گر بفريب ميکشي ور بعتاب ميکشي شاعر : خواجوي کرماني دل به تو ميکشد مر از آنکه لطيف و دلکشي گر بفريب ميکشي ور بعتاب ميکشي و آب نبات ميچکد زان لب لعل آتشي آب حيات ميبرد لعل لب چو آتشت پايهي من ز زلف تو نيست بجز مشوشي حاصل من ز خط تو نيست بجز سيه رخي تيغ ترا منم سپر گر تو اسير ميکشي تير ترا منم هدف گر تو خدنگ ميزني چشم تو در کمين جان چند کند کمانکشي زلف تو در فريب دل چند کند سيهگري بار غم تو چون کنم گر نکشم به ناخوشي چون دم خوش...