بيا که نوبت صلحست و دوستي و عنايت شاعر : سعدي به شرط آن که نگوييم از آن چه رفت حکايت بيا که نوبت صلحست و دوستي و عنايت قضاي عشق درآمد بدوخت چشم درايت بر اين يکي شده بودم که گرد عشق نگردم که عشق تا به چه حدست و حسن تا به چه غايت ملامت من مسکين کسي کند که نداند که چشم سعي ضعيفست بي چراغ هدايت ز حرص من چه گشايد تو ره به خويشتنم ده هزار باره که رفتن به ديگري به حمايت مرا به دست تو خوشتر هلاک جان گرامي فراق روي تو چندين بسست حد جنايت جنايتي...