چه رويست آن که ديدارش ببرد از من شکيبايي
چه رويست آن که ديدارش ببرد از من شکيبايي
شاعر : سعدي
گواهي ميدهد صورت بر اخلاقش به زيبايي چه رويست آن که ديدارش ببرد از من شکيبايي اگر تلخ اتفاق افتد به شيريني بيندايي نگارينا به هر تندي که ميخواهي جوابم ده که من در نفس خويش از تو نميبينم شکيبايي دگر چون ناشکيبايي ببينم صادقش خوانم که دانشمند از اين صورت برآرد سر به شيدايي از اين پس عيب شيدايان نخواهم کرد و مسکينان فراموشم نهاي وقتي که ديگر وقت ياد آيي چنانم در دلي حاضر که جان در جسم و خون در رگ بسي شب روز گرداند به تاريکي و تنهايي شبي خوش هر که ميخواهد که با جانان به روز آرد که صوفي در سماع آمد دوتايي کرد يکتايي بيار اي لعبت ساقي بگو اي کودک مطرب زبان درکش که منظورت ندارد حد زيبايي سخن پيدا بود سعدي که حدش تا کجا باشد