گردون هزاران نرگسه از سقف مينا ريخته | | در کام صبح از ناف شب مشک است عمدا ريخته |
بر شب شبيخون ساخته، خونش به عمدا ريخته | | صبح است گلگون تاخته، شمشير بيرون آخته |
خون شب است اين بيگمان بر طاق خضرا ريخته | | کيمخت سبز آسمان، دارد اديم بيکران |
زهره شکاف افتاده شب، وز زهره صفرا ريخته | | صبح آمده زرين سلب، نوروز نوراهان طلب |
خون سياوشان نگر، بر خاک و خارا ريخته | | شب چاه بيژن بسته سر، مشرق گشاده زال زر |
ميشمع روح افروخته نقل مهيا ريخته | | مستان صبوح آموخته وز ميفتوح اندوخته |
کف بر قدح دردانهها از عقد حورا ريخته | | رضوان کده خم خانهها، حوض جنان پيمانهها |
گردون ز پستان کرم شير مصفا ريخته | | مرغ از شبستان حرم، ميوه ز بستان ارم |
ساقي به کار آب در آب محابا ريخته | | زر آب ديدي مينگر، ميبرده کار آب زر |
از دستها جام سراب افتاده صهبا ريخته | | بادام ساقي مست خواب از جرعه شادروان خراب |
آن آبروي کار ما نگذاشت الا ريخته | | اي صبح خيزان مي کجا، آن عقل ما را خونبها |
ور نيم منقار دگر، ياقوت حمرا ريخته | | مرغ صراحي کنده پر، برداشته يک نيمه سر |
آن پير دهقان در دهيد از شاخ برنا ريخته | | هين جام رخشان دردهيد آزاده را جان دردهيد |
ما زير پاي دوستان زر پيل بالا ريخته | | زر دوست از دست جهان در پاي پيل افتاده دان |
در ششدر عذرا وشي، صد خصل عذرا ريخته | | سرمست عشق سرکشي، خاکستري در آتشي |
وقت مسيح يکشبه، در پاي ترسا ريخته | | خورده به رسم مصطبه، مي در سفالين مشربه |
بر زخمهي سحر آفرين، شکر ز آوا ريخته | | طاق ابروان رامش گزين، در حسن طاق و جفت کين |
اصلع سري کش هر نفس، موئي است در پا ريخته | | چنگي طبيب بوالهوس، بگرفته زالي را مجس |
ناخن بر آن خطها برش، وقت محاکا ريخته | | ربعي نموده پيکرش، خطهاي مسطر در برش |
چون تندر اندر مرغزار جاني به هرجا ريخته | | مهري يکي پير نزار، آوا برآورده به زار |
هر تار ازو طوبي شمر صد ميوه هر تا ريخته | | وان هشت تا بربط نگر جان را بهشت هشت در |
هم استخوانش سرمهدان، هم گوشت ز اعضا ريخته | | وان ني چو مار بيزبان، سوراخها در استخوان |
ما خون صافي را به کف، از حلق شيدا ريخته | | وان چون هلالي چوب دف، شيدا شده خم کرده کف |
وز گور و آهو در برش، صيد آشکارا ريخته | | از پوست آهو چنبرش، آهو سريني همبرش |
در کاسهي سرها نگر زان کاسه حلوا ريخته | | کاسهي رباب از شعر تر، بر نوش قول کاسهگر |
خاقاني اينک جوهري، درهاي بيضا ريخته | | راوي ز درهاي دري، دلال و دلها مشتري |
پس باز بگشاده ز هم، بر شاه والا ريخته | | در دري را از قلم، در رشتهي جان کرده ضم |
چون زير دستان آمده بر شه ثريا ريخته | | زهره غزلخوان آمده، در زير و دستان آمده |
باران جود از ابر کف شرقا و غربا ريخته | | خاقان اکبر کز شرف هستش سلاطين در کنف |