شامش از صبح فروزنده درآويخته است شاعر : خواجوي کرماني شبش از چشمهي خورشيد برانگيخته است شامش از صبح فروزنده درآويخته است سنبل افشانده و بر برگ سمن ريخته است گوئيا آنک گلستان رخش ميآراست گرد آئينه چينش بخطا بيخته است يا نه مشاطه ز بيخويشتني گرد عبير دستها بسته و از سرو درآويخته است تا چه ديدست که آن سنبل گلفرسا را آنک پيوند من سوخته بگسيخته است نتوان در خم ابروي سياهش پيوست شادي از جان من غمزده بگريخته است تا زدي در دل من خيمه باقبال...