که بر من از کرمت وام‌هاي بسيار است

که بر من از کرمت وام‌هاي بسيار است شاعر : خاقاني ز گنج مردي اين مايه وام من بگزار که بر من از کرمت وام‌هاي بسيار است ازين معامله ار خود زيان کند کرمت که وام شکر تو بر گردن من انبار است بده قراضگکي تا عطات پندارم دلم ز خدمت تو وز خداي بيزار است به چشم‌هاي جگر گوشه‌ات که بيش مرا مگو که سوخته‌ي من چه خام پندار است به جان شاه که در نگذراني از امروز مخور جگر که مرا خود فلک جگر خوار است به جان شاه که در نگذراني از امروز که نگذرم ز سر اين صداع...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
که بر من از کرمت وام‌هاي بسيار است
که بر من از کرمت وام‌هاي بسيار است
که بر من از کرمت وام‌هاي بسيار است

شاعر : خاقاني

ز گنج مردي اين مايه وام من بگزارکه بر من از کرمت وام‌هاي بسيار است
ازين معامله ار خود زيان کند کرمتکه وام شکر تو بر گردن من انبار است
بده قراضگکي تا عطات پندارمدلم ز خدمت تو وز خداي بيزار است
به چشم‌هاي جگر گوشه‌ات که بيش مرامگو که سوخته‌ي من چه خام پندار است
به جان شاه که در نگذراني از امروزمخور جگر که مرا خود فلک جگر خوار است
به جان شاه که در نگذراني از امروزکه نگذرم ز سر اين صداع و ناچار است
که حاجتم به بهاء تمام دستار استبه خاک پاي تو کان هست خون بهاي سرم
بر آن مگير که اين مايه حق اشعار استبه شعر گر صله خواهم تو مال‌ها بخشي
به راوي من کو مدح خوان احرار استبه يک دو بيت نود اقچه داد کافي کور
چهل درست که بخشش کني چه دشوار استتو را که صاحب کافي خريطه‌کش زيبد
کم از قراضه‌ي معلول قلب کردار استبه مرد مردمي آخر که صلت چو مني
تبارک الله کارم نگر که چون زار استبهاي خير طلب مي‌کنم بدين زاري
کو ز شرف کعبه‌وار قطب کمال استقبله‌ي ابدال قله‌ي سبلان دان
جامه‌ي احراميان که کعبه‌ي حال استکعبه بود سبزپوش او ز چه پوشد
خاست مرا آرزوش قرب سه سال استدر خبري خوانده‌ام فضيلت آن را
کوست عروسي که امهات جبال استرفتم تا بر سرش نثار کنم جان
يعني بکرم من اين چه لاف محال استچادر بر سر کشيد تا بن دامن
بکر کجا ماند اين چه نادره حال استمقعد چندين هزار ساله عجوزي
صومعه دارد مگر فقير مثال استموسي و خضر آمده به صومعه‌ي او
چادر از آن عيب پوش بيني زال استهست همانا بزرگ بيني آن زال
بکر نه‌اي شرم داشتن چه خصال استگفتم چادر ز روي باز نگيري
ايام نظام ممالک قوام روي زميناز پس بکران غيب چادر غيرت
ز دور خامه‌ي تو شرق و غرب بيرون نيستتو آفتابي و صدر تو آسمان‌وار است
ز بس که بر سم اسبت لب کفات رسيدکه بر محيط جهان خامه‌ي تو پرگار است
به دست عدل تو باشه پر عقاب بريدسم سمند تو را لعل نعل و مسمار است
فسون خصم تو بحران مغز سرسام استکبوتران را مقراض نوک منقار است
مرا به دولت تو همتي است رفعت جويکه مغز خصم به سرسام حقد بيمار است
به نيم بيت مرا بدره‌ها دهند ملوکنه در خور نسب و نه سزاي مقدار است
بدان طمع که رساني بهاي دستارمتو کدخداي ملوکي تو را همين کار است
به انتظار اشارات تو که هان فرداشريف وعده که فرموده‌اي دوم بار است
به سعد و نحسي کاين آيد آن دگر بروددلم نماند بجاي و چه جاي گفتار است
نه لفظ من به تقاضاي سرد معروف استگذشت مدتي و خاطرم گران بار است
خداي داند اگر آن، بها به نيم سخننه صدر تو به مواعيد کژ سزاوار است
سرم که نيم جو ارزد به نزد همت توکراکند وگر آن خود هزار دينار است
گر اين جگر خوري ارزد بهاي صد دستاربه بخشش زر و دستار بس گران بار است
به دل معاينه آيد مرا که دستاريسرم چنان که سبک‌بار هست سگسار است
کنون به عرض صله خاطر من آشوب استز من برند که اين را بها و بازار است
تو گر بها دهي آن داده را زکات شمارکنون به جاي درم در کف من آزار است
به وام کن زر و زين مختصر مرا درياببده زکات بدان کس که گنج اسرار
کرم کن و بخر از دست وام خواهانمچه وام خيزد ازين مختصر پديدار است


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.