جان عطارد از تپش خاطر وحيد

جان عطارد از تپش خاطر وحيد شاعر : خاقاني چونان بسوخت کز فلک آبي نماندش جان عطارد از تپش خاطر وحيد تا هم فلک به جاي عطارد نشاندش جان وحيد را به فلک برد ذو الجلال کامل‌تر اهل دين شمارش هر کو در نقص ديد در خود فرزانه‌ي راستين شمارش وان کايت جهل بست بر خود با جان هنر قرين شمارش هرکو هنري است و عيب خود گفت از جمله‌ي صادقين شمارش عالم که به جهل خود مقر شد عيسي فلک نشين شمارش خود را چو ستوده‌اي نکوهد خائن شمرد امين شمارش منصف که...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جان عطارد از تپش خاطر وحيد
جان عطارد از تپش خاطر وحيد
جان عطارد از تپش خاطر وحيد

شاعر : خاقاني

چونان بسوخت کز فلک آبي نماندشجان عطارد از تپش خاطر وحيد
تا هم فلک به جاي عطارد نشاندشجان وحيد را به فلک برد ذو الجلال
کامل‌تر اهل دين شمارشهر کو در نقص ديد در خود
فرزانه‌ي راستين شمارشوان کايت جهل بست بر خود
با جان هنر قرين شمارشهرکو هنري است و عيب خود گفت
از جمله‌ي صادقين شمارشعالم که به جهل خود مقر شد
عيسي فلک نشين شمارشخود را چو ستوده‌اي نکوهد
خائن شمرد امين شمارشمنصف که به صدق نفس خود را
پوينده‌ي حق گزين شمارشوآنکس که به خود فرو نيايد
معصوم خداي‌بين شمارشعارف که نگشت خويشتن بين
سرمايه‌ي آفرين شمارشدشنام که خود به خود دهد مرد
عذر خواه است عذر او بنيوشاي خداوند بنده خاقاني
و آنچه او مي‌کند ز جرم بپوشآنچه خود مي‌کني ز فضل مگوي
هم عطا هم خطا کند فرموشهر دو فرموش کن که مرد کريم
که غيوران بر اهل پرده‌ي خويشچشم بر کار دوست دار چنان
بر زن اختيار کرده‌ي خويشرشک بر دوست برفزونتر از آنک
جنس ياران درد خورده‌ي خويشجنس زن يابي و نيابي کس
از برون سرخ و از درون زرديشسفره‌اي و بر او چو سفره‌ي گل
تا وفا دارد از جوان مرديشخواجه شد هندوي غلامي ترک
ديدني نيست، ببين انکارشريت حق ببر معتزلي
نفي لاتدرکه الابصارشمعتقد گردد از اثبات دليل
مشتي آب و گل روزي خوارشگويد از ديدن حق محرومند
از پي رد شدن گفتارشخوش جوابي است که خاقاني داد
که نبينم پس از آن ديدارشگفت من طاعت آن کس نکنم
ببين فلک به چه ماند در آن نهاد که هستشمنه غرامت خاقانيا نهاد فلک را
ز زخم سيلي مردان کبود گردن پستشفلک به مسخره‌ي مست پشت خم ز فتادن
به روز مشعله‌ي تاب‌ناک داده به دستشبه شب هزار پسر جرعه ريخته به سرش بر
مختصر ديده‌ام ز طالع خويشمن که خاقانيم نموداري
برگذر ديده‌ام ز طالع خويشگرچه هر کوکب سعادت بخش
بسته در ديده‌ام ز طالع خويشبيت اولاد و بيت اخوان را
کم ضرر ديده‌ام ز طالع خويشليکن از هشتم و ششم خود را
شير نر ديده‌ام ز طالع خويشبس که بيت الحيات را ز نخست
سگ‌تر ديده‌ام ز طالع خويشباز وقت ظفر به بيت‌المال
دورتر ديده‌ام ز طالع خويشسر خر کو به خواب در بخت است
دم خر ديده‌ام ز طالع خويشپس به بيداري آزمايش را
يک هنر ديده‌ام ز طالع خويشهست صد عيب طالعم را ليک
من اثر ديده‌ام ز طالع خويشکه نماند دراز دشمن من
اينقدر ديده‌ام ز طالع خويشبر کس آزار من مبارک نيست
کلبه‌ي قدرت الهي خويشبه خدائي که کرد گردون را
هيچ سودي مگر تباهي خويشکه نديدم ز کارداري عشق


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.