من شنيدم که صاحب ديذي من شنيدم که صاحب ديذيشاعر : اوحدي مراغه اي داشت ناپاکزاده تلميذيمن شنيدم که صاحب ديذيپر هنر بر سرش مصيبت و رنجسالها ديده در سراي سپنجهم سخن گوي و هم توانا شدتا خرد جمع کرد و دانا شدقرب سلطان و عز شاه بيافتگر چه بسيار مال و جاه بيافتحق استاد خود بياد نداشتچون وفا در سرشت و زاد نداشتزانکه در کار ناخلف کردندراستان رنج خود تلف کردندبدگهر نا پسند و خام آيدپاک تن در وفا تمام آيدز وفا راه در فتوت بردهر که در سيرت وفا شد گرد