گفتم به عقل پاي برآرم ز بند او گفتم به عقل پاي برآرم ز بند اوشاعر : سعدي روي خلاص نيست بجهد از کمند اوگفتم به عقل پاي برآرم ز بند اوعقلت بگفت و گوش نکردي به پند اومستوجب ملامتي اي دل که چند باردشوار ميرسد به درخت بلند اوآن بوستان ميوه شيرين که دست جهدليکن وصول نيست به گرد سمند اوگفتم عنان مرکب تازي بگيرمشاز شهر او چگونه رود شهربند اوسر در جهان نهادمي از دست او وليکتا جز در او نظر نکند مستمند اوچشمم بدوخت از همه عالم به اتفاقمسکين مگس کجا رود از پيش قند اوگر خود به جاي مروحه شمشير ميزندور نه به هيچ به نشود دردمند اونوميد نيستم که هم او مرهمي نهدور نه ز ما چه بندگي آيد پسند اواو خود مگر به لطف خداونديي کنداوليتر آن که صبر کني بر گزند اوسعدي چو صبر از اوت ميسر نميشود