک گردم گرد سر توگاهي چو زمين بوسه دهم بر پايت
اندوه تو در کنار دارد بي‌توجان درد تو يادگار دارد بي‌تو
جان در تن من چه کار دارد بي‌توبا اين همه من ز جان به جان آمده‌ام
وز پرده برون شدم به مستوري تودورم ز قرار و خواب از دوري تو
انگشت به خود کشم به دستوري توگويي که کراست برگ مهجوري من
مويي نبرد ز عهد نامحکم توآن صبر که حامي منست از غم تو
از گمشدگان يکيست در عالم تووين وصل که قبله‌ايست در عالم عشق
سرمايه‌ي نزهت وجود آيد ازودست تو که جود در سجود آيد ازو
تا نيست نگشت بوي عود آيد ازودستارچه‌اي که يک دمش خدمت کرد
جز درد و به درد مي‌زنم بر سر ازوآن دل که نشان نيست مرا در بر ازو
هرگز نبود حرام روزي تر ازوبازآمد و محنتي درافکنده چو دود
وز دست همي درگذرد کارم ازوآن بت که به دست غم گرفتارم ازو
دل ني و هزار درد دل دارم ازوبيزار شدست از من و من زارم ازو
چون اشک چو شمع گرم باشم بي‌توگفتي چه شود کار فراقت يک‌سو
وان گرم سريهاي چو اشکت پس کوآن روز ز روبهاي اشکت به کجا
چون زهره غرو چو مشتري غره به جاهاي نحس چو مريخ و زحل بي‌گه و گاه
غماز چو آفتاب و نمام چو ماهچون تير منافق نه سفيد و نه سياه
از روز و شب جهان نبودم آگاهبا روز رخ تو گرچه اي روت چو ماه
شبهاي فراق تو مرا روز سياهبنمود چو چشم بد فروبست اين راه
بر بام دويد و هر طرف کرد نگاهاز بهر هلال عيد آن مه ناگاه
خورشيد برآمدست و مي‌جويد ماههرکس که بديد گفت سبحان‌الله
آن لاغري که دارمش از پي راهبا من به سخن درآمد امروز پگاه
چندان که ببويم اي مسلمانان کاهگفتا که طمع نيست مرا باري جو
درد من دل داده‌ي جان باز مخواهبر من در محنت و بلا باز مخواه
چندانک دمي بينمت آن باز مخواهجاني که به عاريت دو دم يافته‌ام
فتراک تو دست آسمان بگرفتهاي امر تو ملک را عنان بگرفته
پيروز شد و ملک جهان بگرفتهروزي بيني سپاه تازنده‌ي تو
نام تو ديار کفر و دين بگرفتهاي لشکر تو روي زمين بگرفته
از روم کمين کرده و چين بگرفتهروزي به بهانه‌ي شکاري بيني
آهنگ حزين و پرده حزان کردهدي طوف چمن کرده سه چاري خورده
گل جامه دريده سرو حال آوردهاو چون گل و سرو و گرد او عاشق‌وار
حاتم که ز کان به جود بگشاد گرهکسري که کمان عدل او کرد به زه
پيروز شه از هرسه درين هريک بهرستم که به گرز خود کردي چو زره
احسنت کند چرخ و فلک گويد زهچون باز کني ز زلف پرتاب گره
هر روز نکوتري و هر ساعت بهبر چشم جهانيان نگارا که و مه
فريادرسي در اين اسيري يا نهآيا که مرا تو دست گيري يا نه
خدمت کردم اگر پذيري يا نهگفتي که ترا به بندگي بپذيرم
بگشاد شبي در تناسل خانهدر راه فريد کاتب فرزانه
خوارزميکي باره و دندانهآورده به صحراي جهان مردانه
و ابدالان را غاشيه بر دوش منهاي فتنه‌ي روزگار شب‌پوش منه
از چشم بدان بترس و برگوش منهزلفي که هزار جان ازو در خطرست
وز آدم در وجود بيش آمده‌ايدر مرتبه از سپهر پيش آمده‌اي
تو خود ملک از مادر خويش آمده‌اينشکفت که سلطان لقبت داد ملک
بر ماه غبار موکب افشانده‌ايبر چرخ هميشه هم‌عنان رانده‌اي
از تست که تو برادرم خوانده‌ايآدم پدر منست و زو فخرم نيست
دستي که بدان خواستمت من ز خدايپايي که مرا نزد تو بد راهنماي
وآن دست مرا چنين درآورد ز پايآن پاي مرا چنين بيفکند از دست
کرديم فراق را به وصلت ادبيزان شب که نشستيم به هم با طربي
در آرزوي چنان نشستي و شبيبس روز که برخاسته‌ام با تک و تاز
فرياد و دعايت به زمين کي بستيدوش ارنه وقارت به زمين پيوستي
از زلزله‌ي سقف آسمان بشکستيور حلم تو بر دامن او ننشستي
گفتم فلکا نيست شدم گر هستيدوش از سر درد نيستي در مستي
بوطالب نعمه بر زبان ران رستيگفت اين چه علي لاست که بر ما بستي
يا دامن کار گيردي نيکستيگر دل پي يار گيردي نيکستي
گر عمر قرار گيردي نيکستيچون عمر همي دهد قرار همه کار
يا کار کسي به شعر نوري داديگر شعر در مراد مي‌بگشادي
از ملک چنان يک صله بفرستاديآخر به سه چار خدمتم صدر جهان
طبعم به ذخيره گنج گوهر نهديگر همت من دل به جهان برنهدي
جود کف من جهان ديگر نهديور بخت بگويم قدم اندر نهدي
با گل گفتم کز آن شرابي خورديدي در چمن آن زمان که طوفي کردي
چون جامه دريدي ز چه رنگ آورديگل گفت که سهل بود گفتم که برو
چندين مخروش و باش تا چون کردياي دل تو بسي که از غمش خون خوردي
ليکن تو سپيد کار زود آورديآري شب عشق دير بازست و سياه
يعني که خط ارچه خوش نبود آورديجانا بر نور شمع دود آوردي
ور خط به خون ماست زود آورديگر آتش آه ماست ديرت بگرفت
رمزي گفتي اشارتي فرموديديروز که در سراي عالي بودي
انگار که از من اين سخن نشنوديگر هست بده ورنه در آن بند مباش
با درد بسازم ار تو درمان گرديدر کفر گريزم ار تو ايمان گردي
دل برکنم از توگر مثل جان گرديچون از سر اين حديث برخاست دلم
مغرور شدي به صبر و پي گم کرديبا دل گفتم گرد بلا مي‌گردي
ديدي که تو خوردي و مرا آزرديمن نيز بدان رسن فروچاه شدم
تا باز نيفکني مرا در کارياي دل بنشين به عافيت کو داري
من سير شدم ز جان شيرين بارياز تلخي عيش اگر ترا سيري نيست
يک دم چه بود که مطربي بگذاريمسعود قزل مست نه‌اي هشياري
ما را گل و باقلي و ريواس آريزر بستاني ازارکي برداري
از نيک و بد جهان کناري داريبر سنگ قناعت ار عياري داري
در کار شوي دراز کاري داريور با همه کس بهر خلافي که رود
از خواجه به تازگي برآيد کاريگفتي که به هر قطعه مرا هر باري
ما را به سه چار و پنج خدمت داريدوران شماست اي برادر آري
آسان آسان پرده مگر بردارياي دل به غم عشق بدين دشواري
آن دم که به کام دل ياري ياريور هست وگر نيست به کامت باري
دل باز فرستدم به صاحب خبريهر شب بت من به وقت باد سحري
آيد بر من نشيند و زارگريدل با همه بي‌رحمي و بيدادگري
زنهار به خاک او به حرمت نگريکويي که درو مست و بهش درگذري
تو زلف بتان و چشم شاهان سپرينيکو نبود که از سر بي‌خبري
بر خيره کنون چند کنم نوحه‌گرياي شب چو ز نالهاي من بي‌خبري
از صحبت اين شب سيه باز خرياي روز سپيد وقت نامد که مرا
با اين همه خوش دلم چو درمي‌نگريدر بنده به ديده‌ي دگر مي‌نگري
در من نه به چشم پيشتر مي‌نگريهر روز سپس ترست کارم با تو
چشم آب نگيردت چو در من نگريدل سير نگرددت ز بيدادگري
با آنکه ز صدهزار دشمن بترياين طرفه که دوست‌تر ز جانت دارم
گل گفت نيايي به چمن درنگريبا دلبرم از زبان باد سحري
چون رنگ آري به خنده بيرون نبريگفت آيم اگر تو جامه بر خود ندري
هم در ساعت پرده‌ي خواري سازيچون چنگ خودم به عمري ار بنوازي
چون زير گسسته‌اش برون اندازيآن را که چو زير کرد گويا غم تو
معشوقه به گاه رفتن از دلسوزيچون صبح درآمد به جهان‌افروزي
صبحا ز شفق چون شفقت ناموزيمي‌گفت و گري که با من غم روزي
بر وصل توام نيست شبي پيروزيبر جان منت نيست دمي دلسوزي
واي من مستمند هجران روزيدر عشق کسي بود بدين بد روزي
با او به همه حال بماند چيزيهرکو به مواظبت بخواند چيزي
چيزي نبود هر که نداند چيزيآخر پس از آن، از آن به چيزي برسد
بي‌نوبت تو مباد عالم نفسياي نوبت تو گذشته از چرخ بسي
ليکن مرساد از تو نوبت به کسيآوازه‌ي نوبتت به هر کس برساد
مي‌گفت کريم در جهان مانده کسيدي درويشي به راز با همنفسي
بوطالب نعمه را بقا باد بسياز گوشه‌ي چرخ هاتفي گفت خموش
چوني و چگونه‌اي کجا مي‌باشيبا دل گفتم که‌اي همه قلاشي
در خدمت خيل دختر جماشيدل ديده پرآب کرد و گفتا که خموش
تا کي ز جهان پر گزند انديشيتا چند ز جان مستمند انديشي
يک مزبله‌گو مباش چند انديشيآنچ از تو توان شدن همين کالبدست
عمر ابدي بادت و عز ازلياي نسبت تو هم به نبي هم به علي
هم گوهر مصطفي و هم نام عليباقي به وجود تو پس از پانصد سال
ابناي ملوک مجلست را ساقياي پيش کفت جود فلک زراقي
درياب که جز دمي ندارم باقيمن بنده ز پاي مي‌درآيم ز نياز
يا در طلب وصل تو رايي زدميکو آنکه ز غم دست به جايي زدمي
آن دولت شد که دست و پايي زدميبر حيله‌گري دسترسم نيز نماند
ناريخته آبم از پي نان شوميگر عقل عزيز را به فرمان شومي
هم با سر درس آل عمران شوميزين قصه‌ي ديرباز چون البقره
با شعر چنين که روز و شب مي‌خوانيدر ملک چنين که وسعتش مي‌داني
کو مجدالدين بوالحسن عمرانيآبم بشد از شکايت بي‌ناني
نوميدي و درد بود و بي‌درمانياي دل طمعم زان همه سرگرداني
باري تو که در ميان کاري دانياين کار نه بر اميد آن مي‌کردم
بخشد چو تو هيچ شاه و بخشايد نيشاها چو تو مادر زمان زايد ني
يک ملک‌ستان و ملک‌بخش آيد نيتا حشر چو تيغ و تازيانه‌ات پس از اين
خورشيد به پايه‌ي تو بنشنيد نيصدرا چو تو چشم آسمان بيند ني
از خاک بجز ستاره کس چيند نيآنجا که تو دامن کرم افشاني
وز سايه‌ي ابر ترک شب‌پوش کنياي گل گهر ژاله چو در گوش کني
امسال چه خويشتن فراموش کنيآن کت ز چمن پار برون کرد اينجاست
هرچ او کندي جمله حکايت کنميگر من ز فلک شکايت کنمي
ورنه شر او جمله کفايت کنميافسوس که دست من بدو مي‌نرسد
صد گونه جفا و زشت‌خويي بکنيگر در همه عمر يک نکويي بکني
داري سر آنکه هرچه گويي بکنيگويي که برغم تو چنين خواهم کرد
زين پس بجز از دريغ و آوخ نکنياي شاه گر آنچه مي‌تواني نکني
هيهات اگر توشان شباني بکنياندر رمه‌ي خداي گرگ آمد گرگ
شخصي شش جهتش زو بينيبا بوعلي اب ارب هم بنشيني
چندان که ازو بيني بيني بينيگر ديده به ديدن رخش چار کني
وين پس همه مرد جلد محکم بينيرو رو که تو يار چو مني کم بيني
با اهل جفا وفا کني غم بينيمن با تو وفا کردم از آن غم ديدم
عمزادگکي قديمشان اندر پيعمزاد و عمزاد خريدند بري
عمزاد همي رود دو عمزاد ز پياينک چو دو نوبهار بين با يک دي
بر کس قلمي ز عافيت راني نياي چرخ جز آيت بلا خواني ني
اي کوژ کبود خود جز اين داني نيچيزي ندهي که باز نستاني ني
ناهيد به ساغر تو پويد ماويمريخ به خنجر تو جويد فتوي
از بهر ترا آن حمل اين ثور فديزانست که مي‌کند به عيد اضحي
وز ديده به جاي اشک بيرون نشويشب نيست دلا که از غمش خون نشوي
اي دل پس کار خويشتن چون نشويچون نيست اميد آنکه بر گردد کار
جاي دگري به دوستي در تک و پويهر روز به نويي اي بت سلسله‌موي
هر روز به منزلي دگر دارد رويماهي تو و ماه را چنين باشد خوي
گفتا به رخم که باد مي‌پيماييگفتم که نثار جان کنم گر آيي
از کيسه‌ي خويش چون فقع بگشاييتو زنده به جان دگران مي‌باشي
وي دولت وصل از درم درنايياي محنت هجر بر دلم سرنايي
اي جان ستيزه کار هم برنايياز بخت چو هيچ کار برمي‌نايد
وز دل اثري نماند جز رسواييچون ديده فرو ريخت به رخ بينايي
نيکو سر و کاريست تو درمي‌بايياي جان تو چه مي‌کني کرا مي‌پايي
بنشين که نه مرد عشق آن مه‌روييبا دل گفتم گرد بلا مي‌پويي
خر جست و رسن برد کنون مي‌گوييدل گفت ز خواب دير بيدار شدي
دوران فلک برون نيارد چو توييصورت‌گر فطرت ننگارد چو تويي
اي صدر جهان جهان ندارد چو توييهرچند همه جهان تو داري ليکن
اي خواجه‌ي رايگان گراني که تويياي نامتحرک حيواني که تويي
اي آب دريغ کاهداني که تويياي قاعده‌ي قحط جهاني که تويي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما
از محبت تا معرفت: سفری در دنیای معنویت
از محبت تا معرفت: سفری در دنیای معنویت
گل اول شباب الاهلی به النصر توسط سردار آزمون
play_arrow
گل اول شباب الاهلی به النصر توسط سردار آزمون
واکنش جدید نتانیاهو پس از بیانیه یحیی سریع: اقدامات یمن تهدیدی برای نظم جهانی است
play_arrow
واکنش جدید نتانیاهو پس از بیانیه یحیی سریع: اقدامات یمن تهدیدی برای نظم جهانی است
اتفاقاتی در ۱۴۰۰ سال قبل افتاده و گروهی آمدند تا انتقام ۱۴۰۰ سال قبل را از ما مردم شام بگیرند!
play_arrow
اتفاقاتی در ۱۴۰۰ سال قبل افتاده و گروهی آمدند تا انتقام ۱۴۰۰ سال قبل را از ما مردم شام بگیرند!
به رگبار بستن مناره یک مسجد در حال اذان توسط نظامیان اسرائیل
play_arrow
به رگبار بستن مناره یک مسجد در حال اذان توسط نظامیان اسرائیل
تماشای این ۲ گل زیبا در فوتبال زنان را از دست ندهید
play_arrow
تماشای این ۲ گل زیبا در فوتبال زنان را از دست ندهید
اظهارات ضدایرانی مشاور امنیت ملی ترامپ
play_arrow
اظهارات ضدایرانی مشاور امنیت ملی ترامپ
مداحی؛ رسانه تمام‌عیار تبیین
play_arrow
مداحی؛ رسانه تمام‌عیار تبیین
به آتش کشیدن درخت کریسمس در سوریه توسط تحریرالشام
play_arrow
به آتش کشیدن درخت کریسمس در سوریه توسط تحریرالشام
نمای شرکت تسلیحاتی حامی "اسرائیل" قرمز شد
play_arrow
نمای شرکت تسلیحاتی حامی "اسرائیل" قرمز شد
سخنگوی دولت: شاهد کاهش خاموشی‌ها خواهیم بود
play_arrow
سخنگوی دولت: شاهد کاهش خاموشی‌ها خواهیم بود
آمادگی ایران برای بازگشای سفارت در سوریه
play_arrow
آمادگی ایران برای بازگشای سفارت در سوریه
نگاهی به بهترین هتل شیراز از دید کاربران
نگاهی به بهترین هتل شیراز از دید کاربران
تعاریف حدادیان از شناخت رهبر انقلاب از مداحی و هنر
play_arrow
تعاریف حدادیان از شناخت رهبر انقلاب از مداحی و هنر
مهاجرانی: ساعت‌کاری ادارات از ساعت ۸ تا ۱۴ به صورت شناور شد
play_arrow
مهاجرانی: ساعت‌کاری ادارات از ساعت ۸ تا ۱۴ به صورت شناور شد