دوش چون از لعل ميگون تو ميگفتم سخن
دوش چون از لعل ميگون تو ميگفتم سخن
شاعر : خواجوي کرماني
همچو جام از باده لعلم لبالب شد دهن دوش چون از لعل ميگون تو ميگفتم سخن گر به آب ديدهي ساغر بشويندش کفن مرده در خاک لحد ديگر ز سر گيرد حيات خويشتن را در خرابات افکند بي خويشتن با جوانان پير ماهر نيمه شب مست و خراب رهروانرا مطرب عشاق گو راهي بزن تشنگانرا ساقي ميخانه گو آبي بده زانکه با تنها بغربت به که تنها در وطن گر نيارامم دمي بي همدمي نبود غريب ره بمنزل کي بري تا نگذري از ما و من ايکه دور افتادهئي از راه و با ما همرهي ما ز گلبوئي که رنگ و روي او دارد سمن بلبل از بوي سمن سرمست و مدهوش اوفتد باد پندارد خروش نالهي مرغ چمن باغبان چون آبروي گل نداند کز کجاست اي عزيزان کي حجاب راه گردد پيرهن در حقيقت پير کنعان چون ز يوسف دور نيست اعتبار بعد صوري کي توان کردن ز تن جان و جانانرا چو با هم هست قرب معنوي از سليمان مرغ جانش باز ميراند سخن گر چه خواجو منطق مرغان نکو داند وليک