آن کس که از او صبر محالست و سکونم شاعر : سعدي بگذشت ده انگشت فروبرده به خونم آن کس که از او صبر محالست و سکونم گفتم نه چنانم که توان گفت که چونم پرسيد که چوني ز غم و درد جدايي از دست زبانها به تحمل چو ستونم زان گه که مرا روي تو محراب نظر شد جز بر سر کوي تو که ديوار زبونم مشنو که همه عمر جفا بردهام از کس کتش به قلم درفتد از سوز درونم بيمست چو شرح غم عشق تو نويسم کو تا بنويسند گواهي به جنونم آنان که شمردند مرا عاقل و هشيار ور سر ننهم...