گفتمش از چه دلم بردي و خونم خوردي شاعر : خواجوي کرماني گفت از آنروي که دل دادي و جان نسپردي گفتمش از چه دلم بردي و خونم خوردي گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردي گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم گفت درخويش نگه کن که بچشمش خردي گفتمش در شکرت چند بحسرت نگرم گفت خاموش که ما را بفغان آوردي گفتمش چند کنم ناله و افغان از تو گفت فرياد ز دست تو که بس دم سردي گفتمش همنفسم ناله وآه سحرست گفت بر من بجوي گر تو بحسرت مردي گفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو...