بحمدالله از هيچ غم غم ندارم | | در اين دامگاه ارچه همدم ندارم |
که کس را در اين باب محرم ندارم | | مرا با غم از نيستي هست سري |
سر صحبت خويشتن هم ندارم | | ندارم دل خلق و گر راست خواهي |
سر خويشي هر دو عالم ندارم | | چو از عالم خويش بيگانه گشتم |
که از هيچ مخلوق همدم ندارم | | به سيمرغ مانم ز روي حقيقت |
که اين هر دو معني ازو کم ندارم | | به نام و به وحدت چنو سر فرازم |
که حاجت به حوا و آدم ندارم | | مرا کشت زاري است در طينت دل |
که پرواي موسي و بلعم ندارم | | مرا عز و ذلي است در راه همت |
قد خويش چون ماه نو خم ندارم | | به پيش کس از بهر يک خندهي خوش |
دگر جامهي حرص معلم ندارم | | چو در سبز پوشان بالا رسيدم |
سزد گر ز مشک عمل شم ندارم | | به کافور عزلت خنک شد دل من |
تمناي جلاب و مرهم ندارم | | دهان خشک و دل خستهام ليکن از کس |
يکي لقمه بيشربت سم ندارم | | به پا ز هر کس نگرم گرچه بر خوان |
به باد طمع طبع خرم ندارم | | به ديو امل عقل غره نسازم |
سليمان نيم حکم و خاتم ندارم | | مرا باد و ديو است خارم اگرچه |
گر اسباب دنيا فراهم ندارم | | پياده نباشم ز اسباب دانش |
اگر ساخت درخورد ادهم ندارم | | هنر درخور معرکه دارم آخر |
چو مرد از پسش هيچ ماتم ندارم | | از آنم به ماتم که زنده است نفسم |
از آن ديده را هيچ بينم ندارم | | گلستان جان آرزومند آب است |
طربگاه جز هفت طارم ندارم | | چو از حبس اين چار ارکان گذشتم |
که بند قفس سخت محکم ندارم | | اگرچه بريده پرم، جاي شکر است |
به از قبهي چرخ اعظم ندارم | | برآرم پر و برپرم کشيانه |
مصمم از اين کلبهي غم ندارم | | نه خاقانيم گر همي عزم تحويل |
چرا عزم رفتن مصمم ندارم | | مرا پاي بسته است خاقاني ايدر |
ز درگاه صدر معظم ندارم | | همانا که اين رخصت از بهر خدمت |
امامت جز او را مسلم ندارم | | امام امم ناصر الدين که در دين |
صفات براهيم ادهم ندارم | | براهيم خوشنام کز مدحش الا |
که در کون جز تو مقدم ندارم | | فلک خورد سوگند بر همت او |
کمال تو را هيچ مبهم ندارم | | ز خصمي که ناقص فتاده است نفسش |
تو را کم ز عيسي مريم ندارم | | گر او هست دجال خلقت برغمش |
زمرد جز از بهر ارقم ندارم | | وگر فعل ارقم کند من که چرخم |
در آفاق يک حرف معجم ندارم | | زهي دين طرازي که بينقش نامت |
به چشم سعادت درون نم ندارم | | از آنگه که خاک درت سرمه کردم |
دم مدح رانم سر ذم ندارم | | اگرچه ز انصاف با دشمن و دوست |
که طبع هنر کم ز ضيغم ندارم | | به دنبال تو چون سگي برنيايم |
که رخشي سزاوار رستم ندارم | | اگر تن به حضرت نيارم عجب ني |
که آلودهام روي زمزم ندارم | | رخ از آب زمزم نشويم ازيرا |
زبان بر ثناي دمادم ندارم | | ز صدر تو گر غائبم جز به شکرت |
اگرچه دعاي مقسم ندارم | | دعاهات گفتم به خيرات بپذير |