مگر که صبح من امشب اسير گشت بشام شاعر : خواجوي کرماني وگرنه رخ بنمودي ز چرخ آينه فام مگر که صبح من امشب اسير گشت بشام وگرنه پرده برافکندي از دريچهي بام مگر ستارهي بام از شرف به زير افتاد اگر چنانکه فرو شد دم سپيده بکام خروس پردهسرا امشب از چه دم در بست ز چرخ اگر چه يقينم که بر نيايد کام چو کام من توئي اي آفتاب گرم برآي که تيغ غمزهي خونريز برکشد ز نيام گهي پري رخم از خواب صبح برخيزد کسي اسير نباشد بدام کس مادام چرا ز قيد توام روي رستگاري...