بيا که نوبت صلحست و دوستي و عنايت

بيا که نوبت صلحست و دوستي و عنايت شاعر : سعدي به شرط آن که نگوييم از آن چه رفت حکايت بيا که نوبت صلحست و دوستي و عنايت قضاي عشق درآمد بدوخت چشم درايت بر اين يکي شده بودم که گرد عشق نگردم که عشق تا به چه حدست و حسن تا به چه غايت ملامت من مسکين کسي کند که نداند که چشم سعي ضعيفست بي چراغ هدايت ز حرص من چه گشايد تو ره به خويشتنم ده هزار باره که رفتن به ديگري به حمايت مرا به دست تو خوشتر هلاک جان گرامي فراق روي تو چندين بسست حد جنايت جنايتي...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بيا که نوبت صلحست و دوستي و عنايت
بيا که نوبت صلحست و دوستي و عنايت
بيا که نوبت صلحست و دوستي و عنايت

شاعر : سعدي

به شرط آن که نگوييم از آن چه رفت حکايتبيا که نوبت صلحست و دوستي و عنايت
قضاي عشق درآمد بدوخت چشم درايتبر اين يکي شده بودم که گرد عشق نگردم
که عشق تا به چه حدست و حسن تا به چه غايتملامت من مسکين کسي کند که نداند
که چشم سعي ضعيفست بي چراغ هدايتز حرص من چه گشايد تو ره به خويشتنم ده
هزار باره که رفتن به ديگري به حمايتمرا به دست تو خوشتر هلاک جان گرامي
فراق روي تو چندين بسست حد جنايتجنايتي که بکردم اگر درست بباشد
کجا برم گله از دست پادشاه ولايتبه هيچ روي نشايد خلاف راي تو کردن
به هيچ سورتي اندرنباشد اين همه آيتبه هيچ صورتي اندرنباشد اين همه معني
مگر هم آينه گويد چنان که هست حکايتکمال حسن وجودت به وصف راست نيايد
هنوز وصف جمالت نمي‌رسد به نهايتمرا سخن به نهايت رسيد و فکر به پايان
که دردي از سخنانش در او نکرد سرايتفراقنامه سعدي به هيچ گوش نيامد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.