از قرص منير راي تو هر روزه | | اي کرده ز نور راي تو دريوزه |
هرچه آمده زير خاتم فيروزه | | در زير نگين جودت آورده فلک |
کز بام سپهر ملک بيرون شد ماه | | خاقاني و روي دل به ديوار سياه |
برگشت جهان چو شاه در گشت از گاه | | در گشت فلک چو بخت برگشت از شاه |
ده چيز برون کن از ميان سينه | | خواهي که شود دل تو چون آئينه |
بغض و حسد و کبر و ريا و کينه | | حرص و دغل و بخل و حرام و غيبت |
انگشت شد انگشت و قلم ز آتش آه | | خاقاني را بيقلم کاتب شاه |
بگريست قلموار به خوناب سياه | | هم بيقلمش کاتب گردون صد راه |
ديديم به تحقيق در اين ديه از ده | | ياران جهان را همه از که تا مه |
دارند ولي نيند خال ز گره | | با همدگر اختلاط چون بند قبا |
بر بسته نقاب و نو چنين باشد ماه | | ديدم به ره آن مه خود و عيد سپاه |
ديدم رخ او روزه گشودم در راه | | در روزه مرا بيست و ششم بود از ماه |
مي دوست به هر حال و خرد دشمن به | | در تيرگي حال من روشن به |
در دست تو آن رکاب مرد افکن به | | اکنون که عنان عمر در دست تو نيست |
ديوانهي تو پري و گمراه تو مه | | اي از پري و ماه نکوتر صد ره |
مردم به کسي چنين کند؟ لا والله | | از من چو پري هوش ربودي ناگه |
سيارهي اشک ريخت صد دلو آن ماه | | دي صبح دمان چو رفت سياره به راه |
شد يوسف مشکين رسن سيمين چاه | | روز از دم گرگ تا برآمد ناگاه |
شبهاي فراقت چه دراز آمد آه | | گفتم پس از آن روز وصال اي دلخواه |
شب روز وصال است که گرديده سياه | | گفتا شب را در اين درازي چه گناه |
بر عارض تو فکند مشکين سايه | | تا زلف تو بر بست به رخ پيرايه |
شير تو که داده است، که بودت دايه؟ | | اي حور جنان تو پيش من راست بگو |
عيش و طرب از نزد رهي آواره | | اي گشته دلم در غم تو صد پاره |
شيران جهان چو روبهان بيچاره | | من خود که بوم؟ کشتهاي اندر غم تو |
از خدمت تو وصل کنم دريوزه | | اي با تو مرا دوستي سي روزه |
اي جان جهان سبک کشيدي موزه | | گفتي که چرا تو آب را ناديده |
همچون دل من هزار دل سوختهاي | | تا آتش عشق را برافروختهاي |
کز بهر دل آتشين قبا دوختهاي | | اين جور و جفا تو از که آموختهاي |
نه دين به نوا داري و نه عقل به جاي | | خاقاني اگر به آرزو داري راي |
دين از زر گل پرست خار اندر پاي | | عقل از مي همچو لعل سنگ اندر بر |
چون اسب تو سم فکند در ره تو کهاي؟ | | چون مرغ دلت پريد ناگه تو کهاي؟ |
چون عاريه باز دادي آنگه تو کهاي؟ | | بر تو ز وجود عاريت نام کسي است |
اي برده مرا آتش تو آب از روي | | بر سر کنم از عشق تو خاک همه کوي |
تو لايق عشق من چناني که مگوي | | من عاشق زار تو چنانم که مپرس |
هان تا ز پي جاه، چو دونان ندوي | | خاقاني اگر در کف همت گروي |
آن به که پياده باشي و راست روي | | فرزين مشو اي حکيم تا کژ نشوي |
تا داد فلک به آخرم دلداري | | يک نيمه ز عمر شد به هر تيماري |
تا عمر به نستدي ندادي ياري | | بر من فلکا تو را چه منت؟ باري |
کو تيغ که غسلها توان کرد بدوي | | نفسم جنب غرامت است اي دلجوي |
يک راه ز من جنابت نفس بشوي | | جلاد منا!به آب آن تيغ دو روي |
گاهي که شود دچار با مسکيني | | اي يافته از فضل خدا تمکيني |
از جود رساني به دلش تسکيني | | بايد که نوازشي بيابد از تو |
منزل به فلک برآورد چون ماهي | | خاک ار ز رخت نور برد گه گاهي |
بالا به زمين فروبرد چون چاهي | | ور سرو به قامتت رسد يک راهي |
کز کبر به جائي نرسيده است کسي | | از کبر مدار در دل خود هوسي |
تا صيد کني هزار دل هر نفسي | | چون زلف بتان شکستگي پيدا کن |
پس نام زنان را به زبان چون راندي | | خاقاني اگر پند حکيمان خواندي |
چون تخم غلامبارگي بفشاندي | | اي خواجه به بند زن چرا درماندي |
جان تو و قطرهي مي قطربلي | | چون مجلس عيش سازي استاد علي |
يحييبن معاذي و معاذ جبلي | | چون باز به طاعت آئي از پاک دلي |
جان باز چو پروانه بدم شيفته راي | | تا بود جواني آتش جان افزاي |
خاکستر و خاک ماند از آن هر دو بجاي | | مرد آتش و اوفتاد پروانه ز پاي |
در ره چو پياده هفت مسکن داري | | خاقاني اگر بسيج رفتن داري |
در راه بسي سپاه رهزن داري | | فرزين نتواني شدن انديشم از آنک |
بر هر در ديري زده دارد داري | | ترسا صنمي کز پي هر غمخواري |
يک موي کزو ببستمي زناري | | ز آن زلف صليب شکل دادي باري |
کارم همه ناساز شد از بيياري | | عمرم همه ناکام شد از بيکاري |
وي چرخ مگر تو عمر من باز آري | | اي يار مگر تو کار من بگذاري |
روباه صفت به حيله سازي سازي | | تا کي به هوس چون سگ تازي تازي |
ترسم که همه عمر به بازي بازي | | از لهو و لعب نهاي دمي واقف خويش |
ز آن خوشتري اي شوخ زبان دان که بدي | | آن سنگدلي و سيم دندان که بدي |
در خون مني هزار چندان که بدي | | در کار توام هزار چندان که بدم |
کو طلبد به نجويد راهي | | خاقاني را طعنه زني هرگاهي |
از پس نه ماه نزايد ماهي | | حقهي مرجان نشود هر ماهي |
تا داد دلي بخواهم از دلخواهي | | گر يک دو نفس بدزدم اندر ماهي |
از غم رصدي نشانده بر هر راهي | | بيني فلک انگيخته لشکرگاهي |
کبکي و ز دراج خوش آوازتري | | از بلبل گل پرست خوش سازتري |
وز قمري نغز گوي طنازتري | | در حسن ز طاووس سرافرازتري |
افکنده در آن دو زلف چوگاني گوي | | من بودم و آن نگار روحاني روي |
من در حرم وصال سبحاني گوي | | خصمان به در ايستاده خاقاني جوي |
خون شد دل و اشک آتشي سيمابي | | از گردون بر نتابم اين بيآبي |
آتش فکنم در فلک دولابي | | روزي به سرشک و نالهي چون دولاب |
ابخاز نشين گشتم و گرجي کويي | | از عشق صليب موي رومي رويي |
شد موي زبانم و زبان هر مويي | | از بس که بگفتمش که مويي مويي |
يارانت خسند با خسان چون سازي | | خاقاني اگر شيوهي عشق آغازي |
چندان مژه برزن که برون اندازي | | تو چشمي اگر در تو خسي آويزد |
ديدار بتان نوحهگري ارزد؟ ني | | تيمار جهان غصه خوري ارزد؟ ني |
فرزين شدنش نگون سري ارزد؟ ني | | بيچاره پياده را که فرزين گردد |
کز بنده شنوده باشي از روح افزاي | | گر کشتنيم چنان کش از بهر خداي |
مستم کن و آنگه رگ جانم بگشاي | | زان ميگون لب و زان مژهي جان فرساي |
ناخن چو فلک، عرق چو کوکب بيني | | هر نيمه شبم تبم مرتب بيني |
از تب خالم آبله بر لب بين | | هر چاشتگهم کوفتهي تب بيني |
گمره نيمي گر به درت بگذرمي | | بيدل نيمي گر به رخت بنگرمي |
گر درخورمي تو را چرا غم خورمي | | غمخوار توام کاش تو را درخورمي |
دادي لقبم هماي گيتي آراي | | سيمرغ وصالي اي بت عالي راي |
تو نيز چو سيمرغ به کس رخ منماي | | من فارغم از دانهي هرکس چو هماي |
نازت برمي گرنه چنين کافريي | | خاک شومي گرنه چنين خون خوريي |
زين ديده بران ديده گراميتريي | | گر با دل من به دوستي درخوريي |
هم نيش به جان او چو جراره زني | | خاقاني را هميشه بيغاره زني |
صد شعله بر اين دل دوصد پاره زني | | اندر غم تو دلم دو صد پاره شده است |
جان پيش کشم چرا که جانان مني | | امروز به خشک جان تو مهمان مني |
دردت بکشم بيا که درمان مني | | پيشت به دمي ز درد تو خواهم مرد |
جان را به وداع کوتهي روي بنماي | | از شهر تو رفت خواهم اي شهرآراي |
دل را به تو و تو را سپردم به خداي | | از جور تو در سفر بيفشردم پاي |
آسيمه دلم چو گوي ميدان داري | | روزي که سر زلف چو چوگان داري |
آفاق به چشم من چو زندان داري | | آن شب که همي راي به هجران داري |
در جام طرب بادهي دلکش داري | | شبهاي سده زلف مغانفش داري |
تا زلف چليپا و رخ آتش داري | | تو خود همه ساله سدهي خوش داري |
جادو صفتي گرچه به ثعبان ماني | | اي زلف بتم عقرب مه جولاني |
دوزخ چه نهي در جگر خاقاني | | آخر نه بهشت حسن را رضواني |
از وسعت او دل جهان تنگ شدي | | راهي که در او خنگ فلک لنگ شدي |
هر گامي مرا هزار فرسنگ شدي | | در خدمت وصل تو روا داشتمي |
در سرزدگي مگر کله دار آيي | | خاقاني اگر سر زدهي يار آيي |
کر گمشدگي مگر پديدار آيي | | ميکوش که گم کردهي دلدار آيي |
غمگين دل من به ياد خود شاد کني | | در مجلس باده گر مرا ياد کني |
وز بندگي و محنتم آزاد کني | | بيداد به يکسو نهي و داد کني |
رويت زده پنج نوبت نيکويي | | سلطاني و طغراي تو نيکو رويي |
کو خاک تو و تو آفتاب اويي | | در خاقاني نظر کن از دل جويي |
با تو ز غم آزاد و تو را بندهامي | | گر من نه به دل داغ برافکندهامي |
رد پاي تو کشته و به تو زندهامي | | ور من نه ز دست چرخ پر کندهامي |
مرغ تو بپرد از نشيمن روزي | | دود تو برون شود ز روزن روزي |
غمخوار توام غمان من من دانم | | گيرم که به کام دوست باشي دو سه سال |
تو ساز جفا داري و من سوز وفا | | خونخوار مني زيان من من دانم |
ديوانهي چنبري هلال تو منم | | آن تو تو داني، آن من من دانم |
نيلوفر خورشيد جمال تو منم | | پروانهي عنبري مثال تو منم |
در خواب شوم روي تو تصوير کنم | | خاکستر آتش خيال تو منم |
گر هر دو جهان خواهي و جان و دل و دين | | بيدار شوم وصل تو تعبير کنم |
دود افکن را بگو که بس نالانم | | بر هر دو و هر سه چار تکبير کنم |
بر من بدلي کرد به دل جانانم | | دودي بر شد که دودگين شد جانم |
اي کرده تن و جان مرا مسکن غم | | دل گرداني مکن که سرگردانم |
تا پاي مرا کشيد در دامن غم | | در باغ دلم شکفته شد سوسن غم |
روز از پي هجر تو بفرسود دلم | | غم دشمن من شده است و من دشمن غم |
بس روز که چون روز روان بود دلم | | شب در پي روز وصل نغنود دلم |
هر روز در آب ديدهاش مييابم | | تا با تو شب شبي بياسود دلم |
هرچند که بر آتش عشقت آبم | | شد ز آتش و آب صبر برده خوابم |
گردون قفسي است سبز پرچشمه چو دام | | در عشق چو آب پاک و آتش نابم |
ديري است در اين قفس نديده است ايام | | مرغان همه زين قفس پريدند مدام |
گر هيچ به بندگيت درخور باشم | | يک مرغ چو من هماي خاقاني نام |
شروان ز پي تو کعبه شد جان مرا | | در شهر تو سال و مه مجاور باشم |
گفتي بروم، مرو به غم منشانم | | گر برگردم ز کعبه کافر باشم |
جانم به لب آمده است و من ميدانم | | تا دست به جان درنکند هجرانم |
اي سلسلهي زلف تو يکسر جنبان | | هان تا نروي تا نه برآيد جانم |
دارم سر آنکه با تو در بازم جان | | ديوانه شدم سلسله کمتر جنبان |
تا بر هدف فلک زدم تير سخن | | گر هست سر منت سري در جنبان |
طعم سخنم همچو عسل خواهد بود | | از حلقه گسسته گشت زنجير سخن |
خاقاني را که هست سلطان سخن | | طبعم چو شکر فکند در شير سخن |
امروز چنان نمود برهان سخن | | صد لعل فزون نهاد در کان سخن |
خاقاني اگر ز خود نهي گام برون | | کز جمله ربود گو ز ميدان سخن |
تا يک نفست آمدن از کام برون | | مهرهات شود از ششدر ايام برون |
بيداد براين تنگدل آخر بس کن | | مرغ تو پريده باشد از دام برون |
از خيره کشيت سنگ بر من بگريست | | اي ظالم ده رنگ دل آخر بس کن |
بس کور دل است اين فلک بيسر و بن | | اي خيرهکش سنگدل آخر بس کن |
خاقاني اگر مميزي عرضه مکن | | زان کم نگرد به صورت آراي سخن |
خاقاني ازين چرخ سيه کاسهي دون | | آن يوسف تازه را بر اين گرگ کهن |
از چشم و دلي چو ديگ گرمابه کنون | | چوني تو در اين گلخن خاکسترگون |
اي دوست به ماتم چه نشيني چندين | | کتش ز درون داري و آب از بيرون |
زين ماتم کاندروني اي شمع زمين | | کز ماتم تو شديم با مرگ قرين |
گاهي که کني عهد و وفا با ياران | | چون برخيزي به ماتم ما بنشين |
بيشکر خدا مباش هرگز نفسي | | زنهار وفاي عهد خود واجب دان |
اي دل چو فسردهاي غمي پيدا کن | | تا بر تو شود ابر کرمها باران |
خواهي که به ملک دل سليمان باشي | | وي غنچه تو داغ ستمي پيدا کن |
دل خون شد و آتش زده دارم ز درون | | از صافي سينه خاتمي پيدا کن |
مي آتش و خون است فرو ريزم خون | | پيش آرميي چو خون که هست آتشگون |
تا گشت سر کوي مغان منزل من | | آتش به سر آتش و خون بر سر خون |
بر غم چه نهم تهمت بيهوده که هست | | حل گشت به يمن عشق هر مشکل من |
در کوي تو خاطري نديدم محزون | | پيمانهي پر بادهي حسرت دل من |
ساقي سر گرم باده، مطرب خواهند | | زاهد از عقل شاد و عاشق ز جنون |
شد باغ ز شمع گل رعنا روشن | | کل حزب بما لديهم فرحون |
از پرتو روي آتشين رخساري | | وز مشعل لاله گشت صحرا روشن |
تا بشنودم کاهوي شيرافکن من | | گرديد چراغ ديدهي ما روشن |
حقا و به جان او که جان در تن من | | ماتم زده شد چون دل بيمسکن من |
تا رخت بيفکند به صحرا دل من | | بنشست به ماتم دل روشن من |
يک موي نماند از اجل تا دل من | | سرمايه زيان کرد ز سودا دل من |
خاقاني اگر توئي ز صافي نفسان | | القصه بطولها دريغا دل من |
زيرا که چو بر گردن آزاد کسان | | بر گردن کس دست به سيلي مرسان |
اي روي تو محراب دل غمناکان | | شمشير رسد به که رسد دست خسان |
روزي که روند سوي جنت پاکان | | وي دست تو سرمايه بر سر خاکان |
خاقاني از اول که دمي داشت فزون | | جز تو که کند شفاعت بيباکان |
از مجلس خاص خاصگان است اکنون | | ميبود درون پرده چون پرده درون |
مجلس ز مي دو ساله گردد روشن | | چون خلعه درون در و چون حلقه برون |
پژمرده بود گل قدح بي مي ناب | | چشم طرب از پياله گردد روشن |
ماها دلم از وصال پر نور بکن | | از آب چراغ لاله گردد روشن |
اي يوسف وقت جنگ را دور بکن | | ميلي سوي اين خاطر رنجور بکن |
پيداست که سوداي تو دارم ز نهان | | گرگ آشتيي با من مهجور بکن |
دارم سر آنکه با تو در بازم سر | | صفرا مکن اين آتش سودا بنشان |
تيغ از تو و لبيک نهاني از من | | گر هست سر منت سري در جنبان |
گر دل دهدت که جان ستاني از من | | زخم از تو و تسليم جواني از من |
گر خاک ز من به اشک خون پالودن | | از تو سر تيغ و جان فشاني از من |
زينسان که فراق خواهدم فرسودن | | ناليد، منال کو گه آسودن |
چون زندگي آفت است جانم گم کن | | بر خاک ز من سايه نخواهد بودن |
چون بيتو سر و پاي جهان نيست پديد | | چون سايه حجاب است نشانم گم کن |
خاقاني اگرچه دارد از درد نهان | | بر زن سر غمزه و جهانم گم کن |
اينک سوي وصل تو فرستاد اي جان | | جان خسته و ديده غرقه و دل بريان |
امروز به حالي است ز سودا دل من | | جان تحفه و ديده مژده و دل قربان |
در پاي تو کشته گشت عمدا دل من | | ترسم نکشد بيتو به فردا دل من |
خاقاني را غم نو و درد کهن | | شد کار دل از دست، دريغا دل من |
تا من به تو زندهام به دل کس نکنم | | آورد بدين يک نفس و نيم سخن |
خاقاني اگر کسي جفا دارد خو | | چون من رفتم تو هرچه خواهي ميکن |
آن کن به جهانيان ز کردار نکو | | پاداشن او وفا کن و باز مگو |
خاقاني ازين کوچهي بيداد برو | | گر با تو کند جهان نيازاري ازو |
جاني ز فلک يافتهي بند تو اوست | | تسليم کن اين غمکده را شاد برو |
کو آن مي ديرسال زودافکن تو | | جان را به فلک باز ده آزاد برو |
ميخانه مقام من به و مسکن تو | | محراب دل من ز حيات تن تو |
خود را به سفر بيازمودم بيتو | | خم بر سر من، سبوي در گردن تو |
هم آتش غم به دست سودم بيتو | | جان کاستم و عنا فزودم بيتو |
اي راحت سينه، سينه رنجور از تو | | هم سودهي پاي هجر بودم بيتو |
با دشمن من ساختهاي دور از من | | وي قبلهي ديده، ديده مهجور از تو |
اي شاه بتان، بتان چون من بندهي تو | | با دوري تو سوختهام دور از تو |
تو بادي و من خاک سر افکندهي تو | | در گريهي تلخم از شکرخندهي تو |
کردم به قمار دل دو عالم به گرو | | چون تند شوي شوم پراکندهي تو |
ماندم همه و نماند چيزي با من | | تن نيز به دستخون سپردم به گرو |
اي چشم بد آمده ميان من و تو | | من ماندم و نيم جان و يکدم به گرو |
از نطق فروبست زبان من و تو | | داده به کف هجر عنان من و تو |
دل هرچه کند عشق فزون آيد از او | | من دانم و تو درد نهان من و تو |
شايد که سرشک خون برون آيد از او | | شد سوخته بوي صبر چون آيد از او |
تب کرد اثر در رخ و در غبغب تو | | کان رنگ بزد که بوي خون آيد از او |
چون هست فسون عيسي اندر لب تو | | مه زرد شد اندر شکن عقرب تو |
کو عمر؟ که داد عيش بستانم از او | | افسون لبت چون نجهاند تب تو |
کو يار؟ که گر پاي خيالش به مثل | | کو وصل؟ که درد هجر بنشانم از او |
صد ساله ره است از طلب من تا تو | | بر ديده نهد ديده نگرانم از او |
جاني به سه بوسه شرط کردم با تو | | در باديهي طلب من آيم يا تو |
هر روز بود تو را جفايي نو نو | | شرطي به غلط نرفت ها من، ها تو |
يک ذره ز نيکيت نديدم همه عمر | | تا جامهي صبر من بدرد جو جو |
چشمم به گل است و مرغ دستان زن تو | | بيرحم کسي تو آزمودم، رو رو |
زين پس من و صحراي دل روشن تو | | ميلم به مي است و رطل مرد افکن تو |
گفتي که تو را شوم مدار انديشه | | من چون تو و تو چون من و من بي من تو |
کو صبر و چه دل کانکه دلش ميگوئي | | دل خوش کن و بر صبر گمار انديشه |
صبح است شراب صبح پرتو در ده | | يک قطرهي خون است و هزار انديشه |
گر پير کهن کهن خورد، رو در ده | | زو هر جو جوهري است، جو جو در ده |
خاقاني عمر گم شد، آوازش ده | | خاقاني نو رسيده را نو در ده |
جان را که تو راست از فلک عاريتي | | دل هم به شکست ميرود، سازش ده |
خاقاني را خون دل رز در ده | | منت مپذير، عاريت بازش ده |
آن آب دل افروز دل رز در ده | | دل سوخته را خام روان پز در ده |
آن آب دل افروز دل رز در ده | | صافي شده را درد زبان گز در ده |