باز هر چند که در دست شهان دارد جاي
باز هر چند که در دست شهان دارد جاي
شاعر : خواجوي کرماني
نيست در سايهاش آن يمن که در پر هماي باز هر چند که در دست شهان دارد جاي چون مه نو بهمه شهر شد انگشت نماي هر که زين گنبد گردنده کناري نگرفت ملک را چون تو بيادست بسي ملک آراي ايکه امروز ممالک بتو آراسته است رخ ماهي بود و فرق شهي عالي راي هر کفي خاک که بر عرصهي دشتي بيني آنکه ميگفت منم بر ملکان بار خداي بشد و ملکت باقي به خدا باز گذاشت کار درويش چو خلخال ميفکن در پاي گر تو خواهي که شهان تاج سرت گردانند از مي مهر جهان همچو قمر سير برآي تا مقيمان فلک شادي روي تو خورند گوي مقصود بچوگان قناعت برباي پنجهي نفس ببازوي رياضت بشکن که بهر باد هوائي نخروشد چون ناي چنگ از آنروي نوازندش و در بر گيرند زانکه باشد نفس سوختگان روح افزاي بوي عود از دم جان پرور خواجو بشنو