تا کي اي آتش سودا به سرم برخيزي شاعر : سعدي تا کي اي ناله زار از جگرم برخيزي تا کي اي آتش سودا به سرم برخيزي از غم دوست به روي چو زرم برخيزي تا کي اي چشمه سيماب که در چشم مني اي خيال ار شبي از رهگذرم برخيزي يک زمان ديده من ره به سوي خواب برد زود باشد که تو نيز از نظرم برخيزي اي دل از بهر چه خونابه شدي در بر من که نه هر صبح به آه سحرم برخيزي به چه دانش زني اي مرغ سحر نوبت روز هيچت افتد که خدا را ز سرم برخيزي اي غم از همنفسي تو ملالم بگرفت...