خوان اينان که خون دل پالود
خوان اينان که خون دل پالود
شاعر : اوحدي مراغه اي
ندهد لقمه جز که زهر آلود خوان اينان که خون دل پالود چون نگيرد خوردنده را تا سه؟ زهر بر روي و زهر در کاسه کز چنان لقمه داشت لقمان عار لقمه مستان ز دست لقمه شمار به ز صد منعم دروغينه کاسهي پر پياز دوغينه دوغ او داغ بر جگر نهدت دستش ار شربت دگر دهدت زهر خور، نان چه مينهي در حلق؟ خوردن رزق خويش و منت خلق روغني بر کشيده دان از ريگ آنکه بخشد ازين خسيسان ديگ به کسي از تو رافتي نرسد تا به باغ تو آفتي نرسد لبش از ميوهاي نيالودي خون نظارگي بپالودي که بهشت آرزوت باشد و حور با چنين لطف چشم بد ز تو دور در باغ کرم چه ميبندي؟ بر درختي بدين برومندي يا بيفشان و حلقها ترساز رو غريبانه سايهاي بر ساز به از آن کانچنان همي پوسد دو سه سيب ار بما فرو دوسد هم به همسايه سايهاي برسان ميوه چون هست، مايهاي برسان رخ چرا چون بنفشه ميتابي؟ عنبت سرخ گشت و عنابي هم ز بالاي در فرو انداز خوشهاي چونکه در نکردي باز بستن در غرامتي باشد چون مجال کرامتي باشد هم زکوتي به بيوهاي ميده تا بهارست ميوهاي ميده بخل را نيز عار باشد ازين جودکي خواند اين صفت را دين؟