دوش ميکردم سوال از جان که آن جانانه کو شاعر : خواجوي کرماني گفت بگذر زان بت پيمان شکن پيمانه کو دوش ميکردم سوال از جان که آن جانانه کو گفت اينک شمع را روشن ببين پروانه کو گفتمش پروانهي شمع جمال او منم گفت اينک زلف چون زنجير او ديوانه کو گفتمش ديوانهي زنجير زلفش شد دلم گفت بي او نيست يک مو در دو عالم شانه کو گفتمش کي موي او در شانه ما اوفتد گفت عالم سربسر دامست آخر دانه کو گفتمش در دامي افتادم ببوي دانهئي گفت در دريا شو و بنگر که آن...