دوش مي‌کردم سوال از جان که آن جانانه کو

دوش مي‌کردم سوال از جان که آن جانانه کو شاعر : خواجوي کرماني گفت بگذر زان بت پيمان شکن پيمانه کو دوش مي‌کردم سوال از جان که آن جانانه کو گفت اينک شمع را روشن ببين پروانه کو گفتمش پروانه‌ي شمع جمال او منم گفت اينک زلف چون زنجير او ديوانه کو گفتمش ديوانه‌ي زنجير زلفش شد دلم گفت بي او نيست يک مو در دو عالم شانه کو گفتمش کي موي او در شانه ما اوفتد گفت عالم سربسر دامست آخر دانه کو گفتمش در دامي افتادم ببوي دانه‌ئي گفت در دريا شو و بنگر که آن...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دوش مي‌کردم سوال از جان که آن جانانه کو
دوش مي‌کردم سوال از جان که آن جانانه کو
دوش مي‌کردم سوال از جان که آن جانانه کو

شاعر : خواجوي کرماني

گفت بگذر زان بت پيمان شکن پيمانه کودوش مي‌کردم سوال از جان که آن جانانه کو
گفت اينک شمع را روشن ببين پروانه کوگفتمش پروانه‌ي شمع جمال او منم
گفت اينک زلف چون زنجير او ديوانه کوگفتمش ديوانه‌ي زنجير زلفش شد دلم
گفت بي او نيست يک مو در دو عالم شانه کوگفتمش کي موي او در شانه ما اوفتد
گفت عالم سربسر دامست آخر دانه کوگفتمش در دامي افتادم ببوي دانه‌ئي
گفت در دريا شو و بنگر که آن دردانه کوگفتمش دردانه‌ي درياي وحدت شد دلم
گفت عالم مسجدست اي بي بصر بتخانه کوگفتمش نزديک ما بتخانه و مسجد يکيست
گفت هر کنجي پر از گنجي بود ويرانه کوگفتمش ما گنج در ويرانه‌ي دل يافتيم
گفت خواجوگر تو زانکوئي بگو جانانه کوگفتمش کاشانه جانانه در کوي دلست


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط