با تو نقشي که در تصور ماست با تو نقشي که در تصور ماستشاعر : خواجوي کرماني بزبان قلم نيايد راستبا تو نقشي که در تصور ماستحاجتي به ز دوست نتوان خواستحاجت ما توئي چرا که ز دوستاثر مهر در رخش پيداستماه تا آفتاب روي تو ديدصفت مشک باخط تو خطاستسخن باده با لبت بادستقامتت گفت بر کشيدهي ماستدر چمن ذکر نارون ميرفتراستي را چو بندگان بر پاستسرو آزاد پيش بالايتلاجرم دست او چنان بالاستاو چو آزاد کردهي قد تستکه قيامت ز قامتت برخاستفتنه بنشان و يک زمان بنشينجان وامق چو بنگري عذراستهر که بيني بجان بود قائمدم عيسي مگر نسيم صباستاز صبا بوي روح ميشنومزانک بي دوست عمر باد هواستعمر خواجو بباد رفت و رواست