چو بر قمر ز شب عنبري نقاب انداخت شاعر : خواجوي کرماني دل شکسته ما را در اضطراب انداخت چو بر قمر ز شب عنبري نقاب انداخت که ديده بود که ما را درين عذاب انداخت بخون ديدهي ما تشنه شد جهان و رواست ببرد آبم و خون در دل کباب انداخت کباب شد دلم از سوز سينه و آتش عشق بقصد خونم ازينسان سپر بر آب انداخت چه ديده ديدهي خونبار من که يکباره مرا که زلف تو در حلق جان طناب انداخت دل ار بلحقهي شوريدگان کشد چه عجب ز اشک در قدح آبگون شراب انداخت بيا که...