دوش چون از لعل ميگون تو مي‌گفتم سخن

دوش چون از لعل ميگون تو مي‌گفتم سخن شاعر : خواجوي کرماني همچو جام از باده لعلم لبالب شد دهن دوش چون از لعل ميگون تو مي‌گفتم سخن گر به آب ديده‌ي ساغر بشويندش کفن مرده...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دوش چون از لعل ميگون تو مي‌گفتم سخن
دوش چون از لعل ميگون تو مي‌گفتم سخن
دوش چون از لعل ميگون تو مي‌گفتم سخن

شاعر : خواجوي کرماني

همچو جام از باده لعلم لبالب شد دهندوش چون از لعل ميگون تو مي‌گفتم سخن
گر به آب ديده‌ي ساغر بشويندش کفنمرده در خاک لحد ديگر ز سر گيرد حيات
خويشتن را در خرابات افکند بي خويشتنبا جوانان پير ماهر نيمه شب مست و خراب
رهروانرا مطرب عشاق گو راهي بزنتشنگانرا ساقي ميخانه گو آبي بده
زانکه با تن‌ها بغربت به که تنها در وطنگر نيارامم دمي بي همدمي نبود غريب
ره بمنزل کي بري تا نگذري از ما و منايکه دور افتاده‌ئي از راه و با ما همرهي
ما ز گلبوئي که رنگ و روي او دارد سمنبلبل از بوي سمن سرمست و مدهوش اوفتد
باد پندارد خروش ناله‌ي مرغ چمنباغبان چون آبروي گل نداند کز کجاست
اي عزيزان کي حجاب راه گردد پيرهندر حقيقت پير کنعان چون ز يوسف دور نيست
اعتبار بعد صوري کي توان کردن ز تنجان و جانانرا چو با هم هست قرب معنوي
از سليمان مرغ جانش باز مي‌راند سخنگر چه خواجو منطق مرغان نکو داند وليک


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط