از لعل آبدار تو نعلم برآتشست شاعر : خواجوي کرماني زان رو دلم چو زلف سياهت مشوشست از لعل آبدار تو نعلم برآتشست زانم هنوز رشتهي جان در کشاکشست ديشب بخواب زلف خوشت را کشيدهام يا رب کمند زلف سياهت چه دلکشست هر لحظه دل به حلقهي زلفت کشد مرا آبيست عارض تو که در عين آتشست چون لعل آبدار تو از روي دلبري آن مي که در پياله چو خون سياوشست ساقي بده ز جام جم ارباب شوق را پيکان غمزهي تو که چون تير آرشست گر بگذرد ز جوشن جانم عجب مدار در چشم من...