اي فتي فتوي غدرت ندهم

اي فتي فتوي غدرت ندهم شاعر : خاقاني کافت غدر هلاک امم است اي فتي فتوي غدرت ندهم اينت بنياد که جان را حرم است غدر نقابي بنياد وفاست کافت نقب زن از صبح‌دم است صبح حشر است مزن نقب چنين کاخرش دست بريدن الم است غدر چون لذت دزدي است نخست سرخي عضو دليل ورم است ورم غدر کند رويت سرخ هرچه صحبت شمري هم سقم است تا تو بيمار نفاقي به درست که تو را حبل متين معتصم است خانه در کوي وفا گير و بدان گرچه امروز وفا در عدم است من وصيت به وفا مي‌کنمت...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي فتي فتوي غدرت ندهم
اي فتي فتوي غدرت ندهم
اي فتي فتوي غدرت ندهم

شاعر : خاقاني

کافت غدر هلاک امم استاي فتي فتوي غدرت ندهم
اينت بنياد که جان را حرم استغدر نقابي بنياد وفاست
کافت نقب زن از صبح‌دم استصبح حشر است مزن نقب چنين
کاخرش دست بريدن الم استغدر چون لذت دزدي است نخست
سرخي عضو دليل ورم استورم غدر کند رويت سرخ
هرچه صحبت شمري هم سقم استتا تو بيمار نفاقي به درست
که تو را حبل متين معتصم استخانه در کوي وفا گير و بدان
گرچه امروز وفا در عدم استمن وصيت به وفا مي‌کنمت
آن چنان کن که شعار کرم استدوستي کم کن و چون خواهي کرد
گرنه در چشم وفاي تو نم استهرکه را دوست براند تو مخوان
منوازش که سزاي ستم استوانکه را دوست به انصاف بزد
سرفرازش مکن ار شاه جم استوانکه را دوست بيفکند از پاي
مپذير ار همه ز اهل حرم استوانکه را دوست به تهمت رد کرد
منشان ار همه شاخ ارم استشاخ کو برکند آن را به ستيز
برمکن گر همه خار قدم استو آن گلي کو بنشاند به حسد
قدر نشناسد کافر نعم استهر خسي کو به کسي مردم شد
ني که ادريس نشاند قلم استگل که عيسيش طرازد مرغ است
که خداوندش از آن دل خرم استلطف در حق رهي چندان کن
اسقفان خوش‌دل و عيسي دژم استنه حواري صفت است آنکه از او
عامه گويد که ز مهتر چه کم استکهتري را که تو تمکينش دهي
کاستخوان خواره‌ي شير اجم استسگ سگ است راچه بياغالندش
گرچه نااهل خريدار دم استباد در سبلت نااهل مدم
ظن برد کو نه رهي، ابن‌عم استتو غرورش دهي او چيره شود
ايمه مخدوم چه جاي خدم استبيش بر جاي خدم ننشيند
بيدق از خدمت شه محتشم استکهتر از فر مهان نامور است
هر پيمبر به خدا محترم استهر فروتر به بزرگي است عزيز
که يکي لا و هزارش نعم استمهتر ار چه بزند بنوازد
بحر تند است و گهربخش هم استگه کند تندي و گه بخشش از آنک
که درشتي صفت فحل رم استمهتر آن به که درشت است نه نرم
مار نرم است و سراپاي سم استخارپشت است کم آزار و درشت
که بر او تکيه‌گه روستم استاز درشتي است سفن قائم تيغ
ساده رنگ است ولي پيچ و خم استآب نرم است ولي خائن طبع
لاجرم گاه محک گه حکم استسنگ در عين درشتي است امين
سنگ را بچه‌ي خور در شکم استآب را سنگ است اندر بر از آنک
فرق کن کاين ملک است آن حشم استجملةالامر سري را ز سفينه
خاصه کانفاس سران مغتنم استغصه مفزاي سران را به ستيز
برمزن دوش که ما را چه غم استبي‌سران را سر و گردن مفراز
آدمي هست که شيطان شيم استپس مگو کايمه همه آدمي‌اند
که دل خرد بزرگ از همم استدر بزرگي جسدشان منگر
تا عصا کان ز شبان غنم استاز خلال ملکان فرق بکن
زان که با خواب در او بهم استنبرد ديده بسي ناز چراغ
تاش محراب ز بدر الظلم استديده قبله ز چراغي چکند
چه غم کوره و سندان و دم استکاوه را چون فر افريدون يافت
او چه محتاج به نيل و بقم استعيسي از معجزه برسازد رنگ
که نه از مه ضو و نز مشک شم استمه و مشک‌اند مهان کهتر کيست
آري آري عدوي مشک نم استاين غران خصم سرانند به طبع
گله‌شان از پي نفي تهم استزيردستان گله بر عکس کنند
لرزه و دل سبکي بر علم استبيني آن زخم گران بر سر کوس
گرچه اين قاعده‌ي مرتسم استشکل شاگرد غلامانه مکن
عقل کاستاد سراي قدم استزانکه شاگرد غلامي نکند
عرب اقليم ستان عجم استبه ادب زي که به شمشير ادب
بر سر افسر کسري رقم استحرز جان ساز ادب کاين کلمه
به ادب خاصه‌ي بيت الحرم استنه کبوتر که امان يافت ز تيغ
نسخت طاعت رب النسم استادب صحبت خلق از سر صدق
شمنان را که هواي صنم استهم نمودار سجود صمد است
که ستودن به علوم و حکم استبه تنعم جهلا را مستاي
که ز اسباب همه مدح و ذم استياد کردي به هنر جاه بس است
شرف شمس به واو قسم استشمس را خوان بره نيست شرف
کو به ميزان سخن يک درم استبشنو اين نکته که خاقاني گفت
کژدم اعمي و مار اصم استاز بدان نيک حذر دار که بد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط