وهم بسي رفت و مکانش نديد شاعر : خواجوي کرماني فکر بسي گشت و نشانش نديد وهم بسي رفت و مکانش نديد غرقهي خون گشت و سنانش نديد هرکه در افتاد بميدان او همچو سهي سرو روانش نديد ديدهي نرگس بچمن عرعري کشته شد و تير و کمانش نديد وانکه سپر شد بر پيکان او جز کمر از موي ميانش نديد موي چو شد گرد ميانش کمر هيچ نديد آنکه دهانش نديد گر چه ز تنگي دهنش هيچ نيست چاره بجز ترک بيانش نديد عقل چو در حسن رخش ره نيافت کون ومکان گشت و مکانش نديد ...