نعل اسب از تاج دانائي فرست | | گفتم اي دل بهر دربان جلال |
تاج هفت اجرام بالائي فرست | | دل جوابم داد کز نعل پياش |
دانه زي مرغان صحرائي فرست | | نکتهي او دانه و ارواح است مرغ |
بر در صدرش به مولائي فرست | | اين دو طفل هندو از بام دماغ |
زقهي طفلان دانائي فرست | | يا ز آب دست و خاک پاي او |
داغ بر رخ کش به لالائي فرست | | پيش يکران ضميرش عقل را |
يک شبه خرجش که فرمائي فرست | | حاصل شش روز و نقد چل صباح |
هر طراز شکر کرائي فرست | | هر بساط ذکر کرايد بپوش |
سوي اين نه شهر مينائي فرست | | شحنهي شرع است منشور بقاش |
مهر شحنه سوي غوغائي فرست | | شب در آن شهر است غوغا ز اختران |
نزد شحنه شکل طغرائي فرست | | از تن و دل چون کني نون والقلم |
شمس گردون را به حربائي فرست | | پيش فکر او که رخشد شمسوار |
چرخ اطلس را به ديبائي فرست | | بهر آذين عروس خاطرش |
يک جهانش جان به تنهائي فرست | | او به تنها صد جهان است از هنر |
تو جزاش از سحر اجزائي فرست | | معجز کلي فرستادت به مدح |
تو ز آهو مشک يغمائي فرست | | او ز گاوت عنبر هندي دهد |
سنبل تر بهر بويائي فرست | | گر نداري خون خشک آهوان |
خوان جم را خل خرمائي فرست | | دست جم چون راح ريحانيت داد |
از فرات آبي به بطحائي فرست | | آب زمزم داد بطحائي تو را |
پنج نوش از کلک صفرائي فرست | | هفت جوش از آينه دادت تو نيز |
شکرها چون حاتم طائي فرست | | داد نعمتها چو نعمان عرب |
منطق الطير از خوشآوائي فرست | | کوه دانش را چو داود از نفس |
گر فرستي لحن عنقائي فرست | | بانگ پشه مگذران بر گوش جم |
نيزهي بهرام هيجائي فرست | | از دواتت دار ملک تير را |
هديه امسال از شکرخائي فرست | | بهر ري کو پار زهرت داده بود |
سوي طوطي قند بيضائي فرست | | طوطي ري عذرخواه ري بس است |
خدمت ري هندي و رائي فرست | | ري بدين طوطي ز هندو راي به |
از نظر گو حرز شيدائي فرست | | روح شيدا شد ز عشق منظرش |
گو مرا باد مسيحائي فرست | | عازر دل مردهاي در وي گريز |
مه رخي با مهر عذرائي فرست | | چون توئي خاقان ترکستان طبع |
هديه نعشي و ثريائي فرست | | نثر تو نعش و ثريا نظم توست |
سوي روضه در دريائي فرست | | قدر نظم و نثر او داند به شرط |
زعفران است آن به حلوائي فرست | | تخم پيله است آن به ديباجي سپار |
خاصه بهر زعفرانسائي فرست | | گر تواني هاوني ساز از هلال |
سيم چيني، زر آبائي فرست | | زرگر ساحر صفت را بهر صنع |
اجري خاص از نکورائي فرست | | گويد اينجا خاص مهمانت آمدم |
نزل نحل از باغ گويايي فرست | | نحل مهمان بهار آيد بلي |
پس در آن فضل عسل زائي فرست | | نحل را برخوان شاخ آور ز جود |
از براي شهد پالائي فرست | | اين دل صد چشمه را پالونهوار |
گفت جنت نزل دربائي فرست | | عقل را گفتم چه سازم نزل او |
شمع و شکر رسم هر جائي فرست | | آه تو شمع است و اشکت شکر است |
زين زر برکن به رعنائي فرست | | باد را بهر سليمان رخش ساز |
پس به سوي عرش فرسائي فرست | | هر سحرگاهش دعاي صدق ران |
پس براي چرخ پيمائي فرست | | وز پي احمد براقي کن ز نور |
تنگ بسته خنگ دارائي فرست | | ورنه باري سوي بهمن همتي |
دق مصري وشي صنعائي فرست | | همتم گفتا که ملبوس جلال |
شش گزي دستار و يکتائي فرست | | عصمتش گفت از تکلف درگذر |
تحفههاش از مدحت آرائي فرست | | مشتري فر و عطارد فطنت است |
تحفه بر قدر توانائي فرست | | ني ني از بود تو نتوان تحفه ساخت |
دل شفاعت خواه رسوائي است | | هرچه بفرستي به رسوائي کشد |
بر اميدم جرم بخشائي فرست | | شعر هم جرم است جان را تحفه ساز |
تات گويم نقد برنائي فرست | | نقد برنائيت دانم مانده نيست |
هر دو را با عقل سودائي فرست | | اشک گرمت باد و باد سرد پس |
اشک داودي ز قرائي فرست | | بهر تسبيح سليمان عصمتي |
باز کن در زي زيبائي فرست | | يعني از بستان خاطر نوبري |
روح را با آن به سقائي فرست | | قربهاي پر کن ز تسنيم ضمير |
زلف حوران هرچه پيرائي فرست | | گر تواني بهر شيب مقرعهاش |
رايت آن صدر والائي فرست | | وز دو قرص گرم و سرد مهر و ماه |
گوشتي ساز و به مولائي فرست | | وز بره تا گاو و بزغالهي فلک |
کاه و جو زين دشت سرمائي فرست | | دانهي دل جوجو است و چهره کاه |
زي عطارد زر جوزائي فرست | | آفتابي شو ز خاک انگيز زر |
خرجش آنجا نقد اينجائي فرست | | چون توئي خاک سپاهان را مريد |
از آن خواجه آزرده برخاست از جا | | مرا شاه بالاي خواجه نشانده است |
که نوري است اين سايه از حق تعالي | | چه بايستش آزردن از سايهي حق |
که بالاي کرسي است عرش معلا | | نه زير قلم جاي لوح است چونان |
بود نقطهي کل بر از خط اجزا | | نداند که از دور پرگار قدرت |
چو معني که هم برتر آمد ز اسما | | معما بر از ابجد آمد به معني |
عقول از بر انفس آمد به مبدا | | بخور از بر عنبر آمد به مجلس |
حواري بود بر زبردست حورا | | کواکب بود زير پاي ملايک |
ببين هفت خاتون بر از چار ماما | | ببين نه طبق برتر از هفت قلعه |
فلک به ز بر کو لطيف است و دروا | | زمين زير به کو کثيف است و ساکن |
که اعداد فرعند و او اصل و والا | | الف را بر اعداد مرقوم ببيني |
نه بار از بر برگ باشد مهيا | | نه شاخ از بر بيخ باشد مرتب |
ببين شاخ و بيخ درختان دانا | | قياس از درختان بستان چه گيري |
که بالاي سرطان نشسته است جوزا | | هنرمند کي زير نادان نشنيد |
نه لعل و زر کل چنين است عمدا | | نه لعل از بر خاتم زر نشيند |
ندارند حاشا که دارند حاشا | | دبيري چو من زيردست وزيري |
وزير است ضامن به اشکال پيدا | | دبير است خازن به اسرار پنهان |
عطارد وراي قمر يافت ماوا | | دبيري وراي وزيري است يعني |
چو آبي است روشن سبکروح دانا | | چو ريگي است تيرهگران سايه نادان |
نه عنبر بر از آب باشد به دريا | | نه آب از بر ريگ باشد به چشمه |
چو سنگ سيه زير آب مصفا | | گران سايه زير سبکروح بهتر |
گران سير زير و سبک سير بالا | | دو سنگ است بالا و زير اسيا را |