دوش چون از لعل ميگون تو ميگفتم سخن شاعر : خواجوي کرماني همچو جام از باده لعلم لبالب شد دهن دوش چون از لعل ميگون تو ميگفتم سخن گر به آب ديدهي ساغر بشويندش کفن مرده در خاک لحد ديگر ز سر گيرد حيات خويشتن را در خرابات افکند بي خويشتن با جوانان پير ماهر نيمه شب مست و خراب رهروانرا مطرب عشاق گو راهي بزن تشنگانرا ساقي ميخانه گو آبي بده زانکه با تنها بغربت به که تنها در وطن گر نيارامم دمي بي همدمي نبود غريب ره بمنزل کي بري تا نگذري از ما و من...