بکن چندان که خواهي جور بر من بکن چندان که خواهي جور بر منشاعر : سعدي که دستت بر نميدارم ز دامنبکن چندان که خواهي جور بر منکه بازش دل نميخواهد نشيمنچنان مرغ دلم را صيد کرديگرفتارست در پايش ميفکناگر داني که در زنجير زلفتنپندارم که باشد غالب الظنبه حسن قامتت سروي در آفاقو گر صاحب دلي آن سرو برکنالا اي باغبان اين سرو بنشانجهان ما به ديدار تو روشنجهان روشن به ماه و آفتابستمزکايي و بي زينت مزينتو بي زيور محلايي و بي رختبه کام دوستان و رغم دشمنشبي خواهم که مهمان من آييعجب دارند از آه سينه منگروهي عام را کز دل خبر نيستعجب داري که دود آيد ز روزنچو آتش در سراي افتاده باشدگناهي نيست بر سعدي معينتو را خود هر که بيند دوست دارد