مگر که صبح من امشب اسير گشت بشام

مگر که صبح من امشب اسير گشت بشام شاعر : خواجوي کرماني وگرنه رخ بنمودي ز چرخ آينه فام مگر که صبح من امشب اسير گشت بشام وگرنه پرده برافکندي از دريچه‌ي بام مگر ستاره‌ي بام از شرف به زير افتاد اگر چنانکه فرو شد دم سپيده بکام خروس پرده‌سرا امشب از چه دم در بست ز چرخ اگر چه يقينم که بر نيايد کام چو کام من توئي اي آفتاب گرم برآي که تيغ غمزه‌ي خونريز برکشد ز نيام گهي پري رخم از خواب صبح برخيزد کسي اسير نباشد بدام کس مادام چرا ز قيد توام روي رستگاري...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مگر که صبح من امشب اسير گشت بشام
مگر که صبح من امشب اسير گشت بشام
مگر که صبح من امشب اسير گشت بشام

شاعر : خواجوي کرماني

وگرنه رخ بنمودي ز چرخ آينه فاممگر که صبح من امشب اسير گشت بشام
وگرنه پرده برافکندي از دريچه‌ي باممگر ستاره‌ي بام از شرف به زير افتاد
اگر چنانکه فرو شد دم سپيده بکامخروس پرده‌سرا امشب از چه دم در بست
ز چرخ اگر چه يقينم که بر نيايد کامچو کام من توئي اي آفتاب گرم برآي
که تيغ غمزه‌ي خونريز برکشد ز نيامگهي پري رخم از خواب صبح برخيزد
کسي اسير نباشد بدام کس مادامچرا ز قيد توام روي رستگاري نيست
که روشنست که با دست گردش ايامچو دور عيش و نشاطست باده در دور آر
کدام يار که همدم بود برون از جامدمي جدا مشو از جام مي که در اين دور
که همچو سرو بزادگي برآري نامبرو غلام صنوبر قدان شو اي خواجو


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط