قيد اقبال در سر قلمت

قيد اقبال در سر قلمت شاعر : اوحدي مراغه اي مرکز فتح سايه‌ي علمت قيد اقبال در سر قلمت در دو گيتي ز جرعه‌ي جامت مستي خواجگان همنامت که بزرگي ز آسمان داري بر تو خوردي ازين جهانداري زان پرستد همي سپاه ترا بدعا خواستست شاه ترا سروري، چون کف کليم از جيب با تو همراه کرده‌اند از غيب ناز ما نيز وقتها ميکش اي همه ناز و نوشها بتو خوش ناز کردن ز روي نازيبا طرفه باشد چو موي بر ديبا کرده بودم زاين و آن گوشه من درين سالها که بي توشه بدعاي...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
قيد اقبال در سر قلمت
قيد اقبال در سر قلمت
قيد اقبال در سر قلمت

شاعر : اوحدي مراغه اي

مرکز فتح سايه‌ي علمتقيد اقبال در سر قلمت
در دو گيتي ز جرعه‌ي جامتمستي خواجگان همنامت
که بزرگي ز آسمان داريبر تو خوردي ازين جهانداري
زان پرستد همي سپاه ترابدعا خواستست شاه ترا
سروري، چون کف کليم از جيببا تو همراه کرده‌اند از غيب
ناز ما نيز وقتها ميکشاي همه ناز و نوشها بتو خوش
ناز کردن ز روي نازيباطرفه باشد چو موي بر ديبا
کرده بودم زاين و آن گوشهمن درين سالها که بي توشه
بدعاي تو سر فراخته‌امارغنون غمت نواخته‌ام
عاشقانرا چه غيبت و چه حضور؟خانه پرور ز سايه گويد و نور
نوش داروي اهل درد توييمردم اين جهان و مرد تويي
بشنو کين سخن هم از جاييستآن مبين کم سريست يا پاييست؟
و گرش رد کني، بقاي تو بادگر قبول اوفتد رهينم و شاد
کار درويش ما حضر باشدنه که هر مهره‌اي گهر باشد
نظري هم بدين غريب اندازچشم کردي بروي هرکس باز
مددم کن بهر چه بتوانيمن چگويم : چه کن؟ تو ميداني
زانکه من هم رعيتم در دهنظري کن به حال من زين به
جامه‌ي مدح در که پوشاند ؟ده نشيني چه ديگ جوشاند ؟
تا توان باخت در معاني گوياين چنين فضل و خلق بايد و خوي
که بر تست کل معني جمعاز تو گيرد سخن فروغ چو شمع
پادشاهي و پهلواني رامصر جامع تويي معاني را
نطق را اندرو مجالي هستهرکجا اين چنين کمالي هست
آب توفان آز را نوحيتا کنونم نبوده ممدوحي
عرضه افتد به لحن داوديچون رسيد اين سفينه بر جودي
مشتمل بر فنون حاجاتمدر زبور سخن مناجاتم
تا برون آورم تر و تازهبنوازم به قدر و اندازه
وز رصدگاه فضل زيجي چنداز نورد سخن نسيجي چند
تن فرو داده‌ام به خاموشيگرچه از سيرت هنر پوشي
همچو دريا به جوشم آوردنددگر اندر خروشم آوردند
اندرين روزگار ارزانيسخن اوحدي، که ميداني
ور مدون شود، بخوانندشکم به ديوان برند مانندش
جز مگس انگبين تواند خورد؟هر مگس انگبين چه داند کرد؟
مگسي ديگرش تباه کندمگسي انگبين چو ماه کند
مهل امروز در پس پردهاين سخنهاي بکر پرورده
زان چو عرش استوار و پاينده استشعر نوري ز عرش زاينده است
تا بماند چو آسمان دايمفيض بايد به آسمان قايم
پيش عقل از حساب ما دورندگرچه فوجي به شعر مشهورند
تا ببيني چو بيژنم در چاهاندرين جام کن به لطف نگاه
کي روا باشد ار نداني تو؟اي که کيخسرو زماني تو
کنده گرگين بي‌هنر دندانبيژن شير خفته در زندان
بدر افگن سفال مستان راداري اين جام و اين گلستان را
شده نزديک ازو منور و دورچون چراغيست اين صحيفه‌ي نور
آخر شب به بزمهاي صبوحکش برافروختم به روغن روح
برده باشد به حاصلش رنجيهر کرا باشد اين چنين گنجي
شب و روزي به کار ما پردازاي شب و روز عالم از تو بساز
روز لطفي چنانکه داني کنشب نگاهي درين معاني کن
اتفاق چنين شب و روزيحبذا از چنان دل افروزي !
مکن و روز نيک را دريابصاحبا، در شب سعادت خواب
روزت از روز و شب ز شب به بادکه وجودت به جود فربه باد
در پذير، ارچه بس حقير آوردتحفه کين مفلس فقير آورد
به متاع زمين چه محتاجي ؟تو که بر فرق آسمان تاجي
ور سلوکست سر گذشته‌ي تستگر علومست در نوشته‌ي تست
که شود دانشت به اينها بيشنه بدان آورندت اينها پيش
چون به نام تو شد به نام رسدسخن از خواندنت به کام رسد
گرچه خامل بود، شود مشهورکاملي را که بنگري از دور
بر صداي فلک کند ميريصوت صيت تو در جهانگيري


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.