گفتمش سير ببينم مگر از دل برود

گفتمش سير ببينم مگر از دل برود شاعر : سعدي وان چنان پاي گرفتست که مشکل برود گفتمش سير ببينم مگر از دل برود تا تحمل کند آن روز که محمل برود دلي از سنگ ببايد به سر راه وداع که اگر راه دهم قافله بر گل برود چشم حسرت به سر اشک فرو مي‌گيرم همچو چشمي که چراغش ز مقابل برود ره نديدم چو برفت از نظرم صورت دوست که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود موج از اين بار چنان کشتي طاقت بشکست قتل صاحب نظر آنست که قاتل برود سهل بود آن که به شمشير عتابم مي‌کشت...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گفتمش سير ببينم مگر از دل برود
گفتمش سير ببينم مگر از دل برود
گفتمش سير ببينم مگر از دل برود

شاعر : سعدي

وان چنان پاي گرفتست که مشکل برودگفتمش سير ببينم مگر از دل برود
تا تحمل کند آن روز که محمل بروددلي از سنگ ببايد به سر راه وداع
که اگر راه دهم قافله بر گل برودچشم حسرت به سر اشک فرو مي‌گيرم
همچو چشمي که چراغش ز مقابل برودره نديدم چو برفت از نظرم صورت دوست
که عجب دارم اگر تخته به ساحل برودموج از اين بار چنان کشتي طاقت بشکست
قتل صاحب نظر آنست که قاتل برودسهل بود آن که به شمشير عتابم مي‌کشت
پيش هر چشم که آن قد و شمايل برودنه عجب گر برود قاعده صبر و شکيب
مگر آن کس که به شهر آيد و غافل برودکس ندانم که در اين شهر گرفتار تو نيست
چون ببايد به سر راه تو بي‌دل برودگر همه عمر ندادست کسي دل به خيال
پرده بردار که هوش از تن عاقل برودروي بنماي که صبر از دل صوفي ببري
حيف باشد که همه عمر به باطل برودسعدي ار عشق نبازد چه کند ملک وجود
مانده آسوده بخسبد چو به منزل برودقيمت وصل نداند مگر آزرده هجر


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط