بر سر کوي خرابات محبت کوئيست شاعر : خواجوي کرماني که مرا بر سر آن کوي نظر بر سوئيست بر سر کوي خرابات محبت کوئيست وز ميان تن من تا بميانش موئيست دهنش يکسر مويست و ميانش يک موي نه کمانيست که شايستهي هر بازوئيست ابروي او که ز چشمم نرود پيوسته که دلم خستهي پيکان کمان ابروئيست مرهمي از من مجروح مداريد دريغ هر کسي را که در آفاق ببيني خوئيست گر من از خوي بد خويش نگردم چه عجب دوزخ آنست که خالي ز بهشتي روئيست ز آتش دوزخم از بهر چه ميترسانيد...