دو چشم مست ميگونت ببرد آرام هشياران
دو چشم مست ميگونت ببرد آرام هشياران
شاعر : سعدي
دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بيداران دو چشم مست ميگونت ببرد آرام هشياران چو سيل از سر گذشت آن را چه ميترساني از باران نصيحتگوي را از من بگو اي خواجه دم درکش ز توبه توبه کردندي چو من بر دست خماران گر آن ساقي که مستان راست هشياران بديدندي همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران گرم با صالحان بي دوست فردا در بهشت آرند ندانم باغ فردوسست يا بازار عطاران چه بويست اين که عقل از من ببرد و صبر و هشياري به مصر آ تا پديد آيند يوسف را خريداران تو با اين مردم کوته نظر در چاه کنعاني تو آزادي و خلقي در غم رويت گرفتاران الا اي باد شبگيري بگوي آن ماه مجلس را بگو خوابش نميگيرد به شب از دست عياران گر آن عيار شهرآشوب روزي حال من پرسد نپندارم که بد باشد جزاي خوب کرداران گرت باري گذر باشد نگه با جانب ما کن رها کن تا بميرم بر سر کوي وفاداران کسان گويند چون سعدي جفا ديدي تحول کن