سوي ديرم نگذارند که غيرم دانند شاعر : خواجوي کرماني ور سوي کعبه شوم راهب ديرم خوانند سوي ديرم نگذارند که غيرم دانند چون شدم کشته ز تيغم به چه ميترسانند زاهدان کز مي و معشوق مرا منع کنند چون سر زلف پريشان تو سرگردانند روي بنماي که جمعي که پريشان تواند کان دو زلف سيهش سلسله ميجنبانند دل ديوانهام از بند کجا گيرد پند که رقيبان تو دانم که پري دارانند من مگر ديوم اگر زانکه برنجم ز رقيب گر چه از قند تو همچون مگسم ميرانند عاقبت از شکرت شور...